
ممنونم بابت همراهی بابت پارت های قبلی
شب، آرام و سنگین روی ونیز افتاده بود. صدای قطرههای باران روی شیشهی پنجره، مثل تیکتاک ساعتی بود که انگار زمان را عقب میبرد. مونیا، با همان کت خاکستری، روی صندلی چوبی کنار میز نشسته بود. جلویش، کتاب چرمی بینام، مثل موجودی بیصدا، روی میز خوابیده بود. او چند بار به کتاب نگاه کرد، انگشتانش را روی لبهی جلد کشید، و بعد با بیمیلی آن را باز کرد. صفحهی اول، فقط یک جمله داشت: > «نوبان، دختری که هیچکس باورش نکرد.» مونیا اخم کرد. چیزی در این جمله بود که آزارش میداد—نه از نظر معنا، بلکه از نظر حس. انگار جملهای بود که قبلاً شنیده بود، ولی یادش نمیآمد کجا. او کتاب را بست. محکم. انگار میخواست با این حرکت، چیزی را درون خودش خاموش کند.
اما چند دقیقه بعد، دوباره آن را باز کرد. این بار، مستقیم رفت به صفحهی دهم. انگار ناخودآگاه میدانست که آنجا، چیزی منتظرش است. صفحهی دهم با یک نقاشی شروع میشد—نقاشیای با خطوط محو، شبیه به چهرهی دختری با موهای بلند و چشمانی که انگار به خواننده نگاه میکردند. زیر نقاشی، نوشته شده بود: > «نوبان، در روزی که تصمیم گرفت دیگر حرف نزند.» مونیا نفسش را آهسته بیرون داد. چیزی در این جمله بود که مثل خراش روی ذهنش نشست. متن ادامه داشت:
«او در خانهای زندگی میکرد که دیوارهایش صداها را نگه میداشتند. هر بار که گریه میکرد، دیوارها آن را ضبط میکردند. و هر بار که لبخند میزد، صدایی شنیده نمیشد. نوبان فهمید که دنیا فقط درد را ثبت میکند، نه شادی را.» مونیا چشمهایش را تنگ کرد. انگار جملهها، نه فقط داستان، بلکه خاطره بودند—خاطرهای که از آنِ خودش نبود، ولی به طرز عجیبی آشنا بود. او ادامه داد: «در هفتسالگی، نوبان تصمیم گرفت دیگر حرف نزند. نه از روی ترس، بلکه از روی اعتراض. او میخواست ببیند آیا سکوت، صداتر از فریاد است.» مونیا دستش را روی صفحه گذاشت. نه برای ورق زدن، بلکه برای لمس کردن. کاغذ، گرم بود. نه از دمای اتاق، بلکه انگار از درون خودش. او به نقاشی نگاه کرد. چشمان نوبان، هنوز به او خیره بودند. و مونیا، برای اولین بار در سالها، حس کرد که کسی دارد واقعاً نگاهش میکند—نه به ظاهرش، بلکه به درونش.
اینم از پارت چهارم امیدوارم خوشتون اومده باشه داستان تازه آغاز شده...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)