
رمانی با ژانر عاشقانه و درام
قسمت سوم: سکوتِ خانه باران تمام شده بود، اما خیابانها هنوز بوی نم میدادند. آدری آهسته در مسیر بازگشت قدم میزد. شال خاکستریاش را محکمتر دور شانههایش پیچید؛ سرمای بعد از باران مثل خنجری به استخوانش مینشست. ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و آب جمعشده روی آسفالت را به اطراف پخش میکردند، اما او حتی زحمت کنار رفتن را به خودش نمیداد. انگار دنیا برایش اهمیتی نداشت.
وقتی به خانه رسید، درِ آهنی قدیمی کارگاه را باز کرد و وارد شد. سکوت همهجا را پر کرده بود؛ سکوتی که هر شب صد برابر سنگینتر به نظر میرسید. برق کمی در اتاق روشن بود و بوی رنگ خشکشده با سرمای نمور باران قاطی شده بود. روی چهارپایه نشست و بیاختیار به بوم سفید وسط اتاق خیره شد. بومهای سفیدی که مثل دیوارهای یک زندان دورتادور اتاق چیده شده بودند… آدری آهی کشید و زمزمه کرد: «لیا… میبینی؟ هنوز هیچ خطی نکشیدم.»
با دست لرزان قلممویی برداشت و رنگ آبی را باز کرد. بوی رنگ تازه کمی حالش را بهتر میکرد، اما همین که نوک قلممو را به بوم نزدیک کرد، انگار چیزی در گلویش گیر کرد. صحنه تصادف مثل فیلمی در ذهنش زنده شد: صدای جیغ، صدای خرد شدن شیشهها، و دستهای سرد لیا… قلممو از دستش افتاد. روی زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت. نفسش تند شده بود و اشک بیامان از چشمانش سرازیر میشد. صدای لرزانش در اتاق پیچید: «چطور بدون تو ادامه بدم؟ همهچی با تو معنی داشت… تو بودی که منو به زندگی وصل میکردی.»
گوشیاش را برداشت. مدتها بود به شماره لیا زنگ نزده بود، اما آن شب… دکمه تماس را زد. صدای ضبطشده اپراتور که میگفت «شماره مورد نظر در دسترس نمیباشد» بدترین زخم بود. گوشی را خاموش کرد و همانجا روی زمین افتاد. ساعتی بعد با چشمانی پفکرده بلند شد و به سمت پنجره رفت. بیرون سکوتی سنگین حاکم بود. از پشت شیشه تاریک خیابان را نگاه کرد. برای لحظهای سایهای را دید که در پیادهرو آنسوی خیابان ایستاده بود. قلبش تند زد، اما وقتی پلک زد، سایه ناپدید شده بود. خودش را قانع کرد که فقط خیالاتی شده. به آشپزخانه رفت و از کابینت فنجانی بیرون آورد. چای داغی درست کرد، اما حتی طعمش را حس نمیکرد. میز شام خالی بود، مثل هر شب. همهچیز بیروح بود؛ دیوارهای سفید، قاب عکسهای خاکگرفته، صدای قطرات آبی که از شیر چکه میکرد…
شبهنگام وقتی در تختش دراز کشید، به سقف خیره شد. در ذهنش به لیا حرف میزد: «تو که همیشه میگفتی من قویام… اما نیستم. اصلاً نیستم.» چشمانش سنگین شد و خوابش برد. اما در دل تاریکی، صدای پای آرامی در کوچه باریک کنار خانهاش شنیده میشد. صدای کسی که آرام و مطمئن قدم برمیداشت، انگار داشت خانه را زیر نظر میگرفت. سایهای کنار در ایستاد، اما وارد نشد. تنها چند لحظه به سکوت گوش داد و بعد در تاریکی شب گم شد. آدری هیچکدام از اینها را نمیدانست. او در خواب عمیقی فرو رفته بود… خوابی که شاید آخرین شب آرامش پیش از طوفان بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)