
کایلا:مرگ؟ لذتی برای شیاطین. درد؟ آوازی برای گوش های تیزشان. سم؟ نوشیدنی صبحگاهی. فرق انسان با ما همین بود. ما نمی مردیم ولی باعث مرگ می شدیم. ما به این راحتی نمی مردیم ولی یک درد را ۱۰ هزارسال به دوش می کشیدم.مثل درد ۱۰۰۰ ساله ی کنونی من که ۹۹۵ سالپیش با تمام وجود حس کرده بودم.توری را بر روی موهایم انداختم. به آینه نگاه کردم. چشمانی کهنمی دانستم از پدرم هست یا مادرم ولی درمورد زیبایی و وقارم مطمئن بودم. من وقار یکانسان را داشتم و این همان چیزی بود که تمام آن شیاطین با شاخ و بال هایشان سرزنش می کردند. از اتاق خارج شدم. دیوار های ساکت تر از ذهن آشفته من، ذهنی که از دست داده بودم. رو به روی در های بلند چوبی ایستادم. یونا با سری تکان دادن در ها را برایم باز کرد. کارلوس هلوس، پادشاه یا قاتل؟ هیچ وقت نمی توانستم بفهمم. لبخندی زد:"دخترکم، بیا اینجا-" دورترین نقطه نشستم. از او و کاملیای اصیل دور ماندم. دست هایم به سمت قاشق و چنگال ها حرکت کرد. حتی نتوانستم صحبت کنم. کامیلا با آرامش شروع کرد:"پدر امروز توانستم طلسم مسمومیت رو اجرا کنم. یکی از اون برده های احمق مرد ولی ارزشش رو داشت! نمره کامل رو گرفتم ولی کایلا حتی نتونست مرحله اول رو پیش ببره." به کامیلا نگاه کردم: " منظورت این هست که یکی وسایلم رو دزدیه بود؟ و من نتونستم کاری بکنم؟" تنش و تنفر بین من و کامیلا توسط کارلوس حس می شد.
کایلا: روی تخت نشستم. نمرات بد؟ سرزنش های بی شمار؟ نگاه های پر از قضاوت؟ خیر! هیچ کدام من را آزار نمی داد جز آن مرد! آن پادشاهی که تا آخر عمر سرزنش می کردم. روی تخت نشستم و حتی کلمه ای صحبت نکردم. "حس می کنم پشت پنجره ای الکساندر هلوس." دستگیره ها را به سمت داخل کشیدم. الکساندر روی زانوهایش نشست و با لبخند بازیگوشانه ای گفت. "پدرم می خواست ببینه تو رو دوباره!" خندید. گوشواره های نقره، موهای همیشه ژولیده، لباس نامرتب ولی چشم های فریبنده و زیبایی برای منحرف کردن ذهن تمام شیاطین خانم گشنه ای که منتظر نگاه الکساندر هلوس بودند. الکساندر هلوس: تنها فرزند میرگو هلوس ، دوک آینده و به احتمالات بالا همسر آینده ملکه ی این سرزمین و پادشاه و البته پسرعموی همراه و مراقب من بود. سری تکان دادم و به آینه نگاه کردم. "حتی نمی خواهم به حرفای اون پیرمرد گوش کنم.چی میخواهد بهم بگه؟ بهتر باش؟ سعی کن موفق بشی؟ تو باید ملکه بشی؟" الکساندر بلند شد. "نمیدونم ولی تا جایی که فهمیدم این موضوع درباره مادرته.." سرم را برگرداندم و سکوت کردم. "کی؟" " مادرت." صدایش چیزی بود که نمی توانستم قبول کنم. "مادر؟" کلمه ی آشنا ولی دردناک انگار همین چهار حرف توانست تمامی خاطراتی که سعی کردم ازشان فرار کنم را برگرداند.
در های بلندی که باز می شدند. راهروی پر از تصاویر: جنگ و خون و انسان ، ۳ چیزی بودند که در تصویر آمیخته شده بودند. الکساندر در ها را باز کرد و فریاد زد:" پدر! اینجاست! اومد!" روبه رویش ایستادم. داستان هایم را در هم گره کردم."امیدوارم چیز خوبی برای گفتن داشته باشی!" میرگو دست هایم را محکمنگه داشت. با صدای ضعیفی گفت:"آرزوی مادرت! تو آماده ای! تو باید ملکه بشی..تو..فقط تو" "دیوونه شدی عمو؟من هیچ وقت دست به اون تخت آلوده به خون مادرم-" "مادرت بخاطر ملکه کردن تو مرد!" فریاد زد. به چشم های قرمزش زل زدم. "اشتباه نکن! بخاطر پدرم مرد. بخاطر عشق!" الکساندر قدمی به جلو برداشت و دست هایم را محکم گرفت. به پرترهای از مادر نگاه کردم. موهای سفید و چشمان یاقوت مانندش، صورتی به باریکی و چانه ای گرد در کنار گونه های فرو رفته اش من را به فکر وا می داشت که در زمان کشیدن این پرتره چندین ساعت نشسته بود یا در چه وضعیتی از زندگیش بود. میرگو قدمی به سمتم برداشت و مشت دستانم را باز کرد و خنجری در آن قرار داد. سرش را به جلو خم کرد و در گوش هایم زمزمهکرد:"پس چرا انتقامش رو از پدرت نمیگیری؟" دوباره به پرتره خیره شدم. اگر ساعت ها برای این پرتره زمان نرفته بود، کسی متوجه بی روحی چشمانش نمی شد. چشمانی که تقاضا برای عشق، امید و شادی داشتند در قاب می درخشید.
الکساندر پشت سرم راه افتاده بود. موهای مرتبش که همیشه به سرش چسبیده بودند اکنون آشفته تر از همیشه بود، چشمانش که دنبال شیطنت می گشت اکنون پر از ترس و خشم بود. شاخ راستم را کشید که بتواند من را نگه دارد:"تو نمیتونی پادشاه شیاطین رو بکشی کایلا استابرن هلوس!" درنگی کردم و یه خنجر نگاه کردم. دسته ی خنجر با طرح هایی از کل تزئین شده بود. دوباره به الکساندر نگاه کردم، به چشمان ناامیدش، با ظاهر آشفته اش و به دستان لرزانی که مشتشان کرده بود.:" اون پادشاه اگر یاد گرفته بود که عشق برای یک زن است، اگر یاد گرفته بود مرگی که تقصیر خودش هست را بر گردن زن دیگرش آویزان نکند، اگر هیچ وقت وابسته یک انسان نمی شد. اگر-" مکث کردم و خنجر را محکم تر از همیشه نگه داشتم. قدمی به سمت الکساندر برداشتم."اگر هیچ وقت سر به سر انسان ها نمی گذاشت، شاید هیچ کس مجبور نمی شد این درد رو تحمل کند." الکساندر ترسیده بود ولی وقتی به چشمانم نگاه کرد، ایستاد. شاید از اعتماد بود و یا شاید بخاطر این بود که می دانست نمی توانست با هیچ واژه ای من را نگه دارد. به سمتم قدم برداشت و بال هایش را باز کرد. "حداقل او یک انسان فانی بود، می دانی چه حسی دارد که خون یک الهه را در رگ هایت نگه داری؟ آن زن یک الهه بود و وقتی شاخ هایم را دید،رفت! الهه ای که همه مقدس می دانند با دیدن شاخ هایم رفت! کایلا، من و تو هیچپاسخی دربرابر عشق نداریم. الهه های زیبا و درخشان سال هاست که انسان ها را رها کردند و بعد فرزندان خودشان را!" فاصله کمتر ازهمیشه بود. کمی خم شد و بعد زمزمه کرد:"منم اگر می توانستم این خنجر را در قلب الهه باد فرو می بردم."
در های آنجا بودند و باز می شدند. روی تخت دراز کشید و خسته و درمانده تر از همیشه بود. با صدای سردی گفت:"مشاور! گفتم هیچکس!" به آرامی نزدیک شدم."حتی فرزند ویولا؟" سرش را بالا آورد. انگار سال ها بود اسم ویولا را نشنیده بود. به پیشانیش چین داد و روی لبه تخت نشست:"کایلا؟ چیزی شده؟" صدایم را صاف کردم و رو به رویش قرار گرفتم:"چرا دو زن؟" اخمی کرد و شاخ های را نوازش کرد:"الان بحث-" _"اگر فقط یک زن در زندگیت بود آیا همه ی ما اینقدر زجر می کشیدم؟" خنجر را در زیر آستینم لمس کردم. با نفرت بهش چشم دوختم. "آیا نیاز می شد خوشبختی دایی و خاله ام را فدا کنی؟ آیا نیاز می شد برادرت به ازدواج با یک الهه اسیر مجبور کنی؟ الهه ای که در نهایت گریخت را کنار برادرت قرار دادی که از عشقش به مادرم درست بردارد؟ داییم را در جنگ کشتی، کتاب احضار را از عمد در کتابخانه قرار دادی تا مادرم پیداش کند، احضارت کند، عاشقت شود، برای چی؟ برای اینکه به برادرت بزرگت که به زور جایگاهش رو تصاحب کردی بگویی هرچی او بخواهد مال توست؟" فریاد زدم و سپس گناه را در چشمان شیطان دیدم. سرش را بالا آورد و با چشمانی مشابه من بهم نگاه کرد. "بله من تمامی این کار ها را کردم. من خوشبختی مارکو و دیزی السون را فدا کردم، نیازی بهش نداشتم ولی سعی کردم این احساس گناه که "همه چیز تقصیر ویولا السون هست" را گردن مادرت آویزان کنم، مثل قفل و زنجیر که هیچ وقت نتواند فرار کند. بله! من می دانستم میرگو عاشق مادرت بود، بخاطر همین در جنگ مارکو السون را کشتم، ورد احضار را یکی از کتاب های کتابخانه قرار دادم و گذاشتم پیدام کند، بله من در اول ویولا السون را انتخاب کردم فقط بخاطر اینکه می خواستم میرگو را عذاب بدهم. برادر بزرگ عزیزم! ولی متوجه شدی کایلا؟ من پادشاه بودم! من انتخاب شده بود. سنتیا ملکه ی من بود! زنی که من انتخابش کرده بود ولی نگذاشتم هیچ وقت بفهمد. حقیقتی دیگر؟ یک شیطان عاشق نمی شود مگر همنوع خودش ! منهیج وقت عاشق ویولا السون فانی نشدم. در هیچ لحظه اش از زندگیم عاشق ویولا السون فانی نشدم و یا حتی عاشق سنتیای جاودان خودم! زن ها ضعیف هستند که قربانی عشق می شوند." به چشمانش زل زدم. احساسی که فکر می کردم گناه بود در حقیقت شادی و لذتی بود که او داشت. خنجر را به روی تخت پرتاب کردم. با صدای آرامی گفتم:" خودت...خودت این کار رو بکن. یکجنگ جدید درست کن! بین من و کامیلا! یک رقابت تا من ملکه بشم. من دختر کارلوس هلوسم! جاهطلبی در ریشه هایم تنیده شد. یک خواب چند هزار ساله ، یک رقابت ناسالم بین من و خواهرم تا ایندفعه من تاج را بر سرم بذارم. تاجی که مادرم می خواست من روی شاخ هایم قرار دهم. مگر سرگرم کننده نبود که ببینی سنتیا چطور برای وابستگی تو به ویولا زجهمی زد؟ چرا این کار ها را با رگ و ریشه هایشان نکنی پدر؟"
و اینم از این پارت نظرتون دوستان؟ خودم نفهمیدم بعد از اینکه نوشتم فهمیدم چی شده اصلا اینجوری بود که دوستش نداشتی مرتیکه؟؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
👌🏻