
هر صدایی که در خواب میشنوی،صدای خودت است از آینده....
با صدای جیغ از خواب پریدم مطمئن نبودم صدای خودمه یا صدای خوابم بود،کل تنم یخ کرده بود موهام و کنار زدم و از تخت بلند شدم یه لیوان آب خوردم و رفتم کنار پنجره ایستادم هوا هنوز تاریک بود حس عجیبی داشتم سعی کردم از فکر خوابی که دیدم بیرون بیام و کارهام و انجام بدم.رفتم اتاقم طرح های که کشیده بودم و مرتب کردم امروز باید با لیا برای بستن قرارداد با یه مزون بریم امروز روز مهمی برام بود ولی نمیتونستم از فکر اون دختر بیرون بیام
فلش بک به خواب>>>همه چیز تاریک بود هیچی معلوم نبود فقط لباس سفید اون دختر و میدیدم موهای مشکی بلندی داشت و پشتش به من بود برگشت سمت من هیچ حالتی تو صورتش نبود بعد یه لبخند ملیحی زد و کم کم وحشتناک شد بعد از بالای صورتش خون اومد از هر قسمت صورتش خون میومد خونش همه جا رو روشن میکرد که فهمیدم اطرفاش جنگله لبخندش محو شد و شروع کرد به جیغ زدن.....ساعت ۱ ظهر بود باید حاضر میشدم و میرفتم دنبال لیا
از زبون راوی:رونا رسید نزدیک خونهی لیا و باهاش تماس گرفت و هر جفتشون به سمت مزون حرکت کردن صاحب مزون از طرح ها استقبال کرد و موافقت کرد که باهاشون قرارداد ببنده از زبون رونا:با خوشحالی سوار ماشین شدیم لیا:نظرت چیه برای اینکه خستگی این همه کار از تنمون بره بیرون یه سفر چند روزه بریم یه کلبه تو جنگل؟
رونا:باهات موافقم فردا صبح راه میفتیم.با خستگی کلید انداختم و رفتم خونه یه قهوه درست کردم و رفتم توی بالکن نشستم هوا گرفته بود شاید میخواست بارون بیاد ساعت نزدیک های ۱۲ شب بود رفتم سمت تخت که بخوابم
سعی کردم به اون خواب فکر نکنم و بخوابم دوباره با صدای جیغ بیدار شدم دوباره اون صدا اون دختر سرم درد می کرد داره میشه یک هفته که هر شب این خواب و میبینم شبیه کابوس شده برام با صدای تلفن به خودم اومدم لیا بود
لیا:آماده ای دختر من دم در منتظرتم زود باش بیا رونا:باشه الان میام به سمت کلبه حرکت کردیم از موقعی که راه افتادیم حس عجیبی داشتم هم میترسیدم هم احساس میکردم یه چیزی آشناست انگار دارم میرم جایی که بهش تعلق دارم
از ساعتی که رسیدیم اینجا با لیا کلی کار انجام دادیم اول تصمیم گرفتیم یه تاب اینجا وصل کنیم بعد والیبال بازی کردیم کلی عکس و فیلم گرفتیم آشپزی کردیم غذا سوزوندیم خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت چون خیلی خسته بودیم زودتر خوابیدیم ساعت ۱۰ شب بود زود خوابم برد دوباره با صدای همون جیغ بلند شدم این هفتمین شبی بود که این کابوس و میدیدم تخت کناریم و نگاه کردم لیا راحت خوابیده بود رفتم طبقه پایین آب خوردم پنجره باز شده بود باد خنکی میومد من عاشق این هوا بودم تصمیم گرفتم برم بیرون یه چیزی انداختم رو خودم تا سرما نخورم و رفتم بیرون روی تاب نشستم و آروم تاب بازی میکردم که از بین درخت یه پارچه سفید دیدم ناخودآگاه رفتم سمتش یه دختر بود همون همون دختری که تو خوابم میدیم برگشت سمت من و گفت:تو هفتمین نفر هستی....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود زیباروو🍓🎀
میشه پست اخرم حمایت شه😔🍉
خوشگلم پین؟؟
در ادامه نویسنده موفقی میشی پریزاد☘
ممنونم🥺🥰
میشه ادامه بدی خیلی خوب داستان مینویسی و میتونه پارت های بعدی هم داشته باشه
مرسی عزیزم راستش ایده ای براش ندارم ولی یه رمان دیگه تو همین ژانر دارم مینویسم🥰
عاااالییییی
مرسی🥰