
امیدوارم خوشتون بیاد
[فصل دوم] 《رویداد》 وقتی صبحانه خوردن هتربرگ ها تموم شد دنیل به طرف چوب لباسی رفت و کت کهنهی قهوهای رنگش رو پوشید و بعد از نگاه گذرایی که به لونا و امیلی انداخت از در خارج شد و رفت. لونا درحالی که از روی میز بلند میشد به امیلی گفت:"دختر قشنگم ، مامان میره خرید کنه ، تا بر میگردم برای خودت استراحت کن فداتشم ، نبینم بعدازظهر واسهی لباس خریدن بی حال باشیاااا" بعدش خندهی نکرهای زد و درحالی که اون هم به طرف چوب لباسی رفت و کلاه آفتابگیر زردش رو پوشید بهم نگاه کرد و گفت:"دخترهی تنبل ، تا من میرم بیرون کل خونه رو تمیز میکنی و ظرفا رو هم میشوری، یک ذره خاک توی خونه باقی بمونه از شام خبری نیست" بعدشم از در بیرون رفت و من و امیلی رو تنها گذاشت. خوشبختانه امیلی دختر بدی نبود و توی کار ها بهم کمک میکرد. امیلی رو از نوک کفش تا آخرین تار موی سرش که توی هوا میرقصید با نگاهم ارزیابی کردم و گفت:"کی قراره بیاد که پدر و مادرت اینجوری میکنن؟" امیلی نفسی بیرون داد و گفت:" چمیدونم والا خواهر ، ولی انگار یکیه از طرف ارباب میاد ، و طبق چیزی که بقیه زمین دار ها گفتن ، انگار بقیه زمین ها رو هم رفته و سر زده." امیلی ادامه داد:" میگن انگار نمیاد که به زمین ها سر بزنه ، انگار با خانواده های کشاورز کار داره ، ولی تاحالا به هیچکسی چیز خاصی نگفته" شونه هام رو بالا انداختم و درحالی که شکلک بامزهای روی صورتم نشوندم گفتم:" گور باباش ، بیا کارمون رو انجام بدیم ، دلم نمیخواد امشب گرسنه بخوابم" امیلی خندید و گفت:"کارمون؟ عذرخواهم ملکه ، مامانم گفت تو باید انجام بدی" امیلی دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد و با حالتی بازیگوش چشم هاش رو بست. با خنده گفتم:"خفه شو دلقک ، پاشو کمک کن ببینم" امیلی و من هردو قهقه زدیم. درحالی که من آستین هام رو بالا تا میکردم ، امیلی دستمال گردنش رو دور موهاش پیچید تا خاک نگیرن. شروع کردیم به تمیز کردن خونه ... من درحالی که ظرف ها رو توی تشت بزرگ ظرف شستن میذاشتم و شروع به کف زدن اونها میکردم ، امیلی داشت با یه جاروی دسته بلند کف چوبی اتاق رو گرد گیری میکرد. حالت بدن نسبتا تپل اما ظریفی که داشت با قطرات عرق که روی پوست برنزهاش نشسته بود یا حتی برق توی چشم های سبزش ، اونو شبیه عکس های مجله های مدلینگ کرده بود. در مقابل ، من با بدنی نسبتا لاغر پوستی به رنگ گچ سفید یا ظروف چینی داشتم ، در کنار رنگ قهوهای مزخرف چشمام یا حتی مو های خرمایی رنگم ، تضاد زیادی بعنوان بهترین دوست ها بین من و امیلی وجود داشت.
توی همین فکر ها که بودم به خودم اومدم و دیدم شستن ظرف هارو تموم کردم. به طرف آشپزخونه رفتم و یه تیکه پارچه برداشتم و خیسش کردم و بعد شروع به تمیز کردن پنجره ها کردم ، خونهی هتربرگ ها یه خونهی یک طبقهی چوبی بود که توی طبقه بالاییش فقط یه اتاق زیر شیرونی وجود داشت. محیط خونه ساده بود ، یه شومینهی فلزی گوشهی خونه بود و از اونجایی که روستای ما دور افتاده تر از چیزی بود که تلویزیون داشته باشه ، یک رادیوی نارنجی که مطعلق به دنیل بود روی تاقچه در کنار عکس خانوادگی هتربرگ ها دیده میشد. آشپزخانه شامل یک اجاق گاز و یک میز غذاخوری سه نفر بود ، که یکی از دلایلی که من روی زمین غذا میخوردم همین بود. خونه توی طبقه پایین دوتا اتاق داشت ، که یکی برای امیلی و دیگری برای لونا و دنیل بود. به تمیز کردن پنجره ها برگشتم و پرده های پاره پورهی اونها رو کنار زدم و پارچهی خیس رو به سطح صاف و صیقلی شیشه مالیدم. امیلی هم درحالی که گردگیری کف خونه رو تموم کرده بود ، مثل کسی که مسابقات دومیدانی انجام داده باشه نفس نفس میزد و روی کاناپهی دو نفرهی کوچیک گوشهی اتاق نشیمن پخش شده بود. وقتی تمیز کردن شیشه هارو تموم کردم ، ساعت تقریبا از ۳ ظهر گذشته بود و هنوز دنیل و لونا به خونه نیومده بودن. امیلی هم که خیلی خسته شده بود ، همونجا روی کاناپه خوابش برده بود. منم بدون اینکه سروصدا کنم ، از خونه رفتم بیرون و درخت سیب کنار خونه نگاهی انداختم ، خیلی گرسنه بودم ، از صبح بود که چیزی نخورده بودم. یه سیب قرمز خیلی براق روی شاخهی درخت جوری بهم نگاه میکرد که انگار میگفت:"بیا منو بخور ... اگه میتونی بیا منو بخور" منم که خیلی گرسنه بودم ، به طرف درخت رفتم و به آرومی ازش بالا رفتم و اون سیب رو از شاخه چیدم و بعد روی یه شاخهی کلفت تر لم دادم و یه گاز بزرگ از سیب زدم. درست زمانی که داشتم از سیبم لذت میبردم، صدایی آزار دهنده رشتهی افکارم رو پاره کرد.
صدای یه پسر روستایی با دوتا از دوستاش درحالی که دوبنده های جین پوشیده بودن و کک مک های رو صورتشون به وفور پخش شده بود با لحن آزار دهندهای به گوش رسید:" هی ... گربه کوچولو ، بالای درخت گیر کردی؟" با اخم بهشون نگاه کردم و گفتم:" برو پی کارت ولگرد حوصلهی تورو دیگه ندارم" پسر گفت:"نه تورو خدا ، اینجوری نگو قشنگه ، بپر پایین بگیرمت" بعدش با دوستاش مثل خوک های مزرعه شروع به خندیدن کردن. باقی موندهی سیب رو به طرف صورتش پرت کردم و وقتی خندهشون خشکید گفتم:" حالا برو رد کارت عوضی" پسر که از خوردن سیب به صورتش تحقیر شده بود با خشم گفت:" بیاید بریم بابا ، این دخترهی بی کس و کاره یتیم شوخی سرش نمیشه" بعدشم راهشون رو گرفتن و رفتن. به چیزایی که بهم گفتن اهمیت ندادم درواقع ... دیگه عادت کرده بودم که همچین چیزایی رو بشنوم پس خیلی اهمیتی ندادم. تمام بعدازظهر رو بیرون سپری کردم ، چون دیگه کاری نداشتم که انجام بدم. حتی وقتی امیلی حدود ساعت ۵ عصر همراه دنیل به شهر لاس واراس رفتن ، از دور اونها رو تماشا کردم که سوار وانت قدیمی و زنگ زدهی دنیل شدن و رفتن. البته که یه همچین وسیلهی نقلیهای ، توی روستای ما به معنای زندگی شاهانه بود. حدود ساعت ۷ غروب ، چون حوصلم سر رفته بود رفتم و یه سری به زمین های کشت ذرت که خودم اونها رو کاشته بودم زدم. وقتی برگشتم خورشید تقریبا داشت غروب میکرد. از دور جلوی در خونهی هتربرگ ها یه ماشین خیلی لوکس و شهری دیدم ، وقتی به خونه نزدیک تر شدم کم کم میشد تشخیص داد که پشت ماشین مدلش نوشته شده :"تویتا های لوکس" با خودم زمزمه کردم و تصویر خودم رو توی رنگ نقرهای براقش دیدم. قلبم تند تند میزد، یعنی کسی که اومده اینجا یه نفر از طرف اربابه؟ یا شاید ... فقط شاید ... خود ارباب؟.... به طرف خونه رفتم و قبل از باز کردن در خونه نفس عمیقی کشیدم.
[فصل سوم] 《مهمان》 وقتی وارد خونه شدم ، دیدم امیلی با یه پیرهن و دامن صورتی که تا ساق پاهاش بود و روی شونه هاش یه پوف کوچیک بود روی کاناپه نشسته و دستاش رو بالای زانوش روی هم گذاشته. لونا توی آشپزخونه مشغول آوردن قهوه برای مهمان تازه وارد بود و حواسش به من نبود ، وقتی به مهمان نگاه کردم تموم ویژگی هاش رو از نظر گذرونم ، یه مرد نسبتا میان سال با مو ها و ریش و سبیل پرپشت جو گندمی رنگ که یک پیراهن سفید و روی اون یک جلیقهی مشکی پوشیده بود و عینک مطالعهای روی چشم هاش بود. مهمان بهم نگاهی کرد و از سر تا پا منو آنالیز کرد و یه لحظه برق زدن رو توی چشماش دیدم و بعد با لحن رسمی گفت:"سلام خانم جوان" منم با صدای ضعیفی جواب دادم:"س-سلام" تنها صدایی که شنیده میشد یعنی صدای چاپلوسی کردن دنیل برای این مرد غریبه و همینطور شرح وضعیت روستا و زمین های کشاورزی ، با سلام کردن او به من قطع شد مرد دوباره به دنیل نگاه کرد و با همون لحن رسمی گفت:"ادامه بدید لطفا" من هم که نمیخواستم جلوی دست و پا باشم درحالی که به طرف اتاق زیر شیروونی میرفتم چشمکی به امیلی زدم و باعث شدم لبخندی بزنه. بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنم ، خیلی سریع از پله های نردبون بالا رفتم و در اتاقکم رو بستم. به طرف تشک کهنه و رنگ و رو رفتهای که یه گوشه پهن شده بود خزیدم و روی اون پهن شدم. از بیرون صدای بارون میومد ، انگار دوباره بارون گرفته بود. قطره های آب با قدرت به سقف شیروونی میخوردن و سمفونی لذت بخشی رو به اجرا گذاشته بودن. صدای مکالمهی دنیل و مرد غریبه توی صدای بارون گم شد و دیگه شنیده نشد. طبق عادت یه شمع کوچیک برداشتم و روشنش کردم و کنار تشکم گذاشتم. خب میدونی ... حقیقتا ... من از تاریکی میترسم ... و نمیدونم چرا ... شاید بخاطر اینه که مادرم توی یه شب تاریک و بارونی مثل همین امشب منو به هتربرگ ها سپرد و فرار کرد ... من فقط یه بچه بودم ... درست یادم نیست ، شاید ۴ یا ۵ سالم بود... و این ترس مسخره ، هنوز که هنوزه منو بیخیال نمیشد. نگاهی به پنجرهی دایرهای اتاق انداختم که قطره های بارون روش نقش بسته بودن و بخاطر گرمای داخل خونه بخار گرفته بود.
زانو هام رو بغل کردم و سعی کردم افکار چرت و پرتم رو کنار بزارم و فقط بخوابم. درحالی که هنوز زانو هام رو بغل کرده بودم به پهلو دراز کشیدم و اجازه دادم رشتهای از موهام جلوی چشمام رو بگیرن تا شاید بتونم بخوابم. کم کم صدای بارون توی سرم محو شد و چشمام به ارومی تار شدن و به خواب رفتم. شمع کوچیک کنار تشکم تا صبح سوخت و آب شد و محافظ من در مقابل تاریکی های وحشتناکی بود که یادگار مادرم بودن. {●صبح روز بعد●} با صدای همهمه از طبقهی پایین چشمام باز شدن و سریع ضربان قلبم بالا رفت. بدنم که هنوز از خواب کسل بود رو از تشک جدا کردم و با پشت دستم چشم هام رو مالیدم تا تاری دیدم از بین بره ، صدای داد زدن لونا رو شنیدم که انگار داشت بحث میکرد:"چی؟ منظورت چیه که داره میاد ، اینو الان داری بهم میگی؟" بعدش صدای دنیل رو با بلندی کمتری شنیدم که جواب داد:" خودم هم همین یک ساعت پیش فهمیدم ، باورم نمیشه داره میاد اینجا" بعدش مکث کرد و با لحنی هیجان زده گفت:"مطمئنم از امیلی خوشش اومده و میخواد با دخترمون ازدواج کنه ..." لونا اضافه کرد:"آره، دیدی دیشب اون پیرمرد چجوری به امیلی نگاه میکرد ، مطمئنم بهش گفته و اونم داره میاد خواستگاری دخترمون" دهنم خشک شد ، فکر اینکه یه نفر میخواد تنها دلخوشیم توی این خونه رو از بگیره مثل پتک ، خورد توی سرم. خواستم برم پایین ، که یهو در اتاق باز شد و امیلی خودش اومد داخل اتاقکم و در رو بست. بهم نگاه کرد و درحالی که اشک توی چشمای زمردیاش جمع شده بود با گریه گفت:"شنیدی چی گفتن؟" با یه تکون ضعیف سر تایید کردم. امیلی گفت:"الی دارن مجبورم میکنن... من حتی ندیدمش" درحالی که صدام میلرزید گفتم:" اون کیه که پدر و مادرت انقدر خوشحالن؟" امیلی که هنوز گریه میکرد گفت:"ا-ا-ارباب" خونم توی رگام یخ زد ، چشمام از حدقه بیرون زدن و با صدایی که از شدت احساساتی که توی سرم میچرخید لرزش داشت گفتم:"ارباب؟ مطمئنی؟ از کجا میدونی" امیلی سری تکون داد و تشک های رو گونهاش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت:" مشاور ارباب امروز صبح به بابام زنگ زده و گفته که ارباب برای امر خیر ، امروز میاد اینجا" نگاه متعجبم روی صورت امیلی موند. امیلی ادامه داد:" و انگار ارباب دستور داده همین امروز بعد از خواستگاری عروس رو به شهر خودش توی ایالت کالیفرنیا ببره و چند روز بعد هم اونجا عروسی برگذار بشه..." بغض گلومو گرفت ، امیلی رو بغل کردم و گفتم:" هیچ راهی نیست که بشه جلوی این اتفاق رو گرفت؟" امیلی درحالی که دوباره شروع کرد به گریه کردن گفت:" نه ..." بغض توی گلوم تهدید کرد که منفجرم کنه زمزمه کردم:" گریه نکن الان منم گریم میگیره..." بعدش من هم زدم زیر گریه و باهم خیلی گریه کردیم. وقتی گریه هامون کم شد ، درحالی که کمی عقب رفتم تا صورت امیلی رو توی دستام بگیرم گفتم:" ارباب رو راضی میکنی که بیای بهم سر بزنی ، مگه نه؟" امیلی دماغش رو بالا کشید و گفت:" اوهوم ... قول میدم" بعدش برای اینکه حال امیلی بهتر بشه ، لبخندی زدم و امیلی هم در مقابل لبخند زد.
امیدوارم لذت برده باشید.
ناظر محترم تایید کن قوانین رعایت شده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)