
خب خب خب ...

چشم هایش را روی هم فشار داد تا درد سرش را فراموش کند . بعد با گیجی چشمانش را باز کرد و دور و بر اتاق را برانداز کرد . چه اتفاقی افتاده بود ... ؟ صداهای چند ساعت قبل و خشکی صورتش که ناشی از گریه بود یادش آورد ... چه میشد کرد ؟ میتوانست مرده را زنده کند یا در کاری که به آن ربطی نداشت دخالت کند ؟ کاری از دستش ساخته بود ؟ نه .

جوابش را حتی بدون امتحان هم می دانست ... دستش را لبه ی تخت گذاشت و با آشفتگی نشست ... دقایقی بعد پشت میز آشپزخانه نشسته بود و نسکافه اش را خورد ، گذاشت طعم تلخش دردش را التیام ببخشد . همانطور که پیام هایش را بالا و پایین میکرد اخم کرد . ناگهان صدای زنگ در او را به خودش آورد . چه کسی هنوز هم به او فکر میکرد ... ؟

با خستگی زمزمه کرد :《 اومدم . 》در راهش به سمت در نگاهی به آینه انداخت تا از ظاهرش مطمئن باشد . در را باز کرد . بازهم اخم داشت ، با این تفاوت که این اخم ناشی از تعجب بود . دختر پشت در را میشناخت . موهای مشکی بلندی که دورش ریخته بود و صورتی با استخوان های برجسته و چشمانی که درونش غرق شد . قدش کمی بلند تر بود و برای نگاه کردن در چشمانش باید کمی سرش را بالا میگرفت . همسایه اش بود که بارها تلاش کرده بود با اون دوست شود و دست رد به سینه اش خورده بود . اما او هم برای اولین بار خودش را هم گم کرد ...

به سختی آب دهانش را قورت داد و نگاهش را دزدید . دستگیره ی در را برای فرو نشاندن هول کردنش فشار داد :《 چی شده ؟ 》دختری که رو به رویش ایستاده بود لبخند مهربان و در عین حال شیطنت آمیز محوی زد ، خوشحال بود که احساس دلهره را ایجاد کرده است . با صدایی آرام گفت :《 کل دیشب داشتی گریه میکردی . اتفاقا آروم هم بود . اما شنیدم با خودت حرف میزدی . زیر چشماتو نگاه . همشون گود رفته . میخوام کمکت کنم . 》ابروهایش بالا رفت و سرخی ملایمی روی صورت بی رنگش نقش بست . از جلوی در کمی کنار کشید تا به او اجازه ی ورود بدهد . در همین زمان با تعجب به مهر و محبت او فکر کرد ...

دو هفته ی بعد : - صبر کن ! پسش بده ! - چرا ؟! نکنه خیلی میترسی بهش بگم ازش خوشت میاد ؟! دو دختر با خنده کنار هم نشسته بودند و سر به سر هم میگذاشتند . بعد از آن روز ... اولین دوستش را پیدا کرد ... او شد تمام چیزی که میخواست . عشقی که به او میداد تمامش میکرد و هرچیزی که او نیاز داشت در دستش بود . او زوزه های باد سیاه در سرش را متوقف کرده بود ... به او آرامش بخشیده بود ... و حالا هردو میدانستند همه چیز بیشتر از یک دلداری ساده بود ... لااقل ... آن دختر برایش از تمام دنیا متفاوت بود ... ... پایان ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حمایت کنینننن
قربون نیکی خودم برمممم نفسمم
طنینطمسپبنسمیپطیپ
عشقمیی
انجلای پر استعداد💘💘💘
قربون چشات برم که منو قشنگ میبینه
نههههه
وای چرا اینقد خوب بود😭😭
خیلی قشنگ بوددددد
ولی دومین لایک💘
اه فرصت نشدم💔
شما تو قلب ما فرستی😭
😭😭😭😭💘
عالییییی