
صبح روز بعد «صبحی پرحرف در سرسرا» نور ضعیف صبح از پنجرههای بزرگ سرسرا میتابید و هوای سرد پاییزی را کمی نرم میکرد. امیلیا روی نیمکتی نزدیک دیوار نشسته بود و کتابی را در دست داشت، اما تمرکزش روی کلمات نبود. ناگهان صدای پرهیجان کلاریسا، که بیوقفه در حال حرف زدن بود، فضای ساکت را پر کرد: — «میدونی چی شده؟ امروز تو راهرو کلی با بچهها حرف زدم، همه درباره تو حرف میزدن، میگفتن خیلی ساکتی، انگار با هیچکس دوست نیستی! ولی خب، من که دوست دارم بیشتر باهات حرف بزنم، البته اگه حوصله داشته باشی!» امیلیا سرش را کمی چرخاند و با لحنی آرام پاسخ داد: — «آره، ممنون، البته... بعضی وقتها خسته میشم.» کلاریسا لبخند زد و شروع کرد به حرف زدن: — «خسته؟ آخه زندگی اینجا پر از هیجانه، باید بیشتر باز باشی. من همیشه دوست دارم همه رو دور هم جمع کنم، حتی اونایی که مثل تو خودشون رو بیشتر تو لاک خودشون فرو میبرن. آخه بعضی وقتها آدم تنها بودن خوب نیست، قبول نداری؟» امیلیا آهی کشید و کتابش را بست: — «شاید... ولی بعضی وقتها سکوت بهتره.» کلاریسا بیوقفه ادامه داد: — «نه دیگه، سکوت باعث میشه بقیه فکر کنن یه چیزی پنهونی. من همیشه میگم باید جسور باشی، حرف بزنی، حتی اگه اولش کسی حرفهات رو نفهمید!» امیلیا نگاهی به کلاریسا انداخت، نیمخندهای زد و در دل فکر کرد: «خوب، حداقل کسی هست که بخواد حرف بزنه...»
«راهرویی پرتنش» امیلیا آرام از سرسرا بیرون آمد و قدمهایش را به سمت راهرو برداشت. هوا خنک بود و سکوتی نسبی فضا را پر کرده بود. کنار دیوار، لیلی اونز و سوروس اسنیپ به آرامی حرف میزدند. لبخندی نرم روی لبهای لیلی بود، حال و هوایی متفاوت از فضای معمول راهرو. اما ناگهان صدای بلند و تمسخرآمیزی از پشتشان آمد: — «ها! سوروس، باز هم داری به همه درس میدی؟ فکر نمیکنی کمی بیش از حد جدی شدهای؟!» امیلیا چشمهایش را تنگ کرد و نگاهی به سمت صدا انداخت. جیمز پاتر، با آن اعتماد به نفس همیشگیاش، از پشت آنها آمده بود و همراهش سیریوس بلک بود که به سختی جلوی خندهاش را میگرفت و ریزریز میخندید. املیا دستانش را محکم مشت کرد و قلبش سریعتر زد. این صحنه او را ناراحت کرد؛ نه فقط به خاطر تمسخر سوروس، بلکه به خاطر آن احساس ناخوشایند که همیشه در حضور جیمز و سیریوس داشت. او بدون اینکه حرفی بزند، قدمهایش را سریعتر کرد و از آنجا دور شد، با تمام وجود آرزو میکرد که این لحظه هرچه زودتر تمام شود.
«آبهای ساکت، حرفهای کم» غروب بود، نسیم خنک اواخر تابستان برگها را روی سطح خاک مرطوب میرقصاند. آسمان، رنگی میان نارنجی و خاکستری به خودش گرفته بود و دریاچه سیاه، ساکتتر از همیشه، بازتابی مبهم از آسمان را در خود داشت. امیلیا، طبق عادت، از ساختمان قلعه فاصله گرفت. شلوغی سرسرا، صدای مداوم کلاریسا، و خندههای توخالی دانشآموزها، مثل یک وزنه روی شانههایش سنگینی میکرد. همیشه به دریاچه میآمد وقتی که خسته بود یا فقط میخواست تنها باشد. اما اینبار، تنها نبود. از دور، پیکر لاغر پسری را دید که به یکی از درختان کنار آب تکیه داده بود. موهای سیاهش زیر نور کمرنگ غروب براق شده بود، شانههایش کمی خمیده، و نگاهش غرق در تاریکی دریاچه بود. امیلیا قدمهایش را آرام برداشت. نه بهقصد صحبت، نه دلسوزی — فقط چون آنجا همیشه خلوت خودش بود. کنارش نشست، فاصلهای مناسب. دستهایش را روی زانو گذاشت و کمی به جلو خم شد، چشمانش روی آب دوخته شد. بعد از لحظهای سکوت، بیهیچ احساس خاصی، گفت: — «داری خلوت میکنی، یا داری فرار میکنی؟» اسنیپ سرش را چرخاند. نگاهی کوتاه، سنگین و خسته به او انداخت. چشمهایی تیره که بیشتر از سنش دیده بودند. اما پاسخی نداد. فقط دوباره به دریاچه نگاه کرد، انگار امیلیا هم بخشی از سکوت آن لحظه شده بود. امیلیا هم اصراری نکرد. به پایین نگاه کرد، به انعکاس مبهم صورت خودش و موجهای ریز در آب، و آهسته ادامه داد: — «گاهی هر دو.»
ممنون که خوندینش ، و اینکه من سعی ندارم شخصیت جیمز پاتر و ... رو بد نشون بدم ، سال آخر هاگوارتز اسنیپ از طرف پاتر و ... خیلی مسخره میشده .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
میم خنده دار پارت دوم ( بررسی )
اگر آیدل ها رنگ بودند ( بررسی )
انواع کیک با بیبی مانستر ( بررسی )
ناظرا این سه تا پست هام ۶ روزه تو بررسی هستن ولی بررسی نشدن لطفا ناظری اگر هست لیستشو چک کنه لطفا مرسیی
ادمین زیبا پین؟
درود🎀 ببخشید مزا..حم میشم🍓
میتونی به پست اخرم که تازه منتشر شده سر بزنی🧁خیلی مهربونی ممنونم🥑🍫
ادمین زیبا پین؟!
عالیییی
مرسی که باعث شدی از خوشحالی از جا بپرم
عالی بود 💫💫
لایک کردم کامنت گذاشتن فالوت کردم فالوم کن ✨💖