
خانهی پیرزن در انتهای کوچهای باریک و خاموش بود. دیوارهای کاهگلی ترکخورده، حیاط کوچکی با درخت انار پیر، و پنجرهای که همیشه نیمهباز میماند. خانه بوی کهنگی میداد، اما در هوای عصرگاهی، وقتی نور آخرین شعاع خورشید از لای پنجره میتابید، اتاق پر میشد از غباری طلایی، انگار زمان برای چند لحظه آرام میایستاد.
پیرزن هر غروب، صندلی چوبیاش را کنار همان پنجره میکشید. دستهای لرزانش، با رگهای برجسته، روی دستهی صندلی مینشست. نگاهش به کوچه دوخته میشد؛ کوچهای که سالها پیش صدای خندهی بچههایش را در خودش میپیچاند. به یاد میآورد: ـ روزی همینجا میایستادم و صدایشان میکردم: بچهها… وقت شامه! و حالا تنها نسیم سرد غروب بود که پرده را تکان میداد و به جای بچهها پاسخ میداد.
روی دیوار اتاق، قاب عکسهایی آویزان بود. در یکی، دخترکش با لبخندی شرمگین، کتابی را در بغل داشت. در دیگری، پسر بزرگش با یونیفورم مدرسه میخندید. قابها اما گرد گرفته بودند. گویی حتی تصویرها هم به انتظار دیداری طولانی مانده بودند. روزی باران بارید. صدای قطرهها بر سقف حلبی حیاط، مثل یک ترانهی قدیمی، در خانه میپیچید. پیرزن پنجره را کمی بیشتر باز کرد. دست لرزانش را بیرون برد و باران را لمس کرد. قطرهها سرد بودند، اما او با لبخند زمزمه کرد:
ـ چه زود گذشت… دیروز همین بچهها با پای برهنه در همین کوچه دنبال هم میدویدند… امروز هر کدامشان در شهری غریب، پشت پنجرهای دیگر ایستادهاند. شب که شد، چراغ کوچک کنار پنجره را روشن کرد. خانه در تاریکی فرو رفت، جز همان گوشهی نورانی. ناگهان تلفن زنگ زد. صدای پسرش بود. ـ مامان… ببخش که باز دیر زنگ زدم. اینجا خیلی کار دارم. ولی قول میدم زودتر بیام سراغت. پیرزن مدتی سکوت کرد. به قابهای خالی خیره شد. بعد با لبخندی آرام گفت:
ـ عزیزم، قول نده… فقط وقتی توانستی بیا. من هنوز کنار همین پنجره نشستهام. آن شب وقتی چراغ خاموش شد، کوچه در تاریکی فرو رفت. تنها پنجره نیمهباز هنوز پردهاش در باد تکان میخورد، مثل دستی که بیصدا خداحافظی میکند. سالها بعد، پسرش برگشت. کوچه همان کوچه بود، خانه همان خانه. اما پنجره بسته بود… و در اتاق، صندلی چوبی خالی، با گرد و خاکی سنگین، جا مانده بود.
زندگی پر از پنجرههایی است که همیشه باز نمیمانند. آدمها خیال میکنند فرصت دیدار، گفتوگو و محبت بیپایان است، اما زمان مثل نسیمی آرام از میان همین پنجرهها میگذرد و با خود همهچیز را میبرد. اگر دل کسی را دوست داریم، باید همین امروز کنارش باشیم؛ چون فردا شاید فقط صندلی خالی و پنجرهی بستهای باقی مانده باشد. ارزش لحظهها در همین اکنون است؛ در همین نگاهها، لبخندها و آغوشهایی که شاید دیگر تکرار نشوند.. پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نهههه😭😭😭
چرا آخهههه؟؟😭😭😭