
خوب دوستان گلم این فقط یک دوستان گلم این فقط یک داستان فن آرت از لاکپشت های نینجاست همین 😎😎😎🙏🙏🙏😂😂😂🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️

خوب اول شخصیت هارو نشون میدم بعد میرم سراغ داستان لئو ناردو

رافائل ایشون هستن

داناتلو هم هستش

مایکل آنجلو هم هستند خوب بریم سراغ داستان

داستان: میراث گرگ (The Wolf's Legacy) فصل اول: لانه و نشان پنجه در اعماق شهری که هرگز نمیخوابید، در رگهای بتنی و فراموششدهی آن، جایی بسیار دورتر از دسترس چشمان کنجکاو آدمها، دنیای دیگری نفس میکشید. اینجا شب و روز معنای خود را از دست داده بود و زمان، تنها با برنامههای تلویزیونی و ساعتهای دیجیتالی که با نبوغی باورنکردنی از قطعات دورریختنی سرهم شده بودند، سنجیده میشد. این دنیا، خانهی دیوید بود؛ خانهی چهار گرگ سبز رنگ و غولپیکر و یک پسر انسان. دیوید، یک پسر دوازده سالهی یتیم با موهای قهوهای آشفته و چشمانی که بیش از سنش چیز دیده بود، در حالی که محکم به خزهای نرم گرگی که سوارش بود چسبیده بود، قهقههای زد که در تونلهای قوسیشکل لانه اکو شد. «مایکی، نمیتونی منو بگیری! خیلی کندی!» گرگی که زیر او قرار داشت، مایکلآنجلو، یک موجود خارقالعاده بود. بدنش با خزی به رنگ سبز روشن پوشیده شده بود که روی سینهاش به رنگ زرد کرمی درمیآمد. او مثل یک گرگ واقعی روی چهار پایش راه میرفت، اما یک چشمبند نارنجی روشن، چهرهی بازیگوشش را قاب گرفته بود و نانچیکوهایش در غلافهایی چرمی روی کمرش بسته شده بودند. او با صدای بازیگوشی غرید: «اوه، اینطور فکر میکنی، دیوید کوچولو؟ تو هنوز سریعترین حرکت منو ندیدی!» دیوید سواری بر پشت مایکی را با هیچچیز در دنیا عوض نمیکرد. این فقط یک بازی ساده نبود؛ این حس آزادی مطلق بود. حرکت سریع و نرم مایکی در تونلهای پیچدرپیچ، پرشهای ماهرانهاش از روی لولههای قطور و پیچهای ناگهانیاش، مثل واقعیترین و هیجانانگیزترین ترن هوایی بود که فقط برای او ساخته شده بود. باد خنک و مرطوب لانه به صورتش میخورد و برای چند لحظه، تمام خاطرات تلخ زندگیاش در یتیمخانه در غبار پشت سرشان محو میشد.

ناگهان، مایکی با یک حرکت چابک ایستاد، پنجههایش روی سیمان سرد ساییده شد و گوشهایش را تیز کرد. دیوید میدانست چه اتفاقی در شرف وقوع است. محکمتر چسبید و نفسش را حبس کرد. بعد، آن حس آمد. یک پیچش عجیب و آنی در معدهاش، انگار که دنیا برای یک هزارم ثانیه زیر پایش خالی شده و از یک پلهی نامرئی به پایین سقوط کرده باشد. آنها دو متر جلوتر، درست پشت سر رافائل، ظاهر شدند. فضا برای چند ثانیه با غباری از خزهای سبز و درخشان پر شد که مثل جرقههایی جادویی، آرامآرام در هوا چرخیدند و سپس ناپدید گشتند.

رافائل، که از همه درشتهیکلتر و عضلانیتر بود، با خشم برگشت. خز سبز تیرهی او انگار سایهها را به خود جذب میکرد و چشمبند قرمزش مثل یک زخم تازه روی صورتش خودنمایی میکرد. خنجرهای سهشاخهی معروفش، «سای»، از بندهای چرمی که دور بدنش پیچیده شده بود، بیرون زده و آمادهی استفاده بودند. او با غیظی که در صدایش موج میزد، غرید: «مایکی! قسم میخورم اگه یک بار دیگه از اون کار مسخرهات روی من استفاده کنی، نانچیکوهات رو دور گردنت گره میزنم!» صدایی آرام و محکم از آن سوی محوطهی اصلی لانه پاسخ داد: «قانون اول، مخفی ماندن است، مایکلآنجلو. قانونی که تو هر پنج دقیقه یک بار با سروصدایت آن را نقض میکنی.» لئوناردو، رهبر گروه، باوقار و متمرکز ایستاده بود. خز سبز رنگ او، درست همرنگ برگ درختان جنگلی بود و چشمبند آبی سیرش، نشان از آرامش و اقتدار داشت. دو شمشیر کاتانا، سلاحهای نمادینش، به صورت ضربدری در غلافی روی پشتش قرار گرفته بودند و او با چنان دقتی حرکت میکرد که گویی زمین زیر پنجههایش را نوازش میکند. رافائل زیر لب غرولند کرد: «حداقل اون یه کاری میکنه. بعضیها فقط میشینن و با اسباببازیهاشون ور میرن.» نگاه تندش به سمت گوشهی دیگر لانه چرخید.

مایکی، دیوید را به آرامی از پشتش پایین گذاشت و به سمت آن گوشهی شگفتانگیز رفت. آنجا همیشه عجیبترین و مسحورکنندهترین مکان برای دیوید بود. داناتلو، لاغرتر از بقیه و با خزی به رنگ سبز زیتونی، چهارزانو روی زمین نشسته و چشمهایش را بسته بود. چشمبند بنفش روی صورتش، او را متفکرتر نشان میداد و چوب بلندش، «بو»، با گیرههایی خاص در کنار بدنش مهار شده بود. در مقابلش، یک ارکستر بیصدا از خلاقیت در جریان بود. یک صفحهی فلزی در هوا شناور بود، در حالی که پیچگوشتی کوچکی به خودی خود میچرخید و پیچی را در جای خود محکم میکرد. سیمها مثل مارهای رنگی در هوا میرقصیدند و با دقتی فراانسانی به پایانههای روی یک برد الکترونیکی متصل میشدند. این نیروی ذهن داناتلو بود؛ جادویی که از علم زاده شده بود. دیوید، این پسر انسان در میان غولهای مهربان، با کنجکاوی جلو رفت و روی زمین کنار داناتلو نشست. او عاشق تماشای کار کردن دانی بود. «داری چی درست میکنی، دانی؟» داناتلو بدون اینکه چشمهایش را باز کند، لبخند کمرنگی زد. صدایش همیشه آرام و کمی تحلیلگرانه بود. «یک حسگر جدید. برای محیط پیرامون لانه. میخوام ارتعاشات غیرعادی رو تشخیص بده. چیزهایی که از فرکانس قطارهای شهری یا لولههای آب متفاوت باشن.»

دیوید به دست چپ خودش نگاه کرد. به دستکش چرمی سیاهی که همیشه آنجا بود. این دستکش، هدیهای از طرف دانی بود، شاهکاری از نبوغ و نگرانی او برای دوست انسان و آسیبپذیرش. چرمش نرم و کهنه به نظر میرسید، اما دیوید میدانست که در الیاف آن، تکنولوژیای فراتر از تصور انسانهای روی سطح زمین نهفته است. داناتلو به او گفته بود که این دستکش در مواقع خطر، برایش یک سپر محافظ درست میکند. «مثل اون دفعه که داشتم از روی لولهها میافتادم؟» دیوید پرسید و خاطرهی آن روز دوباره در ذهنش زنده شد. پایش لیز خورده بود و برای یک لحظهی وحشتناک، تنها چیزی که زیر پایش بود، تاریکی یک کانال عمیق بود. اما قبل از اینکه فریاد بزند، دستکش روی دستش درخشیده بود و ناگهان در یک حباب آبیرنگ و شفاف معلق شده بود. حبابی که شبیه یک توپ فوتبال چهلتکه بود، اما تکههایش مثل هولوگرام دائماً در حال حرکت و چرخش بودند، انگار که یک کهکشان کوچک و شخصی دور او شکل گرفته باشد.

داناتلو چشمهایش را باز کرد. «دقیقاً. اون برای همینه. تا وقتی من یا بقیه نیستیم که مراقبت باشیم، اون ازت محافظت میکنه.» نگاهش سرشار از محبتی برادرانه بود. ناگهان، درست در وسط محوطهی اصلی لانه، هوا شروع به لرزیدن کرد. تمام صداها قطع شدند؛ گویی خود زمان نفسش را در سینه حبس کرده باشد. بعد، یک تودهی غلیظ از دود سفید، بدون هیچ صدا یا هشداری، از ناکجاآباد شکل گرفت. دود، چرخان و متراکم، بوی سوختگی یا گوگرد نمیداد؛ بوی اُزن پس از طوفان و سکوت برف زمستانی را میداد. برای چند لحظه، تنها چیزی که وجود داشت، آن ابر سفید و اسرارآمیز بود.

سپس، همانطور ناگهانی که ظاهر شده بود، دود محو شد و در جای آن، پیکر یک گرگ سفید و باشکوه ایستاده بود. استاد اسپلینتر، با خزی به سفیدی برف دستنخورده و چشمانی که خرد قرنها در آن موج میزد، با قامتی استوار ایستاده بود. او هیچ سلاحی حمل نمیکرد؛ حضورش به تنهایی سلاح او بود. انگار نه از تونلی آمده بود و نه قدمی برداشته بود؛ او فقط... آنجا بود. او با نگاهی عمیق، چهار گرگ سبز و پسر انسانی را که خانوادهاش بودند، از نظر گذراند. «مشکلی بزرگتر از آنچه تصور میکردم، لئوناردو.» لئو اولین کسی بود که به حرف آمد و با احترام سرش را خم کرد. «استاد اسپلینتر. مشکلی پیش آمده؟» صدای اسپلینتر، آرام اما مثل سنگی که در آبی راکد میافتد، پر از موج و معنا بود. «امشب هم مثل شبهای گذشته، گزارشی از فعالیتهای غیرعادی در بخش صنعتی قدیمی دریافت کردم. اما این بار فرق میکند. نه یک سرقت ساده، بلکه چندین سرقت هماهنگ. قطعات الکترونیکی بسیار پیشرفته، آلیاژهای کمیاب، منابع تغذیه صنعتی...»

داناتلو که حالا تمام قطعات معلقش با صدایی نرم روی زمین نشسته بودند، به سرعت گفت: «اینها قطعاتی نیستند که دزدهای معمولی دنبالش باشند. اینها... اینها اجزای سازندهی یک دستگاه بسیار قدرتمند هستند. شاید یک سلاح.» رافائل پوزخندی زد که بیشتر شبیه به نشان دادن دندانهایش بود. «خوبه. حوصلهام سر رفته بود. بریم چند تا کله پوک کنیم.» «این بازی نیست، رافائل!» صدای اسپلینتر برای اولین بار کمی شدت گرفت و رافائل بیاختیار گوشهایش را کمی خواباند. «نشانههایی که در محل سرقتها پیدا شده... نشانههایی است که امیدوار بودم دیگر هرگز نبینم.» استاد اسپلینتر پنجهاش را بلند کرد و روی دیوار آجری کنارش، یک علامت کشید. شکلی شبیه به یک پنجهی سهانگشتی. دیوید آن علامت را نمیشناخت، اما لرزشی را که از بدن چهار برادر گرگش عبور کرد، به خوبی حس کرد. حتی مایکی هم دیگر لبخند نمیزد. چشمهایش گرد شده بود و نگاهش به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. «پای...» لئو با صدایی خفهشده زمزمه کرد. «قبیلهی پای...» اسپلینتر سرش را به آرامی تکان داد. «آنها بازگشتهاند. و قدرتمندتر از قبل به نظر میرسند. این سرقتهای هماهنگ، نشان از یک رهبر باهوش و یک نقشهی شوم دارد. شما باید امشب به سطح بروید. تحقیق کنید. اما به یاد داشته باشید: شما سایه هستید. شما نینجا هستید. هدف، جمعآوری اطلاعات است، نه یک درگیری بیپروا. آیا فهمیدید؟» «بله، استاد!» چهار صدا به طور همزمان پاسخ دادند، اما هر کدام با طنینی متفاوت. صدای لئو پر از مسئولیت بود، صدای رافائل پر از خشم فروخورده، صدای داناتلو پر از تحلیل و نگرانی، و صدای مایکی... صدای مایکی کمی میلرزید. دیوید آب دهانش را قورت داد. هوای لانه ناگهان سردتر شده بود. او به مایکی نگاه کرد. گرگ نارنجیپوش به او نگاهی دلگرمکننده انداخت و سرش را به آرامی به او مالید. لئو به سمت قفسهی سلاحها رفت و شمشیرهایش را محکمتر بست. «دانی، موقعیت دقیق آخرین سرقت رو روی تبلت من بفرست. راف، تو با من از مسیر اصلی میای. مایکی، تو و دیوید از مسیرهای بالایی حرکت میکنید، چشم و گوش ما باشید.» رافائل غرید: «چرا باید اون بچه رو با خودمون ببریم؟ این یه گشتوگذار شبانه نیست!» «دیوید با ما میاد!» صدای مایکی محکم و غیرمنتظره بود. «من مراقبشم. اون چشمهای تیزتری از همهی ما داره.» او به دیوید چشمکی زد، اما دیوید میتوانست نگرانی عمیق را در پشت آن ببیند. دیوید به دستکش سیاهش نگاه کرد. حس میکرد که چرم آن، کمی گرمتر از همیشه است. او بخشی از این خانواده بود و امشب، خانوادهاش به او نیاز داشت. با قدمهایی که سعی میکرد محکم باشند، به سمت مایکی رفت و با کمک او، دوباره روی پشتش سوار شد. چهار گرگ نینجا، به همراه پسری با دستکشی جادویی بر پشت یکی از آنها، به سمت دهانهی تاریک یکی از تونلهای اصلی به راه افتادند. تونلی که به دنیای بالا، به شهر غرق در نورهای نئونی و سایههای عمیق راه داشت. پژواک صدای پایشان روی سنگفرش مرطوب، تنها صدایی بود که سکوت سنگین و پرتوقع لانه را میشکست و به سوی ماموریتی میرفتند که میتوانست سرنوشت همهی آنها را برای همیشه تغییر دهد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)