
پارت ۱۹ متاسفانه بعد ۲ روز حذف شد. من اینجام که براتون کاملا خلاصه این پارت رو بگم: هنوز ماجرا تو گذشته روایت می شود و در اینجا کایلای ۵ ساله رو داریم. کایلا رو برای تعیین قدرت توسط سنگ شیاطین می برند. کارلوس ۹۱ درصد قدرت سنگ و کاملیا ۷۸ درصد وقتی نوبت کایلا شد ۱۰۰ درصد رو بیان کرد که عجیب بود. کایلا همانطور که به یاد دارید یک نیمه شیطانی و نیمه انسانی بود ولی بیشتر خونش از شیاطین نشئت می گرفت. سنتیا با کارلوس یک بحث مفصل درمورد ویولا انجام میده و در آخر کارلوس قبول می کند که عاشق و وابسته ویولا شده که برای یک شیطان عجیب هست. دیزی و مارکو برای ارتباط گرفتن باید یک هم خون با ویولا رو قربانی می کردند که تصمیم می گیرند این قربانی مادرشان باشد. سنتیا در آخر این پارت می میرد و برای مرگش ویولا سرزنش می کند و از کاملیا قول می گیرد که از هر دوی آن ها متنفر باشد یعنی کامیلا و ویولا بریم پارت ۲۰ دوستان
ویولا: اوضاع متشنج بود. دو شب پیش سنتیا چشم هایش رو برای همیشه بست. مطمئن بودم کایلا رو تو اتاق نگه دارم و ازش محافظت کنم. می دانستم برای کارلوس سخت بود، مادر کاملیا رفته بود. ملکه اش از پیش ما رفته بود. از شواهد می توانست گفت که قبل مرگ شاخ هایش رو شکسته بود و بال هایش برای همیشه جدا کرده بود. دردناک ترین شیوه را انتخاب کرده بود. کایلا خوابیده بود.به بالکن قدم برداشتم و کارلوس رو تماشا کردم. انگار به ستاره هایی نگاه می کرد کههیچ وقتنمی توانست بشمرد."عزیزم" جوابی نشنیدم. حتی سرش برنگشت. "کارلوس" بدون هیچ جوابی، فقط سکوت. "من میرم بخوابم." سرم را برای رفتن چرخاندم."چرا؟" دوباره بهش نگاه کردم. قدمی به سمتم برداشت و رو به روی من ایستاده بود. دست هایش به سمتم حرکت داد و در یک ضربه سرم را محکم به دیوار کوبید:" چرا؟ تو دلیلش هستی! اگه منو هیچ وقت به خودت وابسته نمی کردی! اگه عاشقت نمیشدم...سنتیا مرد! تقصیر توئه! همه ی انسان ها همینقدر خودخواه هستند؟ کاش موقع تولد اون توله که زاییدی میمردی! ای کاش وجود نداشتی ویولا السون! امیدوارم همون دردی که سنتیا کشید رو بکشی!" و بعد من رو روی زمین رها کرد. منی که به گفته های خودش رز سفیدش بودم. منی که همیشه در کنارش بودم. سرم خونریزی داشت ولی او رفته بود. حتی برنگشت که نگاهی بهم کند، که شاید معذرت خواهی کند ولی او رفته بود. اشک هایم، رود هایی بر روی گونه های سرخم شدند. نمی توانستم نفس بکشم. درون سینه ام خار هایی رشد می کردند و همان لحظه یک نور حس کردم.گردنم درد می کرد. انگار داخل یه تونل کشیده شده بودم. سرم را چرخاندم و همان لحظه چشمانم دیزی و مارکو رو ملاقات کردند.
کسانی که زمانی تباهشان کرده بودم. دیزی با ترحم و نفرت بهم نگاه می کرد. نمی توانستند اسم من را به زبان بیاورند. دستم را روی قطره های خون گذاشتم و حرفی نزدم. دیزی اشک هایش را نگه داشت و فقط به اوضاع مننگاه می کرد:"چرا؟" حالا مقصر منبودم؟ همه ی "چرا" ها را من باید پاسخ می دادم؟ "من نجاتتون دادم...مارکو زنده است، دیزی تو جون دخترکم رو نجات دادی-" سنگینی که روی گونه هام حس شد. می تونستم آن حس تنفر را حس کنم. "دیزی...من مجبور بودم. من یک مادرم و هرکاری برای دخترکم می کنم، حتی اگر یک روز مجبور بشم کل این خاندان رو نابود کنم، پس می کنم!" مارکو سکوتش را شکست:"بخاطر همین نگذاشتی که همسرم مادر بشه؟ که نگذاری سختی بکشه؟" نگاهی به چشم های اشک آلودش کردم:"من تو رو نجات دادم." اشک هایم برای بار دیگر سرازیر شدند:" من خودم را فدا کردم. با یکشیطان ازدواج کردم، با پادشاهشون! بچه اش رو به دنیا آوردم! زیر یکعالمه نگاه زندگی کردم و الان شوهرم ازم متنفره و خانواده ام ازم متنفر تر! مارکو من این همه بدبختی رو قبول نکردم که شما عذاب بکشید." دیزی به سمت مارکو رفت و برای آخرین بار به من نگاهی اندخت:"آرزو می کنیم هیچ وقت دیگه تو رو نبینیم،ویولا السون! هیچ وقت!" می توانستم اشک هایش را ببینم:"و خوشحالم که شوهرت ازت متنفره!"
(۲ ماه بعد)ویولا: در ها باز شدند. آجر های قرمز و گل های پلاسیده که پخش شده بودند. توری را از صورتم کنار زدم:"میرگو!" سری تکان داد و زمزمه کرد:"بانو ملکه.." خدمتکار ها اتاق را به سرعت ترک کردند. رو به روی او نشستم:"می خواهم درخواستی از تو داشته باشم که از کایلا مراقبت کنی." -"چرا؟" انگشتم به پرترهای از خودم چرخید."تو دوستم داشتی دوک میرگو هلوس، برادر پادشاهی ولی دوستم داشتی شاید حتی بهتر از کارلوس ولی-" بلند شدم و با قلم خونی به سمتش قدم برداشتم."قول بده که از دخترم محافظت میکنی! همانطور که پسرت و نوادگان تو این کار رو می کنند." به چشم هایم نگاهکرد و بعد قلم را حرکت داد. " و مطمئن شو دختر من ملکه میشه! مطمئن شو این دنیا توسط دخترم یا یکی از نوادگان من در دنیای انسانی مراقبت بشه!" فریاد زد:"دیوانه شدی؟ یک انسان دیگر-" به سمت در حرکت کردم و بهش نگاهی با لبخند انداختم:"دوستت دارم.ممنون میرگو!" اتاق را ترک کردم. توری دوباره به پایین افتاد. زیر توری اشک هایی بودند که سرازیر می شدند. کایلا داشت بازی می کرد. به او نگاه کردم. به دخترک شیرینم... وقتی به سمتم دوید تا زمانی که با بغل کردنش از هم بپاشم، فاصله ای نبود. "کایلا...بهم یک قولی بده، تو ملکه میشی...از همه محافظت میکنی! بهم قول بده" خندید و گفت:"مامانی! من خیلی بچه امکه-"
ویولا: کارلوس نشسته بود. از روزی که ملکه شدم تا امروز زیاد نگذشته بود. کامیلا هیچ وقت باهام حرف نمی زد. رو به روی کارلوس نشستم و با احترام تعظیم کردم. "ویولا... می دونی که ملکه بودنت یک چیز موقتی بود تا اینکه یک ملکه انتخاب کنم، امشب باید تاج رو بهم بدی!" لبخند زدم. درد و غمی که تو سینه ام مانند خار های وحشی رشد می کرد، هیچ وقت مانع لبخند هایم نمی شد. "بله اعلیحضرت" ۲ کلمه ای که مانند خنجر بودند." البته ویولا...امشب بیا کنار هم شامبخوریم،بخاطر کایلا." تاکید بر روی کایلا همیشه به من یادآوری می گرد که من قلب این مرد رو از دست داده بودم. سری تکان دادم و اتاق را ترک کردم. "پس حرفش را زد." یونا بود. پیرزن کههمه مشاور اعظم خطابش می کردند. "بانو یونا، شما درمورد ژاله درختچه ای چه فکری دارید؟" به من نگاه کرد و بعد با آرامش گفت:" همانگل سمی معروف انسان ها؟زیباست و زهرآلود، بیش از حد زیباست ولی خطرناک هست."-"تو یک گلدان کمی کاشته ام. لطفا ازش مراقبت کنید."-"امر ،امر ملکه است." تعظیم به منظور احترام به جا آورده شد. حرکت کردم کلی توانستم نگاه های سنگین پر از درد و رنجش را احساس کنم. به پنجره نگاه کردم. پس این زمستان کی تمام می شد؟
ویولا: شام آرامی بود. کایلا صحبت می کرد و کارلوس با لبخند نگاهش می کرد. بعد از شام، خدمتکار چای را سرو کرد."بابایی! بابایی! بشین تا نقاشی جدیدم را برات بیارم." کایلا دوید. فنجان را در دستانمگذاشتم. "همیشه از خودم می پرسیدم که چطور شد آدم های فهمیدند که دنیا ارزش زندگی کردن نداره؟" سرش را به سمت من چرخاند."تا اینکه تو را دیدم، دلیل خوبی برای زندگی بودی، دوستت داشتم. بیشتر از آنچه که فکرش رو می کردی."-"ویولا الان وقتش-" یکجرعه نوشیدم. "کارلوس، تو دلیل دوم زندگی رو بهم دادی، دخترک شیرینم، کایلا رو بهم دادی. زیبایی و وقار کایلا واقعا من رو شگفت زده کرد." - " ویولا با این حرف ها به هیچ کجا نمی رسی!" - " کارلوس وقتی دیزی و مارکو را دیدم، آرزوی درد و رنج برام کردند، ای کاش درد و رنج فیزیکی بود ولی تنفر تو آرزوی آن ها بود." جرعه ی آخر را نوشیدم. "دوستت داشتم وقتی کسی دوستت نداشت. بهم عشق رو یاد دادی وقتی کسی نمی تونست یاد بده."-"ویولا! تمومش کن! من وقتی برای این چرت و پرت-" - " تا حالا درمورد ژاله درختچه ایشنیدی؟" ساکت شد. بهم نگاه کرد."ممنون" با زمزمه کردن این کلمه از آنجا دور شدم.تنش و هوای عجیب اتاق حتی با برگشتکایلا برطرف نشد. لبخندی زدم:" کایلا، جواب این چرا ی جدید تو ،میشه پدرت!" کایلا با تعجب نگاهم کرد. "شب بخیر" سقوط! سرفه های خونی! فریاد های کارلوس، گریه های کایلا... شب بخیر خانواده عزیزم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چجوری ناظر تا پارت ۲۰ برده اونوقت نظرسنجی من منتشر نمیشه:)
پارت ۱۹ نیست
اسلاید اول رو ببین
عالی عالی عالی خیلی وقته منتظرم