
نمیخوام باشه بحث،همه چی تو سررم آشفته است،نمیمونم بس،گونه ی گلگون سرخم!
من توی بیمارستان به هوش اومدم.اولش همه چی تاریک بود،اما کم کم همه چیز رو یادم اومد«کامیون با سرعت180،رابی.»

سی دقیقه طول کشید تا دوباره بتونم راه برم.دیپر گفت:«حالا خوبه صدمه ندیدی،بیشتر رابی صدمه ی جدی دیده.هم ستون فقراتش آسیب دید،هم گردنش آسیب دید،هم پاهاش آسیب دید.دیگه فکر نکنم زنده بمونه.»وای نه!فریاد زدم:«رابی کجاست؟!»میبل گفت:«واو واو واو!آروم باش!حتی اگر بهت بگیم باز هم نمیتونی با وضعیت پات بری.»باید یک دروغی سرهم کنم:«میبل!مورد رمانتیکه!من عاشق رابی شدم!» میبل گفت:«ایول!عشق در نگاه اول!اتاق666!»از خاله زنکی متنفرم!
از شانس خوبم اتاق من 766 بود و فقط باید 12 پله برم بالا. با سرعت رفتم بالا اما یادم رفت پاهام شکسته،پس چهار دست و پا رفتم«خیلی وضعیت مزخرفی بود.» بلاخره بعد از 10 دقیقه پله ها رو رد کردم.
وقتی به اتاق 666 رسیدم پرستار گفت:«نه نه نه.تو باید خواب باشی.حراست!بیاید این بیمار رو ببرید.»گفتم:«حراست؟!اینجا بیمارستانه یا تیمارستان؟» دو مرد هیکلی اومدن و گفتن:«برگرد به اتاقت یا خودمون می بریمت.» بیخیال! به طرف پله برگشتم و پاهام رو کوبیدم.داد زدم:«آیییی!!! لعنتی!» پرستار گفت:«حراست...»دوتا مرد بازومو گرفتن و منو بردند.تعنه زدم:«چه بیمارستان بدرد بخوری!»

حراست در اتاق رو قفل کرد«فکر کنم کور بودن،چون دیپر و میبل رو ندیدن.» میبل گفت:«تونستی به رابی بگی روش کراش زدی؟»با عصبانیت گفتم:«میبل من یه چی میگم تو باید باور کنی؟خیلی رو مخی!»دیپر گفت:«هی!با خواهرم درست حرف بزن!» داد زدم:«دیپردخالت نکن!»میبل داد زد:«مراقب حرف زدنت باش!» دیپر گفت:«میبل دخالت نکن!» میبل گفت:«نه که خودت هیچ دخالتی نکردی.» داد زدم:«همین الان ساکت شید بفهمم دارم چیکار می کنم!» اما اونا به دعوا کردن ادامه دادن.

انقدر عصبانی بودم که میتونستم یک دیوار 10 متری رو پودر کنم!رابی بخواتر من داشت میمرد!بین دیپر و میبل دعوا انداخته بودم!من...من...آروم آروم اشک هام از چشمم به گردنم میرسید.دیپر گفت:«ام،شوکا حالت خوبه؟»گفتم:«من...من...من...»ناگهان داد زدم:«میخوام برم خونه!» به طرف در دویدم و با تمام قدرتم بهش زدم.داد زدم:«در رو باز کنید!در رو باز کنید!»جیغی زدم و در رو شکوندم.وحشت کردم!چطور تونستم اون کارو کنم؟میبل گفت:«پس منتظر چی هستی؟بیاید و بریم بزنیم تو صورت پرستار و حراست!» میبل گفت:«من هواس حراست پرستار رو پرت میکنم.»دیپر گفت:«من هواس حراست رو پرت می کنم.» گفتم:«و من میرم سراغ رابی!»

دیپر و میبل بهم گفتن:«تو برو جلو،ما هواتو داریم!»حراست جلوی پله ها بود.دیپر رفت سراغ حراست و گفت:«بیا مثل مرد با هم بجنگیم!» و جنگ شروع شد«سنگ کاغذ قیچی.»

میبل پیش پرستار رفت و گفت:«تو خاله زنکی دوست داری؟» پرستار با هیجان گفت:«کشته مردشم!بزن بریم!»

رابی توی تختش نشسته بود و گیتار تمرین می کرد.گفتم:«رابی!خداروشکر حالت خوبه!از صبح تا الان دارم سعی می کنم بیام پیشت.» رابی گفت:«سلام.دست بندتو جا گذاشته بودی خونمون.»دستبندBFF! گفتم:«از اینکه دیروز انقدر بهت حرف بد زدم و با مشت زدم تو صورتت و علاقه ی وندی رو ازت گرفتم متاسفم.»سکوت کردم و گفتم:«بیا...بیا باهم...د...دو...»رابی گفت:«اوکیه.دخواست دوستیت رو قبول میکنم.»هردومون با صدای بلند خندیدیم.رابی گفت:«راستی اسمت چی بود؟»«شوکا.»«ببین شوکا،فکر کنم عموت اون بیرون منتظرته.»از پنجره نگاه کردم و دیدم استنلی اومده دنبالمون.گفتم:«اون عموی من نیست،اومده دنبال میبل و دیپر.» رابی گفت:«مطمعنی؟»«فففکککررر نننکککنننممم!» صدای بوق ماشین اومد:«شوکا!با اینکه پات شکسته ولی باید بیای!»رابی گفت:«این کاغذ رو بگیر و توی ماشین باز کن.»
سوار ماشین شدم،جرئت ندارم کاغذ رو باز کنم.اونقدر بازش نکردم که شب شد.توی تختم رفتم و با خودم فکر کردم،چی توی اون کاغذ نوشته شده؟بلاخره کاغذ رو باز کردم«10043609713»شمارش توی ایتا!یعنی منو بخشیده!
فردا صبح...
از خواب که بیدار شدم،دیدم توی یک جنگل سیاه سفید هستم.گفتم:«دیپر؟میبل؟شما کجایید؟»پشت سرم رو که نگاه کردم دختری با مو های سبز آبی جلوم دیدم.مثل گودی آدامز به من نگاه میکرد.بهم گفت:«سرنوشتت دست خودته،چه انسان،چه افسونگر،چه تک چشم.»از خواب پریدم.صدای سرفه شنیدم.هی بلند تر میشد.صدا از آزمایشگاه میومد!

«این مریضی رو به شما ها نگفتم چون نمی خواستم نگرانتون کنم.31 سال پیش،وقتی توی بعد بیل سایفر بودم،داشتن با بیل می جنگیدم.اما بیل روی من یک طلسمی گذاشت که باعث میشه آدم 36 سال زودتر بمیره.فکر کنم چیزی به مرگ من نمونده...»استنلی:«فورد! چرا ی جوری صحبت میکنی انگار فقط 10 ثانیه ی دیگه زنده میمونی؟» دیپر پرسید:«این طلسم،درمانی هم داره؟»فورد جواب داد:«تنها درمانش سلکستیونره.باید حداقل 1 لیوان نوشیده شه.بیل سایفر اونو نگه داشته که زودتر بمیرم.» صبر کن!همین الان یک فکری به ذهنم زد! به دیپر و میبل علامت دادم که بریم طبقه ی بالا.وقتی به اتاق دوقولو های پاینز رسیدم،دیپر گفت:«ببین،میدونم چه فکری تو سرته و این دیوونگیه!»میبل گفت:«خوشبین باش دیپری!ما حتما میتونیم به سرزمین بیل سایفر بریم و سلکستیونر رو بدست بیاریم!»خیلی زود میبل فکرم رو فهمید.دیپر پرسید:«ولی ما نمیتونیم بریم اونجا.»ی فکر بکر دارم!گفتم:«فکر کنم بدونم چطور بریم اونجا،توی شهر پرینتر دارید؟»
فکر کنم تقشم رو فهمیدید!
میبل گفت:«فکر خوبی کردی که عکس بیل رو برای اتاقت چاپ کردی!» گفتم:«نه میبل!این یک پورتاله.» دیپر گفت:«این تا وقتی بهش قدرت اضافه نکنی فقط ی پوستره.»گفتم:«میبل!چرا به دیپر گفتی جادو دارم.»میبل با ترس عقب عقب رفت و گفت:«اما من خبرچین نیستم...» به دیپر نگاه کردم،چشماش،زرد بود!گفتم:«ب بیل؟» بیل سایفر که توی بدن دیپر بود گفت:«کابوس تازه شروع شده...»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بلاخره منتشر شد!
ایول 🙃
تازه اومدم دیدم منتشر شد جیغ زدم!
اصلا من تا اومدم سر گوشیم یهو تازه ترین هارو دیدم حال کردما اصن ذوققققق🙃💚