
رمان با ژانر عاشقانه و درام
قسمت ششم: نگاه یک شکارچی باران شب گذشته تازه بند آمده بود. بوی خاک خیس در هوای سرد پخش بود و صدای باد لابهلای درختهای خشکیده میپیچید. دنیل کنار پنجره عمارت ایستاده بود و با چشمانی تیره و خسته به بیرون نگاه میکرد. در این لحظه، آرامشش از ظاهر بیاحساسش به مراتب کمتر بود. او از لحظهای که آن دختر را دیده بود، دیگر نتوانسته بود رهایش کند. نه به این خاطر که عاشق شده باشد—دنیل برای عشق وقتی نداشت—بلکه چون مطمئن بود آدری کلید چیزی است که ماهها دنبالش میگشت.
همهچیز از چند ماه پیش شروع شده بود؛ وقتی یک محموله مهم و محرمانه در شهر گم شد و رد تمام سرنخها به یک اسم ختم شد: لیا مونرو. دختری که در تصادفی مشکوک کشته شده بود. دنیل به هر دری زده بود تا بفهمد محموله کجاست. اسناد، پول و حتی اطلاعات مهمی در آن بود که نباید به دست دشمنانش میافتاد. اما هر چه بیشتر جستوجو کرده بود، کمتر چیزی پیدا کرده بود… تا وقتی که عکسهای لیا را دید. در تمام عکسها یک نفر در کنارش بود: آدری.
دنیل نمیدانست او چه میداند، اما غریزهاش به او گفته بود که این دختر کلید حل معماست. شاید لیا قبل از مرگش چیزی به او سپرده بود. شاید چیزی میدانست که خودش هم نمیدانست. به هر حال، باید او را در اختیار میداشت.
دنیل از پنجره کنار رفت و به سمت اتاقی رفت که آدری را در آن نگه میداشتند. دو نگهبان دم در ایستاده بودند. با دیدن او صاف ایستادند. «بیداره؟» یکی از نگهبانها جواب داد: «بله، آقا. اما خیلی… بیقرار بود. چندبار خواست فرار کنه.»
دنیل فقط سری تکان داد و وارد اتاق شد. آدری روی تخت گوشه اتاق نشسته بود، زانوهایش را بغل کرده و به دیوار خیره بود. وقتی صدای باز شدن در را شنید، سرش را بلند کرد. چشمهایش قرمز شده بود، اما نگاهش پر از نفرت بود. «چرا این کارو با من میکنی؟!» صدایش لرزان اما پر از عصبانیت بود. دنیل آرام جلو رفت و درست مقابلش ایستاد. «تو یه چیزی داری که من میخوام. اگه بهم بدی، همون لحظه آزادت میکنم.»
آدری اخم کرد. «من چیزی از تو نمیخوام و چیزی هم ندارم.» دنیل چشمانش را ریز کرد. میدانست این جواب را میدهد. آرام کنارش نشست، طوری که فاصلهشان به اندازه نفسهایشان بود. صدایش آرام اما سرد بود: «لیا… بهترین دوستت. تو میدونی قبل از اینکه بمیره، چی رو از خودش عبور داد. میدونی کجاست.»
آدری بهتزده نگاهش کرد. برای لحظهای چیزی نگفت، انگار ضربه خورده باشد. «داری… درباره لیا حرف میزنی؟ تو… تو از کجا اسمشو میدونی؟!» دنیل نگاهش را از او برنداشت. «چون تو تنها نفری هستی که میتونه کمکم کنه پیداش کنم. و باور کن آدری… اگر به من کمک نکنی، خیلی زود کسایی سراغت میان که مثل من صبور نیستن.» آدری عقب رفت و سرش را تکان داد. «من هیچی نمیدونم! قسم میخورم… من فقط میخوام برم خونهم. تو حق نداری منو اینجا نگه داری.»
دنیل برای لحظهای سکوت کرد. چیزی در نگاهش تغییر کرد؛ لحظهای کوتاه که شاید ترحم بود، اما به سرعت محو شد. بلند شد و سمت در رفت. «یه شب اینجایی. فکر کن… یادت بیاد.» آدری فریاد زد: «بهت گفتم من چیزی نمیدونم!» دنیل بدون پاسخ دادن از اتاق خارج شد و در را محکم بست. نفسش عمیق شده بود. در ذهنش میدانست که این دختر شاید واقعا چیزی نداند، اما نمیتوانست رهایش کند. غریزهاش میگفت آدری کلید همهچیز است. به سمت دفترش رفت و برای لحظهای چشمانش را بست. در ذهنش تصویر آدری و نگاه وحشتزدهاش نقش بسته بود. شاید این بازی از اینجا تازه شروع شده بود…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)