
قسمت سیزدهم فصل دوم...
با رسیدن به ساختمان بزرگ کتابخانه عمومی شهرستان لس آنجلس، نگاهی به نمای باشکوه و بزرگ کتابخانه و ورودی آن انداخت. روی نما، پیکرههایی برجسته و نقشبرجستههایی علاوه بر آن هرمی پوشیدهشده از کاشیهای موزاییکی رنگارنگ با نقش خورشید و دستی که مشعل را در دست داشت دیده می شد. همچنین دو ورودی در نماهای مجاور بود. نمای غربی با پلکانی و سه حوض انعکاسی طراحی شده، درحالیکه نمای شرقی دارای سردری بزرگ با درونمایهای هنری بود. جمعیتی که برای ورود صف کشیده بودند را نیز نمی توانست نادیده بگیرد. با خود در فکر این بود که چرا با وجود بودن چنین کتابخانه باشکوهی، زودتر به اینجا نیامده بود. هنگامی که خواست به سمت ورودی غربی برود با صدایی از دوردست از حرکت ایستاد. مدیر برنامه های او خانم والتر را دید، درحالی که کت دامنی طوسی رنگ برتن داشت و به زیبایی پوست روشن و موهای قهوه ای و چهره جوانش افزوده بود، به سمتش درحال آمدن بود. اندام بلند و بدن توپر او در آن کت دامن تنگ فرم زیباتری گرفته بود. با رسیدن به پیش او با لبخندی گشاده و مهربان با او احوالپرسی کرد و به او دست داد. _سلام خانم والتر حالتون چطوره؟. زن با همان انرژی و مهربانی متقابل با او احوالپرسی کرد. _سلام خانم موریس خوب شد بالاخره رسیدی، طرفدارانت توی صف داخل ساختمان منتظرت اند تا بهشون امضا بدی. سپس با لحن شگفت زده ای ادامه داد._باورتون نمیشه چقدر این هماهنگی و راضی کردن مدیر کتابخانه دردسر داشت؛ ولی باید خداروشکر کرد بابت صدور مجوز، هرچند تنها سه ساعت بیشتر وقت ندارید چون باید برای کارهای دیگه اتون هم برسید. _باشه پس بیایید زود انجامش بدیم.
همراه با او از کنار صف عبور کرد و داخل شد. بعضی از افراد درون صف که متوجه او می شدند برای او دست تکان می دادند و با صدای بلند ابراز علاقه راجب او یا کتابش می کردند. با لبخند و تکان دادن دست و جواب دادن، از آنان تشکر می کرد. همراه با خانم والتر به نمای داخلی ساختمان رسید. لوستری گوی شکل با نمادهای زودیاک بر بالای سرش دید که به زیبایی طراحی شده بود. همچنین علاوه بر قفسه های کتاب های انبوه، نقاشی های دیواری ای دید، که گویا روایتگر تاریخ محلی کالیفرنیا در طول تاریخ تا به حال است. همچنین در مرکز ساختمان که قلب اصلی آن به شمار می رفت؛ یک روتوندای بزرگی بود که زیر گنبد قرار داشت و در مرکز آن اثری از نماد خورشید بهصورت هنری دیده میشد. همراه با خانم والتر از این مکان و منظره خیره کننده و زیبا عبور کرد و به تالار《سالن اجتماعات مارک تپر》رفت. آنجا پر بود از نشست های دیدار نویسندگان و فیلسوفان با طرفدارهای خود. همچنین جمعیت بسیار زیادی که سالن را اشغال کرده بودند. با اعتماد به نفس و غرور همراه با خانم والتر به غرفه خود رفت.
علاوه بر پوستر چند جلد از کتابش بر روی میزی همراه با یک خودکار روان نویس مشکی رنگ و چند عکس از او و کتابش در پشت میز بر روی دیوار قرار داشتند. صف انبوهی از طرفدارانش کمی دل او را به لرزه انداخت؛ اما احساس غرور و موفقیت نیز در دل می کرد. به آرامی پشت میز نشست و با لبخند مهربانانه شروع به استقبال از آنان کرد. طرفدارانش یکی یکی می آمدند و با کلمات زیبا و شیرین به او و اثرش ابراز علاقه می کردند و پس از گرفتن امضا از او می رفتند. عده ای که قصد گفت و گو داشتند نیز، بر روی صندلی رو به روی او می نشستند و مکالمه کوتاهی می کردند و همراه با امضای او می رفتند. این ابراز علاقه ها را دوست داشت؛ اما مقداری او را خسته می کردند. با عجله صف انبوه را راضی می کرد. بعد از هرچند نفری که می رفتند، سرش را کمی کج می کرد و نگاهی به صف می انداخت تا بداند چند نفر دیگر مانده است. اما صف برای او بی انتها بود و نمی توانست انتهایی را ببیند. بعد از حدود ۲ ساعت از جمعیت کاسته شد و تعداد اندک شماری مانده بودند. پس از امضا دادن به یکی از طرفدارانش، نفر بعد یک موتورسوار با تجهیزات موتورسواری سیاه رنگ آمد که بخاطر کلاه کاسکت و شیشه دودی اش نمی توانست چهره اش را ببیند. آن فرد یک جلد از کتابش را در دست داشت. بدون آنکه چیزی بگوید کتاب را روی میز جلوی او قرار داد. او نیز صفحه اول کتاب را باز کرد تا امضای خود را درون آن بنویسد که با یک شاخه گل رز سرخ رنگ مواجه شد. با دیدن شاخه گل به یاد همان مرد افتاد و این بار با چشمانی گرد از تعجب به او چشم دوخت. مرد شیشه کلاه را بالا داد و با چشمانی نرم و آرام به او نگاه کرد و پشت کلاه با خود لبخندی زد. او خودش بود!. سپس با صدایی موزیانه پرسید. _امضاش نمی کنی برام خانم موریس؟.
زود به حالت عادی خود بازگشت و امضایی تمیز و سریع درون صفحه کتاب نوشت و درحالی که نگاهش پایین بود کتاب را به سمت او گرفت. مرد به آرامی کتاب را گرفت و قبل از رفتن شاخهگل را بر روی میز قرار داد و لحضه ای مکث کرد و به چهره معذب او خیره شد. با رفتن او کوه سنگینی از اضطراب و ناامنی از روی شانه هایش برداشته شد. پس از اتمام زمان ملاقات با طرفدارانش همراه با خانم والتر به سمت ماشینش راه افتاد. قبل از سوار شدن ایستاد تا از او خداحافظی و تشکر مختصری کند. _خیلی ازتون ممنونم خانم والتر. _خواهش می کنم خانم موریس، بهتره فعلا کمی استراحت کنید چون امشب قراره توی پخش زنده برنامه نشست با نویسندگان ساعت ۱۹ حضور پیدا کنید و لازمه که حتما انرژی داشته باشید. _باشه. زن در ادامه اضاف کرد. _درضمن قبل از اینکه یادم بره باید بگم که قراره خودم بیام دنبالتون پس فقط ساعت ۱۸ و ۳۰ دقیقه آماده و منتظر من باشید. _باشه دوباره ممنونم، پس فعلا روز خوبی داشته باشید. _همچنین خانم موریس.
سپس با او دست داد و سوار بر ماشینش شد. رفتن خانم والتر و دور شدنش را از آینه بغل ماشین تماشا کرد. نفسی عمیق کشید و بدن خسته اش را بر روی صندلی شل کرد. کمر و گردنش به شدت درد می کردند. به شدت احساس نیاز به یک ماساژ تایلندی می کرد. اما قبل از آن باید برای ناهار چیزی میل می کرد. ماشین را با سوئیچ روشن کرد و خواست به آرامی حرکت کند که چشمش به همان مرد افتاد درحالی که بر روی موتور رو به روی او با فاصله ۵ متری ایستاده بود، او را تماشا می کرد. حضور او را کاملا نادیده گرفت و ماشین را حرکت داد. کمی در سطح شهر به دنبال یک رستوران مناسب گشت زد. بالاخره در جایی رستوران مناسب با سلیقه اش را پیدا کرد. یک رستوران با غذای رژیمی و سوخاری آسیایی. ماشین را در محل پارک متوقف کرد و پیاده شد. پس از قفل کردن خواست به داخل رستوران برود که چشمش دوباره به موتورسوار افتاد که موتورش را کمی عقب تر از ماشینش متوقف کرده بود. از این رفتار دنبال شدن توسط او احساس نارضایتی شدیدی می کرد اما چاره ای جز نادیده گرفتن او مانند یک روح نداشت. داخل رستوران شد تا غذای موردنظرش را سفارش دهد. پس از ثبت سفارشش، به فروشنده امر کرد تا آن را برای او به ماشینش بیاورد. سپس بدون اتلاف وقت بیشتر به ماشینش بازگشت و در را بست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)