
سلام نمیدونم کسایی که قبلا باهاشون اینجا در ارتباط بودم هنوز هستن یا نه ولی در هر صورت ، یه رمان جدید نوشتم بعد از تقریبا ۱ یا ۲ سال.
[فصل اول]《اغاز》 با صدای گوش خراش و آزار دهندهی خروس عوضی خونهمون چشم های خستم به بدبختی باز شدن، نگاهی به محیط اتاق زیر شیرونی انداختم یعنی ... جایی که توی اون میخوابم ... و البته جایی که اونو با موش ها ، بسته های انبار شدهی غلات و بعضی حشره ها شریک بودم. من مشکلی با اینکه اینجا بخوابم نداشتم البته تا وقتی که صدای اون زنیکهی عوضی ، چاق رو نشنوم. *صدای فریاد خانم هتربرگ*:" اِلی ... بیدار شو دیگه تنبل... چقدر میخوای بخوابی بی عرضه." * الی*: بدون اینکه جواب بدم بدن خستهم رو کش و قوسی دادم و دستام رو بالای سرم کش آوردم. از نردبون قدیمی وسط اتاق پایین رفتم و با هر قدمی که روی پله های نردبون گذاشتم یه صدای جیر جیر ملایم بوجود آوردم. وقتی پاهای برهنه ام با کف چوبی اتاق نشیمن برخورد کرد لرزی رو توی بدنم احساس کردم. به طرف خانم هتربرگ که البته اسم کوچیکش لونا بود چرخیدم و درحالی که به چشم هاش نگاه نمیکردم گفتم: "صبح بخیر خانم" لونا نگاهی بهم انداخت و گفت: "دخترهی احمق مگه صدبار بهت نگفتم صبح باید زودتر از بقیه بیدار بشی بری از مزرعه برای صبحانه ذرت بیاری؟" نگاهم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:"ببخشید خانم" لونا با لحنی مغرورانه و با منت گفت:" حالا هم تا از صبحانه محرومت نکردم برو از چاه آب بیار" برای اینکه از شر لونا راحت بشم سریع به طرف در حرکت کردم و از خونه خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: "بیخیال اون عوضی ، بیا از امروز لذت ببریم" بعدش وقتی از کنار هیزم های شکسته شدهی کنار دیوار ، سطل خالی آب رو برداشتم و خواستم به طرف چاه برم ، دنیل هتربرگ ، شوهر پول پرست و خسیس لونا رو دیدم که با تلفن در مورد ارباب حرف میزد. اوه راستی ، ارباب رو بهتون معرفی نکردم ، راستش اسمش رو نمیدونم ، درواقع تا بحال ندیدمش ، اون فقط گاهی دستوراتی به دنیل صادر میکنه ، ولی طبق چیزی که خانواده هتربرگ میگن ، انگار بیشتر از ۷۰ درصد زمین های این روستایی که ما در اون زندگی میکنیم مطعلق به اربابه، و البته بزرگترین زمین هم همین زمینی هستش که به خانواده هتربرگ سپرده شده. درحالی که به طرف چاه میرفتم امیلی رو دیدم که با لبخندی گرم به طرفم میاد. امیلی تنها فرزند خانوادهی هتربرگ بود و البته بر خلاف پدر و مادر عوضیی که داشت ، خودش شدیدا دختر خوش قلب و مهربونی بود و تا جایی که میتونست بهم کمک میکرد، درواقع میشه گفت امیلی بهترین دوستیه که من توی تمام ۱۸ سال عمرم داشتم. امیلی با حالتی شعله ور از گرمای مهربونی بهم نزدیک شد و گفت: "صبح بخیر دختر حالت چطوره؟ خوب خوابیدی؟" لبخندی واقعی گوشهی لبم کشیده شد و گفتم:" صبح بخیر، اره خوب خوابیدم ، سرحال بنظر میای شیطون" امیلی خندید و گفت:" آره سرحالم ، قراره امروز برم خرید توی این شهری که .... اوههه ... اسمش چی بود..." امیلی لحظهای تمرکز کرد و بعد مثل بچه ای که آبنبات دیده باشه ، شوق گفت:" اها ... لاس واراس" بعدش امیلی یه لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد: "امروز عصر به لاس واراس میرم و لباس میخرم باورت میشه؟" یه لحظه صورتم افتاد ، ولی بعدش بخاطر اینکه حس بدی به امیلی ندم با یه خوشحالی فیک گفتم:" وااو ، عالیه دختر ، بنظر میاد پدرت بلاخره قراره به قولی که بهت داده عمل کنه" بعدش هردومون باهم خندیدیم و بعد از توی خونه صدای لونا به گوش رسید که داشت امیلی رو صدا میکرد.
امیلی درحالی که به طرف خونه میرفت گفت:" ببخشید دختر ، باید برم ، بعدا صحبت میکنیم" منم فقط با یه تکون سر ، امیلی رو با چشمام دنبال کردم که وارد خونه شد و بعد درحالی که دستم رو دور دستهی سطل فشار دادم خودم هم به طرف چاه آب حرکت کردم. پاهای برهنه ام راه خاکیی رو که در بعضی قسمت های اون علف رشد کرده بود رو لمس میکردن و چشم هام به منظره درختان در پایان تابستان نگاه میکردن تا ذهن من رو از وضعیتی که سال ها بود در اون رندگی میکردم دور کنن. امیلی اجازه داشت هر چند ماه یکبار لباس یا هرچی که دوست داشت رو بخره ... من براش خوشحالم بودمااا... ولی من چون فرزند خانوادهی هتربرگ نبودم ، لباسی پوشیده بودم که حداقل میلیارد ها بار اون رو وصله کرده بودم و چیزی جز یک تیکه پارچهی کهنه نبود و به سختی میشد تشخص داد که این لباس یه دامنه ، لباسم جوری بود که انگار هر تیکش خاطرهای از یه پارچهی دیگس . افکارم رو کنار زدم و در حالی که به چاه رسیده بودم ، سطل رو توش انداختم و آروم بالا کشیدمش ... قطرات آبی که از سطل داخل چاه میچکید، واقعا صدایی داشتن که میشد تا ابد بهش گوش داد. چون نمیخواستم لونا دوباره سرم داد بزنه ، سریع سطل آب رو برداشتم و درحالی که از سنگینی سطل تلو تلو میخوردم ، به طرف خونه رفتم، هرچند زمین گذاشتن سطل برای استراحت کردن مسیر رو طولانی تر از حد معمول کرده بود. در نهایت وقتی سطل رو به خونه رسوندم لونا و دنیل و امیلی، هر سه روی میز نشسته بودن و شیر و نون میخوردن. وقای لونا منو دید که وارد خونه شدم ، یه تیکه پسماند نون رو جلوم روی زمین انداخت و گفت:" زود بخورش ، من دارم میرم برای یه کار مهم خرید کنم ، وقتی برگشتم، باید خونه رو تمیز کرده باشی" در حالی که چیزی شبیه به بغض روی گلوم نشست ، نگاه دلسوزانهی امیلی رو روی خودم حس کردم ، ولی میدونستم اون نمیتونه مادرش رو بخاطر من سرزنش کنه ، چون قدرت اینکار رو نداشت. و دنیل ... خب اون اصلا بهم نگاه نمیکرد ، چون براش مهم نبود ، اون فقط نونش رو به شیر آغشته کرد و یه لقمه ازش توی دهنش گذاشت. منم درحالی که سرم پایین افتادم ، با تقدیر شدیدی که متحمل شده بودم ، روی زمین نشستم و چون دلم نمیخواست از گشنگی بمیرم، اون تیکه نون رو برداشتم و یه گاز ازش زدم. دیگه کسی حرفی نزد ، کمی بعد دنیل شروع کرد به دادن یه سری کار که لونا و امیلی باید به خوبی انجام میدادن ، تا اون اتفاق مهمی که راجبش حرف میزنن درست پیش بره. دنیل در حالی که لقمه نون توی دهنش رو قورت میداد گفت: "لونا ، الان بعد از صبحانه میری و هر چیزی که میشه باهاش ازش پذیرایی کرد رو میخری و میاری خونه" دنیل مکث کرد و به امیلی نگاه کرد و گفت:"وقتی بعدازظهر رفتیم و لباس خریدیم اون لباس رو ، وقتی او اومد میپوشی، در حضورش موأدبانه رفتار میکنی و تمام سعیت رو میکنی در حالی که خانومانه رفتار میکنی دلش رو هم ببری ، فهمیدی چی گفتم؟" امیلی درحالی که زیاد راضی بنظر نمیاومد سرش رو به نشانه تایید تکون داد. با خودم فکر کردم: لابد بازم یکی از این کله گنده های منطقه یا چمیدونم یه نفر از یه اداره یا جایی داره میاد و دنیل سعی میکنه دخترش رو بهش قالب کنه. توی دلم همشون رو مسخره کردم ولی خب از طرفی دلم هم برای امیلی میسوخت، بیچاره امیلی که گرفتار همچین پدر و مادری شده.
امیدوارم خوشتون بیاد.
قوانین رعایت شده ناظر رد نکن🎀🗿
قوانین رعایت شده ناظر رد نکن🎀🗿
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)