
من بالاخره باز سعی میکنم که بزارمش دلخور نشید فقط هی رد میشه
وایولت و مارینا به سمت اتاق دخترا رفتن قبلش وایولت چشمش به یکی از دخترا افتاد رفت ببینه چیکار میکنه تا نزدیک شد اون دختر سریع برگشت ولی وایولت یه کتاب خیلی نو اونجا دید برش داشت و رفت به اتاق تا بازش کرد هیچی توش نبود بنظرش طبیعی بود چون خیلی نو بود سعی کرد و خوابید فردا با پروفسور مکگوناگال کلاس داشتن وایولت جایی برای نشستن نداشت چون دیر اومده بود و مجبور شد پیش تام بشینه تا کتاب هاشو چید تام گفت:بازم که پیش منی وایولت:فکر میکنی خوشم میاد نخیر جا نیست تام پوزخندی میزنه و درس رو گوش میده آخر کلاس وایولت کنجکاویش بیشتر میشه و اون کتاب نو که دیروز پیدا کرده بود رو درمیاره به تام نشون بده
وایولت:هی تو میدونی این چیه روش نوشته خاطرات ولی هیچی توش نیست تام با دیدن کتاب تعجب محوی میکنه این چرا دست تو افتاده بده من وایولت:برای توئه؟پس چرا دست یکی دیگه بود تام:گم شده بود همین اصلا چرا باید به تو توضیح بدم کتابو برمیداره میره از کلاس وایولت:خیلی مغروره اصلا خوشم نمیاد متیو:حرص نخور بیا میخوام ببرمت یجایی وایولت همونطور که پشت سرش میرفت گفت:کجا متیو:میفهمی بیا بعد یکم راه رفتن میرسن به دریاچه سیاه متیو:بفرما قشنگ نیست؟ وایولت:وایییی اینجا نیومده بودم اصلا متیو:مگه تو و تام اینجا تو جنگل ممنوعه تنبیه نشدین وایولت:خب آره ولی تام پیرفت جاهای ترسناک تو مثل اون نیستی متیو:خب آره من با داداشم خیلی فرق دارم من احساس دارم حداقل
وایولت:چرا تام اونجوریه ولی تو نه متیو:خب میدونی یچیز خانوادگیه ولی بهت میگم پدر ما ماگل بود مامانم بهش معجون عشق داده بود سره همون بچه اول که تامه بی احساسه ولی من فکر میکنم بتونه درست بشه فقط وقتی که یه دختری وارد زندگیش بشه وایولت:و من فکر میکنم هیچ دختری وارد نمیشه خب داداشت پسشون میزنه متیو:یه دختری هست که تام ندیدم پسش بزنه خیلی هم دختر لجبازیه حتی بیشتر از بقیه دخترا با تام صحبت کرده وایولت:کییییی منم میخوام بدونم نکنه همون دخترس که دیشب دفترچه تام دستش بود متیو:نه معلومه که نه...خودت وایولت اون دختر خودتی وایولت:نخیر من نه به اون حس دارم نه اون به من متیو:تام خیلی پر رمز و رازه پس تو نمیدونی که خوشش میاد یا نه من فقط میگم که مراقب برادرم باشی
وایولت:همونطور که گفتم من بهش حسی ندارم متیو:میدونم باشه حالا اگه اذیتت میکنه دیگه نمیگمش بیا بریم تو راه برگشت یکی از پسرای سال سومی نفس نفس زنان میاد پیش متیو و میگه پسر:خ.خوابگاه دخترااااا متیو:چیشده زود باش دیگهههه پسر:یکی از دخترا رو دزدیدننن دامبلدور گفت دخترا برن خوابگاه پسرا بازم به هیچ عنوان الان وارد اونجا نشن وایولت:یعنی چی وای چرا این اتفاقات هی تکرار میشه اههه متیو:فعلا بیا ریگولوس هم با مارینا رفت توهم بیا همون اتاق قبلت وایولت:فکر کنم چاره ای ندارم وقتی وایولت وارد اتاق تام شد تام اونجا نبود در صورتی که پروفسور گفته بود همه تو خوابگاه بمونن پس وایولت مشکوک شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)