
اولین پستم تو دسته داستان هست امیدوارم خوشتون بیاد.

در کوچههای باریکِ شهرِ "فراموشی"، دختری ده ساله زندگی میکرد به نام "باران". او تنها یک دوست داشت: سایه اش. هر شب، باران برای سایه قصه میگفت: >

سایه، دستِ نامرئیاش را روی سرِ باران میکشید. آنها با هم خوابیدند، با هم گرسنگی کشیدند، و با هم روی پشتبامِ خرابه، صورتهای برجستهی ابرها را تماشا کردند. تا اینکه یک شبِ بارانی، مردی چتربه دست به باران نزدیک شد: با من بیاتاتوراپیش پدرت ببرم. باران بیآنکه بداند مرد، سوداگرِ سایههاست، دستِ سایهاش را گرفت و دنبال او دوید... در راه، از رودخانهی عمیقی گذشتند. مرد چتر را بالای سرِ باران گرفت و گفت: .سایه ات را همینجا بگذار و خودت بیا. وقتی به آن سوی رود رسید، پشت سرش را نگاه کرد... سایه نبود.

> فریاد زد. مرد خندید: > ولی آن طرفِ رود، فقط تلهای آهنین بود — جایی که کودکان را زنجیر میزدند تا سایههاشان را بفروشند. باران فرار کرد. تمام شب در شهرِ بیرحم گشت، کنارِ رود زانو زد و فریاد کشید: > فقط موجها پاسخ دادند: > دخترک دیوانه وار، سنگهای رود را یکییکی کنار زد — دستهایش زخمی شد و خون، آب را سرخ کرد. ناگهان... چیزی نقرهای در گلها درخشید: یک قیچیِ کوچکِ زنگزده.

باران شنیده بود: اگر سایه ات را دوست داشته باشی قیچی برای تو می آید. او قیچی را برداشت و به سینهاش چسباند. آن شب، زیر پلِ قدیمی خوابید. در خواب، سایه را دید: لطفا مرا ببر باران، تا راحت شوی! صبح، باران قیچی را باز کرد. با نگاهی به زمینِ خیس... سایهاش را دید — اما نه سایهی همیشگی. سایه مثلِ خورهای سیاه به پایش چسبیده بود، و زمزمه میکرد: مرا ببر باران باران گریه کرد: من تو را نمیبرم هرچه شود! سایه خزید بالا تا زانویش: من تو را اذیت میکنم. دخترک، قیچی را لمس کرد. دستش لرزید... ناگهان یاد حرفهای سایهی واقعی افتاد: من هیچوقت ترکت نمیکنم هر چی بشه قیچی را پرتاب کرد توی رود. فریاد زد: من تو را نمیبرم هر چه سرم بیاد میپذیرم.

سایهی سیاه خندید... و مثلِ ماری تاریک، بالا خزید تا کاملاً باران را بپوشاند. دخترک تبدیل به تندیسی سیاه شد — چشمانش باز، دهانش به فریاد گشوده، اما هیچ صدایی بیرون نمیآمد. سالها بعد، مردم هنوز آن پیکرهی سیاه را کنارِ رود میبینند. بعضیها قسم میخورند شبها صدای زمزمه میشنوند: > و اگر دستت را روی پیکره بگذاری، اشکهای یخزده را حس میکنی — اشکهایی که از دلِ سیاهی میجوشند، اما هرگز جاری نمیشوند. چون غمِ واقعی... زیاد بزرگتر از آن است که اشک بگیرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیادی قشنگ بود😭
عالی بوددد
مرسییی💝
😍🥲😢
عالی بوددد🥹:)))
ممنون🌌