
قسمت دوازدهم فصل دوم...
چند ثانیه سکوت کرد و هنگامی که خود را آماده دید، مسئله ای که برای آن به اینجا آمده بود بیان کرد. _سلام! ببخشید من می خواستم گزارشی که مطرح کرده بودم لغو کنم، باید کجا برم؟. نگهبان نگاهی به او انداخت و پس از کمی به سمت چپ اشاره کرد و مودبانه گفت: _به باجه شماره یک میتونید برید و درخواستتون رو بیان کنید. با تکان دادن سرش به نشانه متوجه شدن به سمت چپ راه افتاد. بعد از عبور از یک راهروی کوتاه به سالنی رسید که پر بود از میز اداری و مامورانی مشغول به کار. با یافتن باجه شماره یک با چشمانش به سمت آن حرکت کرد. هنگامی که به آن رسید کمی خم شد و مودبانه درخواستش را به مامور جوان حدودا ۳۰ ساله پشت میز بیان کرد. _سلام ببخشید من می خواستم یک گزارشی رو لغو کنم. مامور که پشت میز با کامپیوتر ور می رفت، لحضه ای دست از کار برداشت و نگاهی سرد به او کرد و گفت: _بفرمائید، گزارشتون چی بوده؟. _خب گمونم راجب فردی بوده که وارد خانه ام شده بوده و دو روز پیش تماس گرفتم.
_خب اطلاعاتتون که ازتون می پرسم بگید تا پرونده گزارشتون رو بررسی کنم. به نشانه متوجه شدن سرش تکان داد و آرام روی صندلی ای که جلوی باجه بود نشست. بعد از پاسخ دادن به چند سوال از اطلاعات هویتی مرد وارد سامانه اداره شد. بعد از خواندن پرونده ان را برای دختر برای مشخص شدن صحت یا عدم صحت آن خواند. _خب پس شما از فردی به اسم کیل ماندز گزارش دادید چون وارد خانه اتون شده و بهتون حمله کرده بوده. _بله درسته!. _خب حقیقتش اطلاعاتی که از اون به دستمون رسیده و توی سامانه موجوده کار رو سخت می کنه و خب لازمه یک دادگاهه که تشکیل بشه و حکم نهاییش توسط قاضی گرفته بشه؛ متاسفانه هیچ کاری از ما بر نمیاد وقتی چنین مدارک واضحی به دستمون رسیده. _چه مدارکیه که لازمه حتما دادگاه تشکیل بشه؟. _ببینید خانوم ایشون ورود غیر مجاز به خانه شما داشتند بله؟. سرش را تکان داد و حرف او را تائید کرد. _جدا از این یک بسته چند گرمی م.و.ا.د م.خ.د.ر و موردی دیگر توی خانه اش پیدا شده توسط همکارانم؛ همان گونه که عکسی ازش برامون ارسال شد. با شنیدن حرف او گلویش از شوک خشک شد و با ناباوری چشمانش گرد شد.
حالا که او قصد در آزاد کردن کیل را داشت، مدارکی که علیه او بود انجام این را برای او محال کرده بود. آن مرد مرموز با این مدارک گونه ای اکنون دستان او را بسته بود که نمی توانست کاری برای کیل بکند. حالا باید به دادگاه می رفت و منتظر حکم نهائی قاضی می ماند. اما نمی خواست به این راحتی تسلیم شود. باید برای کیل یکی از بهترین وکیل ها را می گرفت. کلافه از ناتوانی برای حل این مسئله به راحتی، دستی لای موهایش کشید. به آرامی از روی صندلی بلند شد و تشکر کرد. _ممنونم، فقط میشه بگید کی زمان دادگاه میرسه؟. _همزمان با صادر شدن ابلاغیه دادگاه به تلفن شما پیامکی ارسال خواهد شد و می توانید با مراجعه به یک کافی نت و پرینت اون به اطلاعات جلسه دادگاه دست پیدا کنید. _دوباره ممنونم. از آنجا خارج که شد سوار بر ماشین به سمت کتابخانه بزرگ شهر رفت.
در طول رانندگی ذهنش تماما آشفته از وضعیت حاضر بود. فقط امیدوار بود که زود از این وضعیت به راحتی خارج شود، به نحوی که به نفع همه بود. حتی اگر مسئله پول بود آن را پرداخت می کرد تا امید استیسی را از قولی که به او داده بود، نابود نکند. وضعیت عجیبی بود!. باید برای آزادی کسی که باعث بد شدن حال و زندگی اش با کارهای خودسرانه اش شده بود وکیل می گرفت و آن را آزاد می کرد. کسی که نه تنها در گذشته؛ بلکه الان با ورود به زندگی اش با اشتباه کردن برای دادن فرصتی دوباره، او را آزار داده بود. هرچند اکنون تقصیر خودش نیز بود که با وجود تلاش برای سنگدل بودن و نادیده گرفتن التماس های استیسی، ضعف نشان داده و خواهش او را قبول کرده بود.
با خود قسم خورد که پس از راحت شدن از این مسئله، دیگر خود را با مشکلات آنان قاطی نکند و تنها بر روی تنها مشکل متحرک و زنده اش آن مرد مرموز تمرکز کند و به نحوی آن را نیز از زندگی خود بیرون براند. او را تنها یک روان پریش می دید که بخاطر علاقه زیاد و طرفداری، حس مالکیت و کنترلگری سمی ای درون خود پرورانده بود. باید به نحوی آن را می راند و از خود دل زده می کرد؛ درست مانند خوردن مربای زیادی که شیرینی اش حال آدم را بد می کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت ✨
عالییی✨⚡💖