
قسمت سی و دوم فصل سوم...
به آرامی قدمی به عقب گذاشت اما قبل از اینکه بچرخد با حرکتی غافلگیر کننده و ناگهانی با ل.گ.د به دست مرد زد و تفنگ به طرفی پرتاب شد. سپس م.ش.ت.ی به پهلوی او زد و او را به عقب راند. حرکاتش آنقدر سریع بود که به او فرصتی برای هجوم نداد. مرد عقب عقب به میز برخورد کرد. قدمی سخت و آرام به سمت او برداشت؛ اما قبل از آنکه فرصتی برای ح.م.ل.ه به او در ان حالت بدون دفاع بکند در اتاق بازشد و انبوهی از نگهبانان مسلح همراه با کلت داخل شدند و او را نشانه گرفتند. گویا آن مرد دکمه ای برای مواقع اضطراری که در زیر میز بود را، فشرده و پیغامی برای بقیه فرستاده بود. مرد صاف شد و با حرکتی کتش را مرتب کرد و به پیش بقیه رفت. درست مانند توله سگی که در پشت مادرش برای دفاع از خود باایستد
ناگهانی جمعیت به دو دسته شدند و کنار رفتند. در میان آنان جک درحالی که یک تی شرت سفید و شلواری راحتی همرنگ با آن را برتن داشت و موهایش کمی ژولیده بودند، داخل شد. دستانش را درون جیب هایش قرار داده بود. با دیدن او نگاهش از زیر ماسک سخت تر شد. بدنش را سخت نگاه داشت تا متوجه سستی یا ضعف او نشوند. نگاه سرد و خونسرد جک به سمت در باز گاوصندوق رفت، سپس چند قدم به سمت او برداشت. افرادش در پشت سرش آماده تیراندازی انگشتانشان را روی ماشه قرار داده بودند. جک پوزخندی زد و با صدای سردش گفت: _دنبال چی می گردی ؟ انگار خبر نداری که جای بدی برای دزدی اومدی؛ من برخلاف مهمان نواز بودنم با مهمانانم، با کسانی که پنهانی وارد خانه ام می شوند دو برابر سخت گیر ترم. پس حالا که اومدی بذار یکم افرادم ازت پذیرایی کنند، دزد ک.ث.ی.ف!.
کلمه آخر را میان دندان هایش با سختی بر زبان آورد. بعد مکثی پیشنهادی که بیشتر اخطار می ماند بر زبان آورد._حالا یا اون ماسک مسخره رو در میاری و خودت رو عین آدم عاقل تسلیم می کنی، یا افرادم برات انجامش میدن. قلبش در آن لحضه به شدت در سینه اش می کوبید. او این همه تلاش نکرده بود و به اینجا نرسیده بود که چنین با دیدن چند آدم مسلح، تسلیم شود. پاهایش را سی درجه باز کرد و مشت هایش را سفت تر کرد و نفسی عمیق از زیر ماسک بیرون داد. جک با دیدن اقدام احمقانه او پوزخندی زد. _بسیار خب پس خودت راه سخت رو دوست داری.
سپس دستش را بالا برد و بشکنی به افرادش زد و با حرکت انگشت در هوا به آنان فرمان شلیک صادر کرد. نگهبانانش مانند گله ای گرگ رام نشده با دقت بالا شروع به ت.ی.ران.د.ا.زی به سمت او کردند. هم زمان با فشرده شدن ماشه ها خود را به سمت میز جک پرتاب کرد و در پشت آن پناه گرفت. تیرها ممتد و بدون وقفه به میز و قفسه کتاب و کتاب ها می خوردند. بوی فلز و باروت و دود همراه با آواز خشن و بلند صدای تفنگ کل فضا را پر کرده بود. با دستانش میز را محکم چسبیده بود. خیلی زود صداها قطع شد. این خبر خوبی برای او بود؛ تیرهایشان تمام کرده بود و فرصت داشت تا قبل از پر کردن خشابشان کاری برای نجات خود انجام دهد.
دوتا از کشوهای میز را جدا کرد و به سمت مردان پرتاب کرد. کشوها تنها به دو نفر از آنان برخورد کرد؛ اما برای پراکنده کردن آنان مناسب بود. با برهم زدن نظم آنان چ.ا.ق.و را از زیر لباسش خارج کرد و از پشت میز به بیرون پرید و ح.م.ل.ه ور شد. نگهبانان یا ناچار بودند خشاب هایشان را پر کنند یا با او بجنگند. تعدادی با عجله سعی در پر کردن خشاب هایشان داشتند و تعدادی نیز با او وارد مبارزه تن به تن شدند. با حرکاتی ماهرانه با چ.ا.ق.و با آنان مبارزه می کرد. هرجا که می توانست را ز.خ.م.ی می کرد ض.ر.ب.ه می خورد و ض.ر.ب.ه می زد؛ د.ر.د می کشید و د.ر.د وارد می کرد؛ تسلیم نمی شد و جلو می رفت.
در برابر حملاتی که برتری داشت جاخالی می داد. از گ.ل.و.ل.ه ها جاخالی می داد و سعی می کرد بدنش را در حالت پایدار نگه دارد. اما به سختی نفس می کشید و مانند فردی که از آدرنالین زیاد به اوردوز رسیده باشد بدون وقفه پیش می رفت. بدنش خسته شده بود اما خستگی و درد در عضلاتش را نادیده می گرفت. خیلی زود تمامی نگهبانان را نقش بر زمین کرد. تنها جک و او مانده بودند. از خستگی برای گرفتن قوای بیشتر به سختی نفس می کشید. قلبش از فشار زیاد به درد آمده بود و شانه هایش با هر نفس بالا و پایین می رفت. هردوی آن دو لباس هایشان با رنگ سرخ نقاشی شده بود. فقط ایستاده بودند و به یکدیگر نگاه می کردند؛ یکی خسته و پر از نفرت و دیگری با چهره ای سرد و غیرقابل خواندن. در همان حین با حضور کسی حواسشان به سمت او جمع شد. ایوان در آستانه در با چهره ای ناباورانه و نگران به منظره نگهبانان دراز شده بر روی زمین و آن دو نگاه می کرد. چشمانش در سراسر اتاق می چرخید؛ گویا می خواست از آن وحشتی که حس کرده بود سر در بیاورد. با مشغول دیدن حواس جک به فرزندش از فرصت استفاده کرد و با دویدن به سمت پنجره و بیرون پریدن از آن خود را رها کرد. جک پس از دیدن نگاه متعجب و شوکه ایوان به سمت پنجره، نگاهش را چرخاند و با پنجره ای باز و جای خالی آن دزد مرموز مواجه شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناظرش من بودم 😅
قربان دستت
💜