
《...روزی دشمن همدیگر بودیم و حال، من راهنمای تو هستم...》
{بیست و دو سال پیش،روزی که زندگیاش تغییر کرد}... هر روز و هر شبش، به کتاب خواندن میگذشت. به اصرار پدرش دفاع شخصی می آموخت و در تمام طول زندگیاش باهوش ترین فرد اتاق بود. پدر و مادرش، هردو متخصص خط و زبان های باستانی بودند. intj، هرگز از تخصص آنها سر در نمیآورد. شبی از شب های بهاری، باران های رگباری در حال باریدن بود و تمام اعضای خانواده در کنار هم، روی کاناپه نشسته بودند و کتاب میخواندند. intj، کنار مادرش نشسته بود. مادرش اورا در آغوش گرفت و موهای سفید پسرک را تکان داد و پیشانی اش را بوسید. intj زیر لب گفت:مامان!.. مادرش لبخندی زد و گفت:پسرمی خب!هیچ عذری پذیرفته نیست!. intj خندید و دوباره مشغول خواندن کتابش شد... همه چیز آرام بود و در سکوت سپری میشد. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای باران بود. اما آرامش و سکوت ماندگار نبود. با صدای کر کننده ای، در خانه شکسته شد و تا به خودشان بیایند، بیهوش شده بودند... بدنش کرخت شده بود و نایی برای باز کردن چشمانش نداشت.دلش میخواست تا ابد همانجا بخوابد اما صدای فریاد مادرش،اورا هوشیار کرد.intj چشمانش را باز کرد و از تماشای مکان ترسناک و بزرگی که درش بود،زهره ترک شد. اطرافش مانند معبد سیاه و تاریکی بود که ستون هایی به طول دوازده متر و سقف گنبدی شکلی داشت.در مرکز آن تالار ترسناک و روبه روی intj، اتاقک نسبتا کوچکی مانند گاوصندوق قرار داشت، قفل پیچیده و عجیب و غریبی رویش بود و کتیبه ای باستانی به درباش چسبیده بود...intj، کمی طول کشید تا چشمانش اطراف را واضح ببینند و زمانی که چشمانش به نور عادت کرد، ده تا بیست سرباز با لباس های مشکی و جلیقه ی ضد گلوله، به همراه تفنگی در دست شان را دید. مردی از تاریکی، به سوی intj قدم برداشت و جلوی او، ایستاد. مرد کت شلوار رسمی مشکی پوشیده بود و موهایش را به سمت بالا ژل زده بود. نگاه از بالا به پایینش در وجود intj رخنه کرد و از جذبه ی نگاهش نمیتوانست در چشمان مرد نگاه کند. مرد لگدی به intj زد و گفت:از جات بلند شو پسر!. intj، در آن لحظه فقط پسر بچه ی یازده ساله ای بود که ترسیده بود اما ضعف ش را نشان نمیداد. مرد، دستانش را در جیبش فرو برد و صورتش را به صورت intj نزدیک کرد. لبخندی ترسناک روی لبانش نقش بست و در همام لحظه پدر و مادرش فریاد میزدنند که فرار کن!. مرد نگاهی به پشت سرش انداخت و با همان لبخند ترسناکش گفت:سزای کسی که از دستور سرپیچی میکنه همینه. پسر میدونم حتما خیلی گیج شدی... در چشمان مرد، خشم موج زد و صورتش قرمز شد، سپس ادامه داد:پدر و مادرت، قرار بود یه کتیبه ی خیلی خیلی ارزشمند رو برای من ترجمه کنن ولی قبول نکردن. میدونی چی زجر آوره؟ اینکه پسرشون نتونه جونشون رو نجات بده. اونم از حرفه ی خودشون!. مرد لحظه ای قهقه ی هیستریک ای زد و ادامه داد:اون کتیبه رو میبینی؟..اگر نتونی در هفت دقیقه اونو ترجمه کنی و رمز اتاق مرگ منو پیدا نکنی،اتاق هی کوچیک و کوچیک تر میشه تا والدینت مثل پشه توش له بشن!... مرد آنجا را ترک کرد و نور قرمزی از سقف روشن شد، این یعنی بازی شروع شده است. intj به سرعت به سوی کتیبه دوید و هرچه سعی کرد چیزی به خاطر بیاورد، نتوانست. صدای فریاد پدر و مادرش هر لحظه بلند تر میشد و هفت دقیقه ی بعد، سکوت مهیبی حکم فرما شد. intj زانوانش سست شد و بهت زده روی زمین افتاد، به نقطه ای خیره بود و اشک میریخت که سربازی با قنداقک تفنگ اش اورا بیهوش کرد...intj در کوچه ی خلوتی بهوش آمد و از آن روز زندگی اش برای همیشه عوض شد.
{زمان حال،شروع اولین کلاس مرموزشان}... همه منتظر کلامی دیگر از دهان هاگتا بودند تا کلاس عجیبشان را شروع کند یا دست کم توضیحی درمورد آن بدهد. آنیسا گلویش را صاف کرد و با تردید گفت:بانو هاگتا، مطمئنید که من، باید اینجا باشم؟ یعنی لایقش هستم؟. هاگتا لبخندی زد و دستش را در غلاف کمربندش برد، چوب دستی جادویی ظریف خودش را بیرون آورد. در سکوت این کار را میکرد و لام تا کام حرف نمیزد. entp خواست سخن بگوید که در همان لحظه چوب دستی اش را بالا برد و آن را در هوا تکان داد، سپس گفت: تادِت مَدتیل لِکسجونِن... نور سبزی از چوب دستی هاگتا ساتع شد و دور تا دور تک تک شان پیچید. آنها را درون خودش برد و هیچ کدامشان هیچ چیزی ندیدند. esfp از ترس جیغ میکشید و سعی در آزاد سازی خودش داشت. اما هیچ یک از این کار ها اثری نداشت و هر کدامشان در هوا معلق شدند و لحظه ای بعد، هریک از آنها، جای دیگری بودند.
درختان سرو و بید، اطرافش را پرکرده بود. چمن سرسبز و نسبتا بلندی روی زمین روییده بود و بویش، کمی از احساس ترس و استرس enfp را میکاهید. رود نسبتا پر آبی کنار پایش جریان داشت و صدای آب آرامش بخش بود. enfp اطرافش را نگاه کرد و با استرس گفت:بانو هاگتا؟ اینجا چخبره؟!...enfp با کنجکاوی اطرافش را نگاه میکرد و به دنبال سرنخی بود که ناگهان، صدای رود قطع شد. لحظه ای بعد، صدای شالاپ و شلوپ آب آمد و او دیگر نتوانست پشت به رود بماند و رویش را برگرداند. چیزی که جلوی چشمانش میدید را باور نمیکرد. زنی جوان و زیبا، ساخته شده از آب رود، جلوی رویش ایستاده بود. زن آبی گفت: سلام enfp! به اولین آزمونت خوش اومدی!.. enfp تازه فهمیده بود وارد چه جریانی شده است و ماجرا چقدر جدی است.enfp:آزمون؟ اون چیه؟...زنی که تمام وجودش از آب رودخانه تشکیل شده بود خندید و گفت:قدرتت چیه enfp؟اینو میدونی؟!...enfp:پیشگویی فکر کنم.و دیدن گذشته.. لبخند از لبان زن محو شد و گفت:هر خاطره از گذشته و هر اتفاق از آینده ای مشخص نشأت میگیرند،همه و همه در افکارت نهادینه خواهند شد. افکار مانند اقیانوس هستند، متلاطم و توقف ناپذیر. اقیانوس رو کنترل کن!. در لحظه ای که enfp خواست جوابی بدهد صدای هاگتا در گوشش پیچید:"تا زمانی که در آزمون پیروز نشدید، به کلبه بر نخواهید گشت.تنها راه بازگشت قبولی در چالش است"...enfp چشمانش را بهم فشرد و نفس عمیقی کشید. معمایی پیش رویش گذاشته شده بود که او هنوز از آن سر در نمیآورد، اما فقط و فقط خدا خدا میکرد تا استعاره باشند. در همان بین، موج عظیمی از آب رودخانه اورا در خود کشید و در هوا معلق ماند..موج آب به شکل کروی در آمد و enfp در حال خفه شدن در آن بود.. بعد از تله پورت ناگهانی شان، estp در معبد عجیبی افتاده بود که دور تا دورش مشعل های کهنی روشن بود.. زیر لب چند دشنام گفت و از جایش بلند شد. رو به رویش، چند متر جلو تر، مشعل بزرگتری قرار داشت که خاموش بود و estp جریان این اتفاقات را نمیدانست.. آتش چهار مشعل روشن، باهم تنیده شدند و شکل گرفتند و به شکل دخترکی جوان در آمدند.. دخترک آتشین با صدای خش داری گفت:همیشه بزرگترین قلب ها گرمای لازم برای زندگی بخشیدن رو دارن.. estp تا خواست سخن بگوید صدای هاگتا در گوشش پیچید و متوجه شد برای فرار از این مخمصه باید آن را پایان دهد.estp سعی کرد جذاب بنظر برسد.با لبخند کج زیبایش پرسید: یه خانم جوان با توصیه های قشنگ. میشه بیشتر برام بگی؟. دخترک سرش را کج کرد و گفت:بنظر سخت نمیاد که با کمک این مشعل ها بزرگ ترین مشعل رو روشن کنی.موفق باشی....
تمام بدنش بعد از جابه جایی کرخت شده بود.enfj از جایش بلند شد و خودش را تکاند. در زمین تمرین تیر اندازی افتاده بود. هفت سیبل تیر اندازی، در فاصله های مختلفی رو به رویش قرار داشت و در خطی موازی با آنها، تیر هایی در تیر دان های قهوه ای رنگی قرار داشتند. enfj هرچه گشت، هیچ کمانی پیدا نکرد و تیر و کمان خودش هم در کلبه ی هاگتا بود! ناگهان باد شدت گرفت و با خودش چند برگ و چوب خشک روی زمین را بلند کرد و مانند گردبادی کنترل شده جلوی enfj ایستاد. صدایی از آن بیرون آمد،صدا گفت: هر تصمیمی جهتی به زندگی میبخشد، اما موقع تصمیم گیری، باید حواست به جهت باد هم باشد... enfj اول کمی حیرت کرد اما از آنجایی که برای یادگیری جادو و قدرتش آنجا بود حرف های آن صدا را جدی گرفت.او گفت:و با تصمیم درست چیکار باید کرد؟.. صدا پاسخ داد:بالا ترین امتیاز رو آورد....صدای هاگتا در گوش enfj پیچید، این یعنی بازی شروع شده بود. enfj گفت:چطور؟! بدون کمانم نمیتونم!. صدا با لحن دلسوزانه ای پاسخ داد:خطا نزن...گرد باد قطع شد و enfj، خودش مانده بود و خودش... بعد از جابه جایی، entj در تونلی بزرگ و عجیب که در خاک ساخته شده بود افتاد. سریع از جایش بلند شد و خودش را تکاند. از طرفی میخواست فریاد بزند که اینجا چخبر است؟! اما از طرفی دیگر از آنجایی که مشخص نبود با چه چیزی طرف است فقط ساکت ماند. به جلو حرکت کرد و منتظر چیزی غیر طبیعی بود که ناگهان سنگ ریزه های زیر پایش روی هوا معلق ماندند و به عقب حرکت کردند. سنگ ریزه ها شکل یک پیرمرد عاقل و ریز نقش را به خود گرفتند. پیرمرد سنگی گفت: میدان مغناطیس زمین فقط از درون حس میشه. درونت رو حس کن... سنگ ریزه ها ناپدید شدند و صدای هاگتا در گوشentj، بیانگر آغاز چالش بود. entj، نمیدانست بدون نقشه اش چگونه جهت یابی کند. در حال تفکر بود که زمین زیر پایش لرزید و با دیدن پشت سرش، تازه فهمیده بود کجا گیر افتاده است، در یک کلونی بزرگ مورچه ها...
جنگل تاریک و ترسناک بود. intj به سختی از جایش بلند شد چون زمانی که جابه جا شده بودند در فاصله ی چند متری از زمین افتاده بود و با شکم در ریشه ی درختی فرو رفته بود. قرار بود مواظب خودش باشد تا دنده هایش ترمیم شوند و همین اول کاری، زیر قولش زده بود. intj، همانطور که دست راستش را روی دنده های آسیب دیده اش گذاشته بود اطراف را گشت تا سر نخی را پیدا کند. صدایی خش دار در گوشش گفت: میگن تو بُعد مادی خودتو کامل از بین میبری و بعدش دوباره ظاهرش میکنی... intj: تا کی گفته باشدش!.. صدای دیگری از پشت سرش گفت: چهار درخت بیجان، با چهار روح سرگردان. معامله ی خوبیه مگه نه؟...intj که از هوش بالایی برخوردار بود درجا منظور صدا را فهمید و پاسخ داد:ممکن نیست!..در همان لحظه، صدای هاگتا در گوشش طنین انداز شد و جنگل، تاریک، زنده شد. چالش آغاز شده بود و intj تنها و زخمی، باید آن را به پایان میرساند... جنگل اطرافش آنقدر کهن و انبوه بود که estj فکر میکرد وارد جنگل آمازون شده است...estj گفت:سلام؟ بانو هاگتا؟؟ اینجا چخبره!.. پسر بچه ای با چشمان آبی فیروزه ای که میدرخشیدند از پشت درختی بیرون آمد و رو به روی estj ایستاد، پسرک لباس جنگلی و چهره ی خاکی ای داشت. estj بخاطر قد بلندی که داشت، مجبور شد روی زانوانش بنشیند تا هم قد پسرک که در چند قدمی او ایستاده بود شود. estj گفت:سلام.. پسرک پاسخ داد:سلام. estj:اینجا چیکار میکنی؟... پسرک سرش را پایین انداخت و گفت:اینجا زندگی میکنم. اما این مهم نیست. تو باید تمرکز کنی، آهسته کردن بقیه، یعنی بالا رفتن سرعت تو. اما همین سرعت باعث میشه نتونی تمرکز کنی... estj با سردرگمی پاسخ داد:چرا باید تمرکز کنم؟!...پسرک خندید و گفت:تا موقعی که داری از قدرتت استفاده میکنی، با دیدن دوست زخمیات، کنترلش رو از دست ندی! سه راند، هر بار پانزده عدد بیشتر از قبل..موفق باشی.. estj تا خواست سوال دیگری بپرسد صدای هاگتا در گوشش پیچید و پسرک ناپدید شد.. در همان لحظه، پانزده میمون از درختان پایین پریدند و روی سر و کول estj بالا و پایین میپریدند و بقیه شان دور estj جست و خیز میکردند..
جنگل انبوه بود و تاریک. intp وسط یک مرداب پیر و ترسناک، روی یک تخته سنگ افتاده بود. سریع از جایش بلند شد و با دیدن منظره ی خوفناک اطرافش وحشت کرد. اگر تنها نبود، آنقدر نمیترسید اما حال، صدای باد و جغد ها در جنگلی که هیچ کورسوی نوری از آسمان به آن نمیتابید طنین انداز شده بود. intp باید از مرداب خارج میشد. در آن حالت، گیر انداختنش برای هر موجودی مانند آب خوردن بود. عزمش را جزم کرد و روی تخت سنگ دیگری که با فاصله ی کمی از او قرار داشت پرید. بعد از آن، روی تخته سنگ دیگری که فاصله اش بیشتر از قبلی بود پرید و نزدیک بود سُر بخورد اما تعادلش را حفظ کرد.intp:به خیر گذشت!... بعد از چند پرش دیگر، بلاخره روی سطح زمین پرید و نفس راحتی کشید. در همان لحظه صدایی از مرداب بلند شد. شخصی در آب بود، مرد جوانی با چشمان سفید درخشان. همینطور بالا آمد تا روی آب مرداب ایستاده بود. intp از ترس خشکش زده بود و مرد مرده گفت: بیست و شش نفر، به اندازه سال های زندگیات، آزاد خواهند شد اگر تو طلسم را معکوس کنی...در همام لحظه، صدای هاگتا در گوش intp طنین انداز شد و بیست و پنج نفر دیگر از مرداب بیرون آمدند. زن و مرد های تقریبا جوان با چشمانی سفید و پوستی سرد به سفیدی گچ...intp زیر لب به این وضع لعنت گفت و پا به فرار گذاشت. اما مشکل آنجا بود که افراد مرده ای که حال به زندگی بازگشته بودند هم، به دنبال او میدویدند... صدای غرشی نیرومند از درون جنگل به گوش میرسید. isfj، با استرس اطرافش را مینگریست و از آنچه که اتفاق می افتاد خبر نداشت. isfj، از حیوانات وحشت داشت و صدایی که جنگل انبوه را پر کرده بود، غرش شیر بود. isfj در سکوت در خلاف جهت صدا در حرکت بود که زنی جلویش سبز شد و isfj لحظه ای زهره اش ترکید. زن میان سال بود و موهای فر جو گندمی داشت. مانند کولی ها لباس پوشیده بود و چشمان مهربان و سبز رنگی داشت. زن میان سال طوری isfj را نگاه میکرد که گویی سال هاست اورا میشناسد. زن گفت:گرمای دستان تو. سرمای زخم درونی هر کسی را از بین خواهد برد. گرمای قلب تو، شفایی برای جسم هر کسی است که نفس میکشد.. isfj با استرس گفت:هر جانداری؟ من میترسم!.. زن خندید و گفت:ترس تنها چیزی که باعث شجاعت میشه.. صدای هاگتا در گوش isfj پیچید و isfj فهمید که چالشش شروع شده. زن ناپدید شد و isfj، به سوی صدای غرش حرکت کرد...
اتاق آنقدری بزرگ بود که infj، مانند شئ کوچکی در آن بود. infj، زمانی که چشمانش را باز کرد، فهمید نمیتواند تکان بخورد. دست و پایش به یک صندلی فلزی بسته شده بود و یک قفل به زنجیر بود. قفلی که infj کاملا به آن دسترسی داشت و در صورت پیدا کرد کلید راحت خودش را باز میکرد... دور تا دور اتاق بزرگ و سفید رنگ، درب های متعددی وجود داشت که همه شان چوبی و قفل بودند..infj با صدای نسبتا بلندی گفت:اینجا چخبرهه؟.. مردی که قدش به طرز عجیبی بلند بود، با لباس های تماما سفید جلوی infj ظاهر شد. infj تلاش کرد خودش را از صندلی باز کند اما تلاش هایش نافرجام ماند. مرد قد بلند گفت: اینکه همیشه خودتو به مقصد میرسونی اونم در کسری از ثانیه جالب میاد...infj که خودش را به درو دیوار میزد تا از آن زنجیر ها خلاص شود به حرف مرد گوش نکرد. مرد ادامه داد:اینکه مقصد پیش تو بیاد جالب تره.. ناگهان کلیدی در انتهای اتاق درخشید و به میخ سفیدی در دیوار آویزان شد. infj فریاد زد:اصلا بازی خوبی نیست!.. مرد این دفعه اخم کرد و با صدای خش دار و ترسناک تری گفت:بیست و هفت دقیقه فرصت داری، بعد از آن، انسان هایی که در گذشته عقل داشتند و حال فقط آهسته حرکت میکنند وجودیت اتاق را فرا خواهند گرفت...صدای هاگتا، که شروع بازی را تایید میکرد در گوش infj پیچید و مرد ناپدید شد. روی زمین، پر از شن و ماسه بود، اما entp، در ساحل نبود. او در معبدی به رنگ طلایی بود که ظاهرش آن را یاد گنج های دزدان دریایی می انداخت. معبد، بسیار بزرگ بود و سقفش خیلی بلند بود. رو به روی entp، سه صندوقچه ی چوبی بود که از لحاظ ظاهر با همدیگر مو نمیزدند. entp، خندید و گفت:این یه شوخیه؟ آهااای! الان این گنج ها مال من؟ باشه هرطور مایلی... او به سوی سکه های طلا رفت و تا به یکی از آنها دست زد، غرشی نیرومند اورا سرجایش نشاند. صدای خش داری گفت:به گنجینه ی من دست نزن.. entp:اولا من پیداش کردم تو سند داری که بگی برای توعه؟ بعدشم خودتو نشون بده ببینم... از میان کوهی از سکه و جواهر، اژدهایی قرمز رنگ، نمایان شد و گفت:یه مهاجم قلدر!.. entp از ترس بدنش قفل کرد و با صدایی لرزان گفت:من؟ مهاجم؟ من غلط بکنم با هفت جد و آبادم!.. اژدها قهقه ای ترسناک سر داد و گفت:سه صندوقچه ی همانند با سه گنجینه ی متفاوت. یکی از اونها راه بازگشت توست و دوتای دیگر، بلای جان تو... entp تا خواست حرفی بزند صدای هاگتا را شنید و بعد از آن گفت:الان مثلا چالش شروع شد؟ ببازم منو میخوری؟ بگو نه!.. اژدها خنده ی معناداری کرد و گفت:من نه...اژدها روی کوهی از سکه ها به تماشا نشست و entp گفت:لعنتی! میخوای تماشا کنی؟ باشه هرطور راحتی بزن بریم!..
همه جا تاریک و نفس گیر بود. istj، بوی فلز را حس میکرد، بوی آهن. او کجا بود؟.. گرما و خفه بودن آن مکان هر لحظه عصبی ترش میکرد. istj فریاد زد:آهااای. کسی اونجا نیست؟ کمک!..منتظر جواب بود اما فقط بازتاب صدای خودش را شنید.اکو ی صدای خودش که "کمک" میخواست. نوری از افقی نامعلوم معلوم فضا را روشن کرد و istj متوجه شد درون غاری بزرگ و عجیب گیر افتاده است. به سوی نور حرکت کرد و متوجه شد انتهای غار، پرتگاهی ست که به مواد مذاب میرسد. مواد مذابی که هر لحظه بالا تر می آمدند! فلزات روی زمین، جمع شدند و شکل مرد قوی هیکلی به خود گرفتند. مرد قوی هیکل گفت:اسلحه ای که داشتی از چی ساخته شده بود؟. istj با سردرگمی گفت: برای چی میپرسی؟! مرد قوی هیکل ادامه داد:گلوله هایی که هرگز تموم نمیشدن چی؟ اونا از چی ساخته شده بود؟.. istj گفت:از سرب!. مرد قوی هیکل خندید و گفت:بینهایتش توی دستانت بود. فکر نکنم کار سختی باشه که بتونی از قدرت بینهایتی که درون قلبته استفاده کنی... مرد به ورودی غار که با فلزات گوناگون بسته شده بود اشاره کرد وبا شنیده شدن صدای هاگتا ناپدید شد.istj از متوجه شدن جریان چالش، مو به تنش سیخ شد و به سوی وروی غار رفت. رامونا، در میدان جنگ گلادیاتور افتاده بود و آن مکان را نمیشناخت. از ظاهرش مشخص بود که نبردی در راه است و او همیشه از نبرد استقبال میکرد. مردی با لباس توگا، که ظاهر و چهره اش به دوران رم باستان بازمیگشت رو به روی رامونا ظاهر شد و گفت:نبردی که عقل در آن برنده است. هرچه دشمنت بیشتر آسیب ببیند قوی تر میشود پس چه باید کرد؟.. رامونا شمشیرش را از غلاف کمربندش بیرون کشید و گفت:با کی باید بجنگم؟!. صدای هاگتا در گوشش پیچید. صدایی که میگفت بازی شروع شده است. مرد ناپدید شد و دروازه ی آهنین پشت سرش بالا آمد. زمین به لرزه در آمد و رامونا منتظر نبرد بزرگش بود که با دیدن حریفش، لحظه ای قالب تهی کرد. هیولایی با گرز و هیکلی عضلانی که رنگ پوستش به نیلی میزد.رامونا عزمش را جزم کرد و به سوی او یورش برد.
به سختی چشمانش را باز کرد. اطرافش تاریک بود و برایش عجیب بود که چگونه در حالی که در کلبه ی هاگتا ساعت ده صبح است اینجا شب بود. infp، به سختی از جایش بلند شد و سعی کرد چشمانش به نور کم آن مکان نامعلوم عادت کند که ناگهان دستش به غلاف کمربندش خورد. شئ ای به آن آویزان بود که قبل از جابه جایی همراهش نبود؛ یک چراغ قوه. infpچراغ قوه را در دست گرفت و آن را روشن کرد. نور چراغ قوه شدید بود و به اندازه ی کوچکش نمیآمد. infp با دیدن مکانی که در آن رفته بود حیرت زده شد؛ موزه ی بزرگ نیویورک. اینجا چه میکرد؟! یکی از مجستمه ها که به شکل سرباز بود ناگهان با چند تکان زنده شد و درخشید. infp از ترس جیغ کشید و سرباز که هنوز به تکان خوردن عادت نداشت مانند زامبی ها راه میرفت. سرباز درخشان گفت:شناسایی جادوی خودت علیه خودت یکی از دشوار ترین کار های توست. هفت شئ خطرناک در اتاق سیزده، به جادوی تو آغشته شدند. هرچه میتوانند باشند اما بعد از بیست و نه دقیقه، به شکل اصلی خودشان بر خواهند گشت..سرباز دوباره بیجان شد و صدای هاگتا که شروع بازی را مشخص میکرد در گوشinfp طنین انداز شد. Infp با ترس به سوی اتاق سیزده قدم برداشت و زیر لب گفت:چطوری تشخیص بدم کدوم اشیا تغییر شکل دادن و با اونا چیکار کنم؟!.. ناگهان مجستمه ی ماموتی جان گرفت و گفت:خودت میفهمی..infp این دفعه از ترس زهره ترک شد و به سوی اتاق سیزده دوید.. یک سازمان زیر زمینی جایی بود که istp در آن افتاده بود. این سازمان، محلی بود که istp رئیسش را بخاطر پول، به قت.ل رسانده بود. istp با به یاد آوردن آن مو به تنش سیخ شد و نگاهی به مچاش انداخت تا ببیند دستبندی که با آن سلاح هایش را ظاهر میکرد را دارد یا خیر. دست بند نبود! istp قبل از آنکه کسی اورا ببیند قایم شد و زیر لب گفت:این چه چالشیه! معذرت خواهی از کسایی که کشتم؟؟.. در همان لحظه، دستی شانه اش را لمس کرد و گفت:سلام istp. دلت برام تنگ شده بود؟ istp سریع پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن روح رئیس سازمان از ترس زهره ترکشد. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:تو روووحت!.. روح رئیس خندید و گفت:چی توی من؟.. istp که یادش آمد یک روح جلویش است گفت:بیخیالش! چی میخوای از جون من؟ ببین تو آدم عوضی ای بودی خودتم خوب میدونی، فکر نکن چون الان اطرافت نورانیه شدی آدم خوب!.. روح خندید و گفت:نیومدم ثابت کنم آدم خوبی بودم. من الان بخشی از چالش توئم... istp پوزخندی زد و گفت:چالش من؟ تو کدوم بخششی؟ نکنه باز باید بک.شمت؟... روح رئیس، خنده ی ترسناکی کرد و گفت:بخش راهنما، فکرشو نکن، میدونم برات عجیبه که دشمنت داره راهنماییت میکنه. بگذریم. خوب گوش بگیر ببین چی میگم، علیه تو بر قدرت تو. در انتهای راهروی سفید اتاقی که قبلا برای من بود. سلاح هارو خنثی کن و به اونجا برس. دکمه ی قرمز رو فشار بده تا برگردی... صدای هاگتا، گفت، تنها راه بازگشت پایان چالش است...istp به پیشانی اش کوبید و گفت:دمت گرم مایکل، اگه تو زندگی واقعیت هم همینقدر باحال بودی زنده میموندی.. روح برای istp دست تکان داد و بعد از گفتن "موفق باشی" ناپدید شد...
روی زمین برگ های خشکیده بود و دوطرفش را پرچین گل سرخ گرفته بود. esfp از درد نالید و از جایش بلند شد. لباسش را تکاند و زیر لب گفت:اینجا کدوم قبرستونیه؟! بقیه کجان؟! اهاااای istj؟ enfp؟ estp؟ بچه ها؟ اما کسی پاسخی نداد..ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و تمام گلبرگ های گل رز دو دیوار بی انتهای اطراف esfp کنده شدند و جلوی رویش، شکل یک بانوی تمام و کمال را به خود گرفتند. بانوی گل سرخ گفت:تعلل در تصمیم گیری باعث تصمیم اشتباه میشه. شانس قدرت نهفته ی درونی تو برای زنده ماندنه. هر بار فقط هفت و نیم ثانیه وقت خواهی داشت تا تصمیم بگیری. فرار کن و زنده بمان. صدای هاگتا در گوش esfp پیچید و پرچین بی انتها در خود پیچید تا به شکل یک هزار توی ترسناک در آمد. هفت و نیم ثانیه ی بعد، بازی شروع میشد... آنیسا، در اتاق براق و درخشان سفیدی افتاده بود. هیچ دری در آن وجود نداشت و اندازه اش هم بزرگ نبود.آنیسا دوستانش را صدا زد اما تنها چیزی که گیرش آمد، انعکاس صدای خودش بود... چند ساعتی بود که در اتاق سفید نشسته بود و هیچ خبری از هیچ چیزی نبود.. زمان از دستش در رفته بود و از آنجایی که نمیدانست تا کی قرار است در آن اتاق بماند انرژی اش را ذخیره میکرد و نه تکانی میخورد و نه حرفی میزد... روی زمین نشست و چشمانش را بست، ذهنش را خالی کرد تا به حالت مدیتیشن دربیاید که در همان لحظه صدایی در اتاق پیچید:هر فکر، هر لحظه، در هر مکان.هر کدام راهی برای آینده مان...آنیسا از آنکه صدای ذهنش را طوری میشنید که گویی کس دیگری با او حرف میزند مو به تنش سیخ شد. صدای آنیسا ادامه داد:هر ذهنی پیچیدگی خودش را دارد. برای شناخت پیچیدگی های ذهن دیگران، اول ذهن خودت را بشناس و کنترل کن..آنیسا از حالت خلسه بیرون آمد و با ناچاری گفت:من قدرتی ندارممم! مادرم فقط به من یاد داد تا یه مبارز بزرگ بشم! معنی اسمم هم همینه! هاگتا بزار بیام بیرون خواهش میکنم!.. در همان لحظه صدای هاگتا در گوش آنیسا شنیده شد:تا زمانی که در آزمون پیروز نشده اید، به کلبه بر نخواهید گشت. تنها راه بازگشت قبولی در چالش است.. آنیسا که از این شرایط وحشت کرده بود به گریه افتاد و گفت:خاله، هاگتا، تروخدا بزار بیام بیرون دیگه نمیتونم تحمل کنم. بعد از چند ثانیه، صدای هاگتا در گوش آنیسا طنین انداز شد: آنیسا، تو خیلی بیشتر از اون چیزی هستی که میشناسی. قدرتتو آزاد کن. خودت رو بشناس...آنیسا خودش را جمع و جور کرد و گفت:باشه!...
اطرافش پر از وسایل مختلف و جعبه بود. esfj، از جایش بلند شد و اطرافش را نگریست. اکثر وسایل داخل اتاق بزرگ را میشناخت، وسایل خودش بودند... با کنجکاوی اتاق را نگریست و بعضی از وسایل را با دقت تماشا کرد تا مطمئن شود واقعا برای خودش بودند یا خیر. مو لای درز جزئیات وسایلش نمیرفت و همین ترسناک اش میکرد... مردی قوی هیکل و بلند قامت، از پشت انبوه وسایل esfj بیرون آمد و esfj با دیدن او از سر عادت تعظیمکرد و گفت:سلام استاد. شما اینجا چیکار میکنید؟.. مرد، با لبخند با وقار همیشگیای که داشت گفت:eafj، بزرگ ترین درسی که بهت دادم رو به خاطر بیار...esfj لحظه ای در فکر فرو رفت و در همام لحظه صدای هاگتا را شنید. استاد esfj در نور ناپدید شد و چالش esfj شروع شده بود. چالشی که نمیدانست چیست و چگونه باید آن را به پایان برساند... از سرمای هوا بدنش میلرزید. در ارتفاع بود؛ داخل یک جت هوشمند.isfp از جایش بلند شد و به محض آنکه متوجه شد درب جت باز است به گوشه ای پناه برد. isfp همانطور که صدایش میلرزید گفت:اینجا چخبره؟؟ من کجام؟!. خلبان جت که دختر جوانی بود با خنده گفت:سلام عزیزم! تو در ارتفاع ۵۰۰۰ متری از سطح زمین هستی. مشخص نیست؟...isfp که از ارتفاع وحشت داشت افتاد و گفت:چی؟! چرا؟! اصلا بدون هدفون چطوری صدای تورو میشنوم؟ خلبان سرخوشانه خندید و گفت:من راهنمای توئم، در هر صورت صدای منو میشنوی. حرفامو خوب گوش کن چون فقط یک بار برات میگمشون. سی و دو ثانیه فرصت توست تا مرگ. محافظ را بالا ببر و آسمان را درخشانکن... isfp که خیلی گیج شده بود با لکنت گفت:چ..چ..چی؟...آسمان و درخشان کنم؟!... خلبان که گویی از بازی خوشش آمده بود با خنده گفت:آره دیگه خنگول! رعد و برق!خب موفق باشی... isfp از ترس بدنش قفل کرده بود. او گفت:عمرا بپرم! من نمیتونم.. صدای هاگتا در گوش isfp طنین انداز شد و خلبان گفت:اها راستی یه چیز دیگه، نمیر... isfp تا آمد جواب دیگری بدهد، خلبان دسته ای را پایین کشید و زیر پای isfp خالی شد؛او در حال سقوط کردن بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در حال فصیل شدن😭 من پارت جدید میخوام
تازه دادم که😔
چند اسلاید دیگش مونده؟
از اونجایی که حداقل ۱۶ اسلایده...زیاد..🤡💔😭
حدود ۱۰ تا🤡💔
هعععع نا امید شدم
چند اسلاید اش مونده ؟
زیاد😔💔...
هعی...... امید به زندگیم از دست رفت 😔💔
نه نه...مینویسم سریع😔👀
دستممممم دردددد نمیکنه ولی قلبم درد دارههه
آره قطعا INFP ای برو دوباره تست بده عوض شده
نه infp نیستم تاحالا چند بار تست دادم. قلبم مشکل داره و زیادی استرس ترشح میکنه و باعث میشه زیادی به بعضی از مساعل واکنش نشون بدم. ولی وقتی خودم تنهام فقط جلو بقیه اینطوری نیستم جلو اونا میگم برو به امید خدا ولی وقتی تنهام...
کار قلب فقط پمپاج خونه ربطی به احساسات ندارن این فقط یه کلیشه است احساسات هم بخشی از مغز هستش سوتی دادی یه مقدار......
نمیدونم دکتر بهم اینجوری گفت.
گفت اسید معده زیادی داری و وقتی استرس میگیری حالت بد میشه گفت همین باعث میشه قلبت درد بگیره. و تپش قلب داشته باشی.
در هر حال الان که خوبم. اون دوستم هم چه بخوام چه نخوام دیگه رفته. تقصیر خودم هم هست. منم احتیاجی بهش ندارم. همین جوری خوبه و اسم بهتره. چون دیگه نیازی ندارم تلاش کنم ادما رو نگه دارم.
فقط درد رفتنش یکم بیشتر بود تا بقیه چون اون تنها کسی بود که داشتم. ولی دارم زیادی بزرگش میکنم.
اسکلم دیگه
در کل قلب استرس ترشح نمی کنه اگه دکترا گفت پس دکترت یه تخته اش کمه😂😔
به این دکترا پول ندیناااا
دوست مجازیم دیگه جواب پیامامو نمیدههه
نظرت در مورد دوست حضوری چیه؟!...خیلی بهتره..
هل وووو تنهایی
میدونم بهم نمیخوره ولی من گریه کردم.
چون دارم دور اطرافیام رو از دست میدم. خیلی تنها شدم.
بابا رفتنی میره...
خدارو شکر کن ک قبلش یه خنجر فرو نمیکنه توی کمرت!..
احتمالا فهمیدن در حد تو نیستن 😔✨️👀
بهم گفت حرفاشو فراموش کنم و حسامو بندازم سطل زباله.
چرا نمیتونم به ادمایی که دوستشون دارم ابراز علاقه کنمممم.
چرا اینقدر بهم میگن بی احساسیییی
یه زندگی من خوش اومدی 🎀🫠
دوست صمیمیم entp بود منم intp هستم.
عاشق دوستیمون بودم.
ولی بهم میگه حست یه طرفست و از دوستی باهام خوشحال نیست. و دو دقیقه پیش تخریبم کرد.همه حرفاش دروغ بود. باعث شد حمله عصبی بهم دست بده و اینه رو شکستم و خورده شیشه رفت داخل دستم.
مطمئنی INFP نیستی ؟
من INTP ام و واقعا بی احساس ام
و برام مهم نیست
نه خب ربطی نداره به تایپش رفتار ها فرق دارن...
بعد بستگی داره کیفیت و زمان دوستی تون چقدر باشه...
مثلا من ۹۰ درصد دوستام اینو بگن میگم برو ی امید خدا
خب ما ۵ سال دوست بودیم و رفت اصل برام مهم نبود
نه ربطی نداره. من احساس دارم ولی خب تصمیماتم با منطقه و احساسات بقیه خیلیییی برام مهم نی.
99 درصد ادما بخاطر اینکه نسبت به بیشتر مسائل بی تفاوت هستم و برام مهم نیست ازم بدشون میاد.