
《...راز فقط زمانی یک راز باقی میماند که در ذهنت نگهاش داری...entp~》
{اراده و گرمای مواد مذاب، آزمون سرعت عمل}... گرمای غار هر لحظه بالاتر میرفت. istj از یک طرف با مواد مذابی که هر لحظه بالاتر میآمدند محاصره شده بود و از طرف دیگر خروجی غار با سنگ های بزرگِ آهن مهر و موم شده بود. "بینهایتش توی دستت بود. فکر نکنم کار سختی باشه که بتونی از قدرت بینهایتی که درون قلبته استفاده کنی..." منظور مرد قوی هیکل چه بود؟ بینهایت سرب و آهن توی دستان istj بود؟ منظور مرد همان اسلحه ی istj بود که تیر هایش هرگز تمام نمیشد؟ حتی اگر اسلحه ی او در کنارش بود هم نمیتوانست به سنگ ها شلیک کند تا آنها را سوراخ کند و از این غار خارج شود!.. istj زیر لب گفت:نه، این نیست. نباید انقدر پیچیده باشه... او به سوی گودال بزرگ و عمیقی رفت که مواد مذاب در آن هر لحظه بالا تر میآمدند و با دیدن منظره ی مقابلش قالب تهی کرد. اگر مواد مذاب با همان فرمان بالا میآمدند حداکثر تا ده دقیقه ی دیگر به istj میرسیدند. istj تا چند هفته ی قبل، ابائی از مرگ نداشت اما حال بخاطر esfp هم که شده بود "باید زنده میماند." نگاهش را از نور خیره کننده ی مواد مذاب کشید و به سرعت به جای قبلیاش بازگشت. نزدیک ترین سنگ را به سختی بلند کرد و به آن سمت پرت کرد. قطرات عرق روی پیشانیاش نقش بسته بودند. او به هر نحوی که شده بود باید از این خراب شده خارج میشد. بعد از هشت دقیقه، تقریبا سی و سه سنگ بزرگ را بلند کرده بود و جلویش خالی شده بود. ولی هنوز هم نوری مبنا بر راه خروج را نمیدید. اما اراده ی او انکار ناشدنی و شکست ناپذیر بود. او یکی از بزرگ ترین سنگ های جلوی رویش را بلند کرد و در همان لحظه، متوجه شد که مواد مذاب به بالا رسیده است و روی سطح زمینی که istj پایش را گذاشته بود در حال حرکت است. istj بیاختیار، از شدت شوکه شدن، سنگی که در دستش بود را رها کرد و سنگ آهن، تا ثانیه ای دیگر پای istj را نابود میکرد. او دستش را به سوی سنگ دراز کرد و چشمانش را بست. اما بعد از چند ثانیه متوجه شد که هیچ سنگی روی پایش نیوفتاده است! سنگ در هوا معلق مانده بود. istj بی اختیار خندهاش گرفت. او ناخودآگاه جواب را پیدا کرده بود. دستش را در هوا تکان داد و تمام سنگ های مقابلش، از جلویش کنار رفتند و مقابل مواد مذاب قرار گرفتند. istj به جلو دوید. او موفق شده بود...
{فرار یا استراتژی، آزمون کنترل مهارت}... رامونا، در کنار یک غول آبی رنگ مهیب و روی اعصاب گیر افتاده بود. قد آن به چهار متر میرسید ولی بزرگ تر میزد. هیولای گرز به دست، رو به رامونا کرد و با نیشخند گفت:قراره مبارزه کنیم یا ناخن هامونو لاک بزنیم؟... رامونا با خشم به سوی او خیز برداشت و با شمشیرش خراش نسبتا بزرگی روی بازوی هیولا ایجاد کرد. هیولا خنده ی مهیبی کرد و اندازهاش، بزرگ تر شد. حال به پنج متر میرسید. غول خنده ی حرص دراری کرد و برای بار دوم گفت:انگار ماموریتم قراره خیلی ساده باشه. با یه دختر کوچولو... رامونا بدون حتی اندکی ترس، به سوی غول حراف رفت و با چند ضربه ی نمایشی اورا زد. اما غول باز هم بزرگ تر شد. حال قدش به شش متر میرسید. رامونا خشکش زد و حرف مردی که به او راهنمایی کرده بود را به یاد آورد."نبردی که عقل در آن برنده است. هرچه دشمنت بیشتر آسیب ببیند قوی تر میشود پس چه باید کرد؟..." رامونا در نگاهش" راه دیگری نیست " موج میزد. او گفت:آهای پیر خرفت. تو با همین قیافهت میخوای منو بزنی و میخوای منو شکست بدی؟... غول خشمگین شد و به سوی رامونا خیز برداشت. با تمام توان گرزش را در دست گرفت و ضربه ای به رامونا زد. اما رامونا جاخالی داد و غول، از قدش کاسته شد. رامونا پوزخندی زد و گفت:عجب! آهای غول احمق! تاحالا چند نفرو شکست دادی ها؟...غول غرید:صدها نفر!... رامونا با نیشخند گفت:قطعا بخاطر دیدن ریخت نحست مر،دن و شکست خوردن! مطمئنی همون اول با دیدن قیافه ی زشتت تسلیم نشدن؟؟... غول با خشم به سوی رامونا رفت و رامونا درست سر موقع جاخالی داد و غول با سر به دیوار برخورد کرد. رامونا برای او زبان در آورد و لج غول را در آورد. غول آبی، ناگهان زیر گریه زد و به سوی درب خروج دوید... رامونا با تعجب اورا نگریست و زیر لب گفت:انتظارشو نداشتم... او، موفق شده بود.
{یک خنده و شرارت مخفی شده، آزمون شناسایی قدرت خود در مقابل خود}... بعد از شنیده شدن صدا از مجستمه ی ماموت، infp از ترس به سوی اتاق سیزده دوید. اول به سرش زد که از موزه خارج شود اما مطمئن بود که این یک آزمون است و او واقعا در نیویورک قرار ندارد. یک دقیقه ی بعد، به اتاق سیزده رسید. درب اتاق چوبی بود و کنده کاری های زیبایی رویش بود. infp به سرعت وارد اتاق شد و درجا خشکش زد. اتاق سیزده، دقیقا مانند یک مغازه ی سوغاتی فروشی بود. پر از وسایل جدید و عتیقه که از هرکدام در قفسه ی خود حدود سی عدد وجود داشت. infp زیر لب گفت:الان چطوری بین این همه چیز هفت تا شی متغیر پیدا کنم!... به سرعت به سوی قفسه های مملو از عروسک رفت. عروسک های ماموت، مومیایی، حیوانات ما قبل تاریخ مانند دایناسور ها و آدمک های معروف. infp به سرعت نگاهی به آنها کرد و با چهره ای وا رفته گفت:اینا همه شبیه همدیگهان!...ناگهان چشمش به تایمر بالای درب خروج افتاد. فقط بیست و شش دقیقه باقی مانده بود و infp اگر موفق نمیشد، متغییر ها برایش دردسر میشدند. کل اتاق را از سر گذراند و متوجه سطل زباله ی عجیبی در کنار قفسه ی خوراکی ها شد. رویش نوشته بود "پس از موفق شدن رهایش کن." infp حجم عظیمی از اطلاعات به مغزش رسیده بود. نفسش را بیرون داد و با خود فکر کرد:خب، حالا میدونم وقتی اون هفت شی رو پیدا کردم باهاشون چکار کنم. نکته ی اول، نمیدونم اون هفت شی چیه و نکته ی دوم، نمیدونم اگر اشتباه پیدا کنم چه اتفاقی میوفته. فکر کن، فکر کن! اگر یه موجود خبیث بودی کجا مخفی میشدی؟! بازم دو راه داره، یک انقدر جلوی چشم باشی که کسی متوجه نشه و دو، انقدر مخفی باشی که بازم کسی متوجه نشه... بیست و دو دقیقه مانده بود و سر infp از این حجم از اطلاعات به درد آمده بود. ناگهان نکته ای به فکرش رسید. شاید همه چیز حدس و گمان نبود."به خطاها دقت کن." چراغ قوه اش را به سمت سقف گرفت و متوجه یک لامپ با سیم بلند شد. او کل اتاق را از نظر گذرانده بود و هیچ پریز برقی ندیده بود. از میز وسط اتاق بالا رفت و لامپ را باز کرد و درون سطل زباله انداخت. مانیتوری در بالای سطل ظاهر شد و عدد یک را نشان داد. infp با امیدواری به سراغ شی دوم رفت. یک مجستمه ی بزرگ انسان به شکل سرخپوستان بومی در مغازه وجود داشت. infp گفت:این میتونه بعدی باشه، یعنی، خیلی توی چشمه. اما توی سطل که جا نمیشه!...به سوی مجستمه رفت. مجستمه، با ظرافت تمام ساخته شده بود، حتی آفتاب سوختگی های بدنش هم نمایان بود. infp نگاهی به دستبند رنگارنگ و عریض آن انداخت، زیر آن هم آفتاب سوخته شده بود. این یعنی این دست بند بعد ها روی آن آمده بود!..کمی با دقت که نگاه کرد انگشتری هم به همان شکل یافت. infp بعد از انداختن آن دو در سطل و پدید آمدن عدد سه به سوی چهارمین گزینه رفت. خوراکی هایی که در قفسه های خوراکی قرار داشت، تمامشان تاریخ انقضایشان گذشته بود. infp با تعجب و دقت آنها را نگریست و بلاخره شکلاتی که تاریخ تولیدش برای امروز بود را یافت! "دقت در مخفی شدن به جزئیاتش بود." بعد از آنکه چهارمین شی را درون سطل زباله انداخت، چشمان مجستمه ی سرخ پوست به رنگ قرمز درخشید و لبخند عجیبش پررنگ تر شد. تایمر عدد دوازده را نشان داد. عروسک های ربات روشن شدند و این طرف و آن طرف رفتند."در این شرایط، بدترینها مخفی میشوند."...
به سوی قفسه ای رفت که پر از عروسک حیوانات ما قبل تاریخ بودند. قفسه خاک گرفته بود. infp با استرس آنها را به پایین پرت میکرد و با برداشتن دوتا از آنها، متوجه شد که زیرشان هم خاک گرفته بود. آنها بعدا به این قفسه اضافه شده بودند. پس از نمایان شدن عدد شش در مانیتور، infp فقط چهار دقیقه وقت داشت."اگر بیش از حد مشخص باشد، ناپدید خواهد شد." infp مطمئن بود که آخرین تکه ی پازل، مجستمه ی سرخ پوست با لبخند های شرورانه و چشمان زندهاش است. صدای شمارش معکوس شروع شد. فقط یک دقیقه مانده بود. infp نور چراغ قوهاش را با استرس به داخل سطل انداخت. هرچه در آن انداخته بود ناپدید شده بود. او سطل را برداشت و به سوی مجستمه ی بزرگ رفت. سطل را برعکس کرد و همانجا بود که صدای بوق بلندی شنیده شد. ده، نه، هشت... وقت او رو به اتمام بود، با تمام توان سطل را روی سر مجستمه گذاشت و آن را پایین آورد. مجستمه ناپدید شد و مانیتور عدد هفت را نشان داد. او موفق شده بود.
{علیه تو بر قدرت تو، آزمون پذیرفتن گذشته و آینده ی در حال تغییر}... نکته ی مثبت چالش istp نبودِ تایم مشخص برای موفقیت در چالش بود. از طرفی دیگر، با معمایی هم سر و کار نداشت. همه چیز کاملا واضح و مشخص بود. "فقط باید از تیراندازی های یک لشکر سرباز آماده جان سالم بدر میبرد." مگر چقدر سخت بود؟! istp که پشت یک دیوار سنگر گرفته بود، نگاهی به سربازان داخل راهروی سفید رنگ انداخت و زیر لب گفت:کی رو دارم گول میزنم! سوراخ سوراخم میکنن! کاش الان دستبندم پیشم بود! یه سلاح ظاهر میکردم و همهشون نابود میشدن... همانطور که به دیوار تکیه داده بود به حرف های روح رئیس فکر کرد."سلاح هاشون رو خنثی کن." با خود گفت:تو روحت مرتیکه. مگه بمبه که خنثی کنم!... " قدرت تو بر علیه تو." فکر نصفه و نیمه ای به سر istp زد. مشکل فکرش این بود که اگر جواب نمیداد، تیرباران میشد. او با ورود قهرمانانهای، وارد راهرو شد و دستش را بالا برد. همه ی سربازان اسلحههایشان را رو به او گرفتند و istp به درون هر سلاح نفوذ کرد. تمام اجزایش را مجسم کرد و با تمام تمرکز سعی در تغییر ساختارشان داد. istp:هی احمقا! شلیک کنید ببینم چکاره حسنید!... سرباز ها با خشم دستشان را روی ماشه گذاشتند و اسلحه هایشان یکی پس از دیگری در دستانشان ترکید. istp با تمام سرعت به سوی درب اتاق رئیس میدوید و در طول مسیر، لبخند پیروزمندانه ای روی لبانش نقش بسته بود. اتاق رئیس هم مانند راهرو با تم سفید چیده شده بود. istp به سرعت اطرافش را نگریست و به دنبال یک دکمه ی قرمز گشت. اما نبود. istp:لعنتی پس کجایی!!باید یه جایی روی میزش باشه. اون گفت دکمه ی قرمزو فشار بده!...istp ناخودآگاه به سوی کمد لباس رئیس رفت و با دیدن لباسی که یک دکمه ی قرمز داشت، گل از گلش شکفت و با لبخند موذیانه ای گفت:که اینطور هاگتا...او بعد از فشردن دکمه، در چالشاش پیروز شده بود. او موفق شده بود.
{شانس در بطری، آزمون تصمیم گیری در لحظه}... هر دفعه، esfp فقط هفت و نیم ثانیه فرصت داشت تا جهت درست را در پرچین هزارتو مانند حدس بزند و در آن مسیر حرکت کند. زمانی که به کلبه ی ابیگل رفتند، ابیگل به او یک بطری کوچک داده بود که مایعی ارغوانی رنگ درش بود. یک معجون شانس. اما هرگز فرصت نشد که esfp از آن استفاده کند. چون ابیگل گفته بود که زمانی که در اوج ناامیدی قرار دارد یا با تمام وجود به شانس نیاز دارد آن را تا ته بنوشد. بعد از گذشت هفت و نیم ثانیه، پرچین ها شروع به حرکت کردند و esfp بدون فکر به سمت چپ دوید و از شانس خوبش درست حرکت کرده بود. پشت سرش با پرچینی که به تازگی پدید آمده بود بسته شد و دور تا دورش هم بسته بودند. esfp در دلش شمارد. هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک!...و بدون دلیل به جلو حرکت کرد. او مسیر درست را انتخاب کرده بود! esfp نفس زنان گفت:خیلی مسخره ست! این یعنی من هرجا برم درسته هر مسیری که انتخاب کنم در... حرفش با تکان خوردن پرچین ها نصفه کاره ماند. از شانس خوبش درست قبل از آنکه پرچین بلند با تیغ هایش اورا ببلعد به سمت راست رفت و وارد محفظه ی بعدی شد."شانس تنها قدرت نهفته ی تو برای زنده ماندن است." esfp دستش را روی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد. درست در همان لحظه پرچین دوباره حرکت کرد. او به جلو دوید و در محفظه ی بعدی افتاد. زیر لب گفت:لعنتی بزار نفسم بیاد بالا!...اما پرچین طبق برنامه حرکت میکرد و esfp با صدای درونش که اورا راهنمایی میکرد، مسیر درست را تا پایان هزارتو ادامه داد."فرار کن و زنده بمان." بعد از دوازده دقیقه گریز از پرچین عجیب و متحرک، esfp بلاخره به پایان هزارتو رسید و نفس عمیقی کشید. esfp نفس زنان گفت:تف توی این آزمون. یه چیز راحت تر نبود؟! حالا که estj و entj نیستن که بگن بدویید، باید توی آزمون بدوعم؟! اه... اما این ها دیگر مهم نبود. او موفق شده بود.
{زندان ذهن، آزمون آزادسازی قدرت}... آنیسا در یک اتاق سفید و کروی شکل گیر افتاده بود. هیچ راه ورود و خروجی رویش دیده نمیشد. حتی یک درز هم وجود نداشت که آنیسا بفهمد چه چیزی پشت این کره ی عجیب است. او با خود تکرار میکرد:هر فکر، هر لحظه، در هر مکان. هر کدام راهی برای آینده مان. یعنی چی؟!...این جمله ای بود که صدایی که مطلق به خود آنیسا بود بازگو کرده بود. "برای شناخت پیچیدگی های ذهن دیگران، اول ذهن خودت را بشناس و کنترل کن." آنیسا نمیدانست باید چه کند. همه چیز کاملا مشخص و واضح بود اما برای قبولی در یک چالش، باید چالشی وجود میداشت! یک موضوع ذهن آنیسا را بشدت درگیر خودش کرده بود. صدای هاگتا با او حرف زده بود."تو خیلی بیشتر از اون چیزی هستی که فکرشو میکنی. قدرتتو آزار کن، خودت رو بشناس." اما آنیسا که قدرتی نداشت! او فقط میتوانست مبارزه کند و آن را هم از صدقه سری مورینا، مادرخوانده ی عبوسش داشت. آنیسا با خود گفت:صدا گفت هر ذهن پیچیدگی های خودش را دارد. من گمان میکنم توی ذهن خودم گیر افتاده باشم. از اونجایی که زمان زیادی گذشته و من هنوز انرژی سابق رو دارم و هاگتا هم هیچ زمانی برای قبولی در چالشش مشخص نکرده، پس اوضاع اونقدر ها هم بد نیست! فقط باید بدونم کدوم قدرت رو آزاد کنم و چجور ذهنمو کنترل کنم!...آنیسا با فکر به این موضوع هم مو به تنش سیخ میشد و ناخواسته خنده ی عصبی ای سر میداد. بعد از صد ها تلاش و امتحان کار های مخلتف، مثلا دستور به دیوار ها، یا تلاش برای کنترل اتاق، طوری که یک خواب را کنترل میکرد، با سرافکندگی به گوشه ای از اتاق خزید و همانجا کز کرد. از خشم گریهاش گرفته بود و دیگر نمیتوانست این اتاق را تحمل کند. اتاق داشت اورا دیوانه میکرد. مسئله ی مهم تر، این بود که او، شکست را قبول کرده بود. او موفق نشد!
{به یاد بیاور، آزمون سازماندهی افکار}... "بزرگترین درسی که بهت دادم رو بخاطر بیار." ذهن esfj، مختل شده بود. استاد او هزاران درس به او داده بود. منظورش کدام یک بود؟ زمانی برای پایان آزمونش وجود نداشت. اما eafj میدانست که تا ابد نمیتواند در آن اتاق بماند. از همین الانش هم تشنگی امانش را بریده بود. او با خود گفت:نمیتونم تا ابد همینطوری فکر کنم، شاید توی این جعبه ها و وسایل یه رمزی، کلیدی چیزی پیدا بشه... بعد از آنکه تمام اتاق را چند بار گشت، با ناامیدی به درب خروج، که از قضا قفل بود، و از قضا، هیچ کلیدی در میان این جعبه ها و وسایل انبوه برایش نبود تکیه داد...eafj:این خیلی مسخرهست! اگر این در با کلید باز نمیشه پس با چی باز میشه؟ حتی یه سیم یا سوزن هم نیست که با اون درو باز کنم. اما، اگر با گشتن میتونستم پیداش کنم پس به حرف استادم چه نیازی بود؟ لعنتی، واقعا حافظهام در حال حاضر یاری نمیکنه. گشنگی زده به مغزم!...آره، همینه! غذا! قدرت کوفتی من همین بود! حتی یه قدرت هم نبود، با استفاده از یه معجون، میتونستم اونو ظاهر کنم. بدون اون نمیتونم...دستی به غلاف کمربندش زد و با ناامیدی دوچندان ادامه داد:حتی الان همراهم هم نیست... نه، اینطوری نیست esfj، فکر کن. نباید اینقدر ساده باشه. این چالش برای شناخت قدرت خودمون بوده. یعنی مختص قدرت خودمون. پیدا کردن کلید یه در به قدرت من ربطی نداره، مگر اینکه کلید از خوراکی باشه!...آخه من و چه به ظاهر کردن غذا! دستش را روی سرش گذاشت و چشمانش را بهم فشرد. تنها کاری که باید میکرد، آن بود که بهیاد بیاورد. "تنها جایی که میتوان آزاد بود، در افکار خویش است." همانطور که چشمانش را بسته بود، به خاطراتش رجوع کرد و سعی کرد جمله یا حرف کمک کنندهای را بخاطر بیاورد. جملات مانند رگباری از کلمات به او حمله میکردند."محکمتر esfj! اگر میخوای قهرمان بوکس بشی..." این حتی یکی از صد جمله ی مهم هم نبود! "گاهی باید رحم کرد، نه برای اینکه ضعیفی، بلکه برای اینکه نشون بدی چقدر قدرت داری."...esfj:شاید همین باشه؟ نه نه چون یه قدرت گفته که نمیشه جواب... "عزیزترین و ارزشمندترین دارایی هات رو توی قلبت نگه دار، طوری که اگر کسی خواست اونارو ازت بگیره، مجبور شه تو رو بکشه!"... "هیچ چیز اونطوری که دیده میشه نیست. هیچ وقت به ظاهر اشیا و آدم ها اعتماد نکن."... در همان لحظه، چراغی کمسو در تاریکی های ذهن esfj روشن شد. eafj: الان اون کلید واقعا برام ارزشمنده، و تنها چیزی که یادم میاد، اون قلب کوچیکیه که خواهرم برام کادو گرفت! اون یه جعبه ی موزیکال به شکل قلب بود! آره! وقتی داشتم وسایلمو میگشتم دیدمش!... او به سرعت جعبه را پیدا کرد و در آن را باز کرد. باید با باز کردن درش، موسیقی پخش میشد و اشیا مربوط به آن درونش میبود، اما فقط یک توپ کوچک در جعبه بود. یک توپ قرمز، که تنها دلیل خاطرات خوش esfj با پدرش بود. بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و توپ قرمز را در دست گرفت. نفسش را بیرون داد و گفت:"هیچ چیز اونطوری که نشون میده نیست." من، همیشه میتونستم معجون رو به هر غذایی که میخوام تبدیل کنم، پس شاید اگر میخواستم به یه کلید تبدیلش کنم، به جای غذا به کلید میرسیدم!.. حتی خود eafj هم از این نتیجهگیری ناگهانیاش تعجب کرد...توپ را در دستش فشرد و کلید را مجسم کرد، او واقعا کلید را میخواست! لحظه ی بعد، توپ درخشید و به کلید تبدیل شد، esfj به سرعت به سوی درب رفت و آن را باز کرد! او موفق شده بود.
{سقوط و پرواز در نور، آزمون پذیرش عواطف درونی}... تنها چیزی که به ذهن isfp میرسید، این بود که بعد از این همه سال، مر.گ مسخرهای دارد. او سی و دو ثانیه تا یک مر.گ دلخراش و سریع فاصله داشت. و هر ثانیهاش به سرعت از جلوی چشمانش رد میشد. او با خود فکر کرد: بد هم نیست، حداقلش میدونم صددرصد می.میر.م... او میتوانست یک حباب دور خودش بکشد و آن را حرکت دهد! اما مسئله شوک بزرگ به وجود آمده به دلیل سقوط ناگهانیاش بود!...اما عجیب بود، پس چرا خاطرات خوب در طول زندگیاش به سراغش نیامده بودند؟ چرا تمام زندگیاش در یک پرده جلوی چشمانش نمایش داده نمیشد؟ مگر روند کار همین نبود؟ "روزی که ناامید شدی، روز مرگ توست." isfp به سطح زمین نزدیک شده بود، فقط چند ثانیه وقت داشت که افکارش را سازماندهی کند و به جوابی برسد. با خود فکر کرد:یه حباب دور خودم میسازم، میبرمش به اعماق آسمون ابری و بعدش، آسمون رو روشن میکنم! دِ آخه یعنی چی، صاعقه چه ربطی به من داره!... چند ثانیه بیشتر نمانده بود و همه چیز به چشم isfp، خیلی زیبا تر می آمد. "شاید تاکنون به زیباییهای اطرافش دقت نمیکرد." هوا تمیز و روشن بود. زمینی که تا چند ثانیه ی بعد رویش می افتاد و به هزار تکه تبدیل میشد، مملو از درختان سبز و زیبا بودند. صدای پرندگان به گوش میرسید و یک آبشار را از امتداد گوشه ی چشم چپش میتوانست ببیند. بوی باران میآمد، اما بارانی نباریده بود! این بو، باران را نوید میداد. این یعنی این مکان، حتی قبل از اینکه isfp موفق شود صاعقه ایجاد کند و باعث بارش باران شود، به او اعتماد کرده بود! "به او اعتماد کن تا قبل از آنکه شروع به کاری کند، پیروز میدان باشد." isfp، پنج ثانیه ی دیگر به سطح زمین میرسید و او حال مطمئن بود؛ او نمیخواست بمیرد. هنوز خیلی زود بود. عزمش را جزم کرد و با اطمینان دستش را در هوا تکان داد و حباب بزرگی دور خودش کشید. با قدرت آن را به بالا برد و زمانی که در میان ابرهای خاکستری رسید، آن را متوقف کرد... هنوز یک کار مانده بود، درست است او حال قوی ترین اراده را داشت، اما آخر صاعقه؟! در قدرت او یک بار هم به صاعقه اشاره نشده بود...ناگهان صدای entp در سرش پخش شد:تو همیشه بهتر از چیزی هستی که نشون میدادی، مثل یه صاعقه، زمانی که توی تاریکی شب به آسمون ابری خیره شدم، جالبه نه؟ نمیدونم چرا این وایب رو بهم میدی...این را یک بار زمانی که در راه سرزمین جادوگران بودند به او گفته بود. "زمانی که عینک جادوبینش را به چشم داشت!" شاید چیزی در درون isfp دیده بود...isfp بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و از طرفی دیگر، خشم جلوی چشمانش را گرفت. اما خشم و درد کافی نبود، او به اعماق احساساتش رجوع کرد. احساساتی که از آن فرار میکرد. زمانی که به عمیق ترین قسمت اقیانوس احساساتش رسید و آن را لمس کرد، ناگهان تمام آسمان درخشید و isfp بزرگترین صاعقه ی عمرش را شاهد بود. یک علاقه ی اشتباه اورا نجات داده بود...به مردی که عاشق دختر دیگری بود، entp... باران شدیدی شروع به باریدن کرد و به همون مقدار، اشک از چشمان isfp سرازیر میشد. او موفق شده بود...
{حیاط کلبه ی هاگتا، بازگشت}... اولین کسانی که بازگشتند، istj، istp، isfp و enfj بودند.isfp که اولین نفر بود، قبل از آنکه کسی اورا با این سر و وضع ببیند، اشک هایش را به سرعت پاک کرد و خودش را جمع و جور کرد. istj که دومین نفر بود، نفسش را بیرون داد و گفت:واقعا خدارو شکر کنید که جای من نبودید. از مواد مذاب نجات پیدا کردم!...enfj:یا خدا، من فقط باید با استفاده از قدرت باد تیر هارو به وسط سیبل میزدم... istp سری تکان داد و در همان لحظه، enfp هم به آنها اضافه شد و از نفس تنگی روی زمین افتاد. enfp:راستی راستی داشتم توی آب خفه میشدم! intj نیومده؟ istp با جدیت تمام گفت:نه، حق هم داره، قطعا با کلی روح سر و کار داره و سرعتش بخاطر دنده ی شکستهاش پایینه پس...در همان لحظه متوجه نگاه های عاقل اندر سفیه دوستانش شد و گفت:خیلی خب چرا بخاطر گفتن حقیقت اینطوری نگاهم میکنید!.. نور دیگری آمد و entj از آن به بیرون پرت شد. entj:یعنی خواهر و مادر و کل جد و آبادتونو... و بادیدن istp که سالم بود ادامه ی حرفش را فراموش کرد و در آغو.شش پرید. اولین باری بود که آنقدر رک و احساساتش را به نمایش میگذاشت و همین باعث تعجب istp هم شده بود. istp بی اختیار لبخند محوی زد و گفت:منم خیلی نگرانت بودم... در همان لحظه، esfp که لباس هایش خاکی شده بودند و چند تیغ و برگ هم به موهای طلایی و خوش فرمش چسبیده بود ظاهر شد و بادیدن istj، با سرعت به سوی او شتافت و اورا در آغو.ش گرفت. istj روی پیشانی esfp را بوسید و گفت: توی چالشی که پای جونم وسط بود، تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم esfp! esfp مانند دختر چهارساله گریه اش گرفت و enfp با چهره ی کودکانه و مهربانانه ای گفت:آخی! خیلی از ته قلب بود!... نور دیگری ظاهر شد و isfj نفس زنان به بیرون از نور دوید. isfj:وای وای، خدارو صد مرتبه، نه، هزاران هزار مرتبه شکر! وای من زندهام! estp کو؟! نیومده هنوز!؟ خوبه حالش؟ تو خطر نباشه؟!... enfj:هی هی، آروم باش یکم، حتما چالشش طولانی بوده...isfj:اون قدرتش سلاحش بوده! طولانی بودن چالشش فقط به زیاد بودن دشمن هاش مربوط میشه. راستی شما خوبید؟...eafp که رنگش پریده بود گفت:بگی نگی...چند دقیقهای گذشت و estj که از دست میمون های درون چالش ضعف اعصاب گرفته بود از یک نور دیگر وارد شد. با نگاه هایی خیره و چشمانی گشاده گفت:اونقدر اون میمون ها روی اعصاب بودن که دلم برای estp و entp تنگ شد!...enfp با تعجب گفت:اون دوتا؟رو اعصاب!؟...istp با تعجب گفت:میمون؟!...estj دستش را در هوا تکان داد و گفت:آره و آره! بیخیالش... درست زمانی که enfp به این نتیجه رسید که وارد کلبه شود و غذایی برای خودش پیدا کند، intj از درون یک نور دیگر، ظاهر شد و روی دو زانویش افتاد. enfp با دیدن او هم خوشحال شد و هم عصبانی! intj به او قول داده بود که از خودش مراقبت کند و مشخصا زیر قولش زده بود! enfp به سوی او دوید و کنارش زانو زد و گفت:intj؟؟ خوبی؟ منو نگاه کن!...intj دو دستش را روی دنده های شکستهاش گذاشته بود، نفسش را به سختی بیرون داد و سرش را بالا آورد.intj:وقتی رسیدم با شکم رفتم توی یه ریشه ی درخت! دقیقا نمیدونم چرا باید از ارتفاع دو متری از سطح زمین بیوفتم پایین!...enfp، بی اختیار intj را در آغو.ش گرفت و intj بی توجه به دردی که تحمل میکرد، دستانش را دور enfpحلقه کرد. هردو از جایشان بلند شدند و enfj با اندکی استرس گفت:چقدر دیگه باید منتظر بمونیم!
در همان لحظه، نوری از بالای سر intj آمد و entp از ارتفاع سه متری روی سر intj افتاد. Intj که روی زمین افتاده بود با تعجب و خشم گفت:خدایی؟!حتما شوخیتون گرفته!..entp به سرعت از روی intj بلند شد و گفت:عه وا، شرمنده داداش ندیدمت. یعنی، تقصیر من نبود این نوره رو بزن... intj به سختی از جایش بلند شد و لباسش را تکاند و گفت:که اینطور! موندم با این مغز معیوبت چطور توی چالش موفق شدی!...entp تشر زد:اتفاقا یه خانم اژدهاهه هم بود که عین تو غر میزد...intj از تعجب خندید و گفت:خانم اژدها؟ منظورت یک اژدهای خانمه؟ وایسا ببینم اژدها؟!...entp:آره، رفته بودم به یه جایی که فک کنم مخفیگاه گنج دزدان دریایی بود. بعدش یه اژدها مراقب گنجا بود...enfp پایش را روی زمین کوبید و گفت:یعنی چی! این خیلی خفن و هیجان انگیزه! بعد من، داشتم توی آب خفه میشدم...ناگهان چیزی به ذهن enfp آمد. موقع غرق شدن، در خاطرات entp افتاده بود!...با لکنت و بدون فکر گفت:e..entp؟ من..خـ...خـ...خب من... و...واقعا... مـ...متاسفم... entp که کمینگران حال enfp شده بود با بهت زدگی گفت:سرت به سنگ خورده؟چرا تو متاسفی؟!...enfp:زود قضاوتت کردیم، البته بعد از مسابقات زیر زمینی بوکس...entp که قوه ی ادراک قوی و هوش سرشاری داشت، تا آخر ماجرا را فهمید. enfp گذشته ی اورا دیده بود! مانند آن دفعه ای که گذشت ی intp را دیده بود!...entp قبل از آنکه enfp جمله اش را کامل کند دست اورا گرفت و گفت:خب خب خب، بیا کارت دارم!...و اورا به صخره ی پشت کلبه کشاند. در همان لحظه نوری ظاهر شد و رامونا ظاهر شد. رامونا:عجیب ترین مبارزه ی کوفتیِ عمرم بود!...intj با شک و شبهه پرسید:entp فازش چیبود؟... نور دیگری آمد و infj که رنگش به وضوح پریده بود به جمع آنان پیوست. Infj دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:فقط یه لحظه دیر تر میومدم، زامبیه گازم میگرفت!...istp گفت:چه هیجان انگیز! من باید اونجا میبودم! infj پوزخند عصبی ای زد و گفت:مطمئنم اگر واقعا میبودی نظرت عوض میشد!...چند ثانیه ی بعد، intp با چهره ای بهت زده به آنها اضافه شد. intj نگاهی به او کرد و گفت:چرا انقد ترسیدی؟.. intp:عه، سلام!...intj با تعجب گفت:حالت خوبه؟...intp که به یک نقطه خیره شده بود شانه بالا انداخت و گفت:عالیم. خیلی همینطوری، entp نیومده هنوز؟ باید باهاش حرف بزنم. esfp مانند کودکان چوغولی کرد:چرا چرا اومده! یهو خیلی عجیب enfp رو برد اون پشته، معلوم نیست میخواد چیکار کنه باهاش حالاااا! از من میشنوی... intj و intp یکصدا گفتند:ساکت شو! نفس در سینه ی entp حبس شده بود. entp:میدونم چی دیدی! حتما خواهرم، ونسا رو هم دیدی! دیدی چقدر شبیه خودته آره؟ همه چیزو دیدی میدونم! ولی، باید قول بدی هیچ کدوم از این هارو به هیچ کس نگی! بخصوص intp! نمیخوام بدونه برای اینکه پول بیشتری بگیرم بجای برنده شدن توی مسابقات زیر زمینی کتک میخوردم! اونم در حالی که میتونستم برنده باشم! نمیخوام بفهمه باعث مرگ خواهرم... چشمان entp از درد و عذاب وجدان درشت و قرمز شده بود و همانطور که شانه های enfp را در دست گرفته بود و در چشمان او خیره شده بود از پنهانی ترین افکار و احساساتش میگفت. حرف هایی که حتی به estp همنگفته بود. اشک از چشمان entp سرازیر شد و ادامه داد:خواهر من بخاطر شغل من مر.د. بخاطر انتقامِ یه مشت کینه جو! من فقط مامور بودم، اطلاعات شون به درد من نمیخورد! باید میرفتن از شرکت کوفتیم انتقام میگرفتن!...او صدایش را بالا برد و گفت:نه من!...
نفس در سینه یenfp حبس شده بود و از شدت شوکه شدن، نمیتوانست سرپا بایستد به دیواره ی صخره تکیه داد، دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که به زمین خیره شده بود گفت:به کسی نمیگم...و بینی اش را بالا کشید و با تمام وجود سعی کرد اشکی از چشمش به پایین نریزد. entp متوجه شد که بیش از حد تند رفته و لحنش باعث ناراحتی enfp شده اورا در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد. entp:متاسفم، متاسفم، متاسفم. نباید اینطوری میگفتم... enfp به وضوح تعجب کرده بود. از کی تا حالا entp اینقدر احساسی شده بود؟ از کی تاحالا معذرت خواهی میکرد؟! چه بلایی سرش آمده بود! شاید هم از همان اول به همین اندازه از درون خرد شده بود و فقط نشان نمیداد. enfp هم entp را بغل کرد و گفت:من متاسفم... نفر بعدی ای که به جمع بقیه پیوست، infp بود. آثار هیجان و استرس هنوز هم در چهره اش مشهود بود. enfj که با دیدن او متوجه این موضوع شده بود به سرعت به سوی او دوید و اورا در آغوش خودش جا داد. infp با استرس گفت:دیگه هرگز نمیخوام برم توی مغازه ی سوغاتی فروشی! یا موزه. از هرچی تاریخه و مجستمه ی زن سرخ پوست بدم میاد!...enfj دستی به سر infp کشید و با خنده ای که از سر تعجب بود گفت:مجستمه ی زن سرخ پوست؟ عزیزم، فکرکنم فهمیده باشم چالشت چی بوده... infp دستش را در هوا تکان داد و گفت:تا عمر دارم دیگه نمیرم اتاق فرار...esfp پوزخندی که از سر ترس بود زد و گفت:اوه اوه! من بیشتر! همش در حال فرار بودم! از ظاهرمم که، مشخصه!...در همان لحظه، estp فریاد زنان ظاهر شد. estj با تنفر گفت:هوی وحشی! چرا داد میزنی! لباست کو؟؟! estp چشمانش را باز کرد و گفت:عه، برگشتم؟ بابا این مشعله روشن نمیشد روانی شدم! آخرش با قدرت خشمم تونستم روشنش کنم آره خلا...قبل از آنکه جمله ی estp تمام شود isfj با تمام وجود اورا در آغو.ش گرفت و گفت:خیلی نگرانت شدم!...estp لبخند جذابی زد و گفت:اوه جدی؟ چقدر نازی خانمی تو آخه!...intj تشر زد:نگفتی لباستو چیکار کردی ملعون... estp:بابا گفتم لباسمو آتیش بزنم بندازم توی مشعل بزرگه که روشن شه ولی زهی خیال باطل، نشد. بقیه نیومدن هنوز؟...entj:آنیسا و esfj هنوز نیومدن... در همان لحظه، esfj در کنارشان ظاهر شد و estp با پوزخند گفت:حداقل متوجه شدیم که حلال زاده ست...esfj که در شوک قرار داشت با تعجب گفت:حلال زاده؟منظورت چیه estp؟...estp:هیچی داداش ذهنتو درگیر نکن...رامونا:اگر آنیسا موفق نشه چی؟ الان یک ساعته که منتظریم. شایدم بیشتر. آره بیشتر!...istj نگاهی به ساعت هولوگرامی جدیدشان انداخت و گفت:دو ساعت و نیمه؟! چطور!ممکن نیست انقدر زود گذشته باشه...esfp با شادی گفت:دوساعت و نیم؟؟ ایول، الان وقت ناهاره!...همه نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردند و esfp ادامه داد:چیه! این همه دویدم، انرژیام تحلیل رفته!...intj با اندک اضطرابی گفت:من میرم ببینم اون دوتا چه غلطی دارن میکنن!...intp که از intj هم شکاک تر بود گفت:منم میام!... چند دقیقهای گذشته بود و enfp و entp هنوز همدیگر را در آغو.ش گرفته بودند. تنها کسی که میتوانست درد entp را با تمام وجود حس کند enfp ای بود که در خاطرات او زندگی کرده بود. در همان لحظه intj و intp در کنارشان ظاهر شدند. intp دست به سینه ایستاد و گفت:دارید چه غلطی میکنید...
با شنیده شدن صدای enfp ،intp و entp از ترس از جایشان پریدند. entp با دیدن intp استرس گرفت و گفت:عه، برگشتی! منتظرت بودم... intj که یک دستش را روی دلش گذاشته بود و به سختی روی پا ایستاده بود گفت:مشخصه، دلت تنگ شده بعد اومدید این پشته، تو بغل هم. entp داری چیکار میکنی؟... enfp و entp سریع از هم فاصله گرفتند و enfp گفت:چیزی نیست، خصوصی بود...و اشک هایش را پاک کرد. Intp رو به entp کرد و گفت:اشک شو در آوردی؟!...سپس متوجه چشم های قرمز و اشک آلود entp شد...او نمیخواست برای صحبت با entp پیش قدم شود اما نمیتوانست نگرانی اش را مخفی کند. intp:چیشده بچه ها؟ معلومه یه اتفاقی افتاده، چرا گریه کردید؟!...intj هم که حال واقعا مضطرب بود بلند بلند فکر کرد:enfp گفت که زود قضاوتت کردیم، بعد از مسابقات زیر زمینی بوکس... بعدش entp، یهو زد به سرش و اونو آورد اینجا!.. entp بی اختیار فریاد زد:یا دهنتو میبندی یا مجبور میشم برات گِل بگیرمش!...intjدر حال حاظر، اصلا حال بد entp برایش اهمیتی نداشت. intj غرید:با دوتا دنده ی شکسته هم میتونم سرویست کنم!...entp پوزخند نمایشی ای زد و گفت:فعلا که آخرین مبارزه مونو من بردم پیری!... enfp میان آن دو پرید و با لحن بامزه ای که از دید خودش خیلی هم خشن بود گفت:همین الان بس کنید وگرنه خودم جفت تونو میزنم! intj، بیا... intj چشم غره ای به entp رفت و دست در دست enfp از صخره ی پشت کلبه دور شدند. entp، از خستگی به صخره تکیه داد و آرام آرام زانوهایش را خم کرد تا روی زمین نشست. Intp هم همانطور که خودش را به آن راه زده بود کمی با فاصله از او نشست. entp:هوا چه سرد کرده...intp که با نخ لباسش بازی میکرد و حواسش را به آن داده بود گفت:اوهوم، باید لباس گرم بپوشی...هر دویشان از رفتاری که با یکدیگر داشتند پشیمان بودند، اما هیچ کدام هم نمیتوانستند برای عذرخواهی پیش قدم شوند. با اینکه در حال حاضر با تماموجود این آشتی را میخواستند. entp و intp بعد از یک مکث کوتاه باهم گفتند:ببین من... intp:بگو... entp:نه خودت بگو تو یک صدم ثانیه زودتر گفتی "ببین من"...intp بیاختیار خندید و گفت:خیلی بامزه ای!... entp کمی حالت چهرهاش جدی شد. گلویش را صاف کرد و گفت:intp، نباید... intp سرش را بلند کرد و گفت:منم نباید... entp رویش را به سوی intp برگرداند و گفت:کارم بچگانه بود... intp:کار من که بدتر بود، بدون فکر حرفزدم! یه عمر از این آدما ی قضاوتگر بیزار بودم و خودمم شدم یکی از اونا... entp سرش را پایین انداخت و گفت:نه خب، تو حق داشتی. این همه از سفرمون گذشته و تو هنوز منو اونقدری که باید نمیشناختی... intp آب دهانش را قورت داد و با ناراحتی گفت:نه! تو حق داشتی، من نباید اینطوری قضاوتت میکردم... entp:دِ میگم تو حق داشتی بگو چشم. تقصیر من بود!... intp که حال کمی خندهاش گرفته بود با تخس ترین حالت تمام در چشمان entp زل زد و گفت:نخیر! رو حرف من حرف نزنا، تقصیر من بود!... هردو لحظه ای در چشمان یکدیگر خیره شدند و باهم گفتند:متاسفم...و به دلیل آنکه برای بار دوم یکصدا حرف زده بودند، خندهشان گرفت. ناگهان چهره ی جفتشان از خنده زدوده شد و بی اختیار، صورتشان را بهم نزدیک کردند و همدیگر را بو.سیدند...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گیلیلی بلاخره اومد من چرا زودتر نرسیدم🎉💃💃
ارهه😔 عب نداره چند ساعته اومده فقط...✨🫠
خدایا این چه تیکه های احساسی بود مینوشتی از تایپ esfp istj و entj istp حالم بهم خورد 🤡
چطوری تستچی قبول کرد؟ 🤣
خجالت بکش مگه اونا دل ندارن😔💔
ببین هر چقدر هم که منطقی باشی و احساساتت رو پنهان کنی...وقتی تا یک ثانیه ی پیش در خطر مرگ بودی و بعدش یهو برمیگردی نمیتونی احساساتت رو مخفی کنی😔✨
بالاخرههههههه واییی عالی بودددد
ارههه...خوشت اومدههه؟😔🤡😂👀
خیلییی قشنگ بود
خدارو شکر بالاخره اومد
مرسییی🎀🎀اره بلاخره
بلاخرههههههههه✨🎉
ارههه...ولی رفته تو دست بندی داستانا🤡💔
وااا😶✨
اره!...خیلی عجیبه...نمیدونم مشکلشون چیه واقعا