
قسمت بیست و نهم فصل سوم...
ایوان به آرامی عقب رفت و کتاب را سمت او گرفت. _این کتاب رو می خواستی نه؟. _ام بله!. کتاب را به آرامی از دست او گرفت و تشکر ریزی کرد. _ممنون. با تشکر او لبخندی نرم روی چهره ایوان نشست. _خواهش می کنم. همان گونه با لبخند به یکدیگر نگاه می کردند که جسمی سنگین ایوان را از او جدا کرد. یک پسر جوان با موهای کوتاه فر شکلاتی رنگ و چشمانی سبز که سوئیشرتی ورزشی بر تن کرده بود دستش را دور گردن او انداخته بود. به همراه آن چند نفر دیگر نیز بودند. بوی عطر های گران قیمتشان به مشامش رسید که نشانگر پولدار بودن آنان بود. پسر جوان تمام توجهش فقط به ایوان بود و با خنده و شوخی سر صحبت را باز کرد. _سلام بچه خرخون دانشگاه!، چه خبرها رفیق؟.
. ایوان با لبخندی کوتاه از مکالمه او استقبال کرد. _سلام خول! خبری جز درس نیست. خول نگاهی به دختر انداخت و با طعنه روی به ایوان گفت: _تازگی ها انگار سرت زیادی مشغوله!. ایوان که منظورش رو دریافت کرده بود با طعنه متقابلا گفت: _شاید اگر یک نفر واقعا فکر داشت، می توانست بفهمه که علت مشغول بودن من چیز دیگه ایه؛ درضمن من مثل قبل وقتی برای خوش گذرانی ندارم، چون اهدافی دارم که لازم می بینم براشون تلاش کنم. پسر جوان مقداری از حرف تند او دلخور شده بود و جوابی برای دادن نداشت. تنها پوزخندی زد و دستش را دور گردن او آزاد کرد و یک قدم از او فاصله گرفت.
_خیلی خب پسر خرخون، فقط می خواستم برای جشن تولدم دعوتت کنم؛ فرداشبه! دوست داشتی بیا، آدرس خانمون خودت می دونی دیگه!؟. _باشه!. قبل از اینکه پسر جوان عقب عقب از او دور شود و انجا را ترک کند آخرین حرف خود را زد. _من میرم اما حواست به خودت باشه که در ازای بدون با یک سری ها، کسانی که برات ارزش دارند از دست ندی. پس از این حرف دوباره آن دو را تنها گذاشتند. _به نظر دوستات خوش ندارن تورو اطراف من ببینند یا بهتر بگم از اینکه تو با من دوست باشی ناراضی اند. _اون ها فقط یک سری دوست معمولی اند، نه بیشتر. _اما شاید بهتر باشه به حرف هاشون مقداری گوش بدی و گاهی هم با اون ها وقت بگذرونی.
_اون ها تنها هدف و کارشون خوش گذرانیه، خوش ندارم زیاد دورشون باشم، چون تنها چیزی که پدرم گمون می کنه به صلاحمه دوستی با اون هاست. عین اینکه ندیدن مادرم رو به صلاحم می دونه؛ درحالی که تنها هدفش بعد از طلاق گرفتن ازش، دور کردن من از اونه. با حرف او اخمی از سردرگمی بر پیشانی اش نشست و پرسید. _اون تورو از دیدن مادرت منع می کنه؟ چرا واقعا جدا شدند؟ تا جایی که یاد دارم باهم خوب بودند. ایوان نفس آه مانندی بیرون داد و گفت: _خودمم نمی دونم، هیچ کدامشون چیزی نمیگن وقتی ازشون می پرسم. فقط بیا بی خیال این قضیه بشیم، باشه؟. با لحنی آزرده و آرام با خواسته او موافقت کرد._باشه، هرجور که تو بخوای. صدای پیامک تلفن ایوان بلند شد.
پس از اینکه تلفن را از درون جیبش خارج کرد و نگاهی به پیام رسال شده انداخت، گویا که از دیدن چیزی دلخور شده باشد گفت: _فقط بیا بی خیالش شیم، من باید برم. سپس او را تنها گذاشت. از تغییر حال ناگهانی او متعجب و کنجکاو تر شد. فقط باید فعلا به او فضا می داد. طلاق والدین او چیزی نبود که انتظارش را داشته باشد. از حال و نحوه صحبت کردن ایوان می توانست بفهمد که او هنوز با این مسئله درحال کلنجار رفتن و در تلاش برای قبول کردن آن است. پس از اتمام کلاس هایش دوباره با اتوبوس به خانه برگشت و پس از برداشتن دستکش های بوکسش، برای تمرین پیاده به سمت باشگاه راه افتاد. دوباره مانند همیشه به تنهایی در گوشه ای تمرین می کرد. کیسه بوکس را جک یا جفری تصور می کرد، تا مقداری آن خلاء ایجاد شده درونش را پر کند. خلائی که تنها متشکل از نفرت و انتقام بود.
ضربه هایش محکم و سریع بود و بدون هرگونه ضعفی. پس از نیم ساعت خسته به خانه برگشت و دوشی گرفت. نگاهی به ساعت انداخت. تازه اول شب بود. خود را با پخت و پز برای شام مشغول کرد. درحالی که موسیقی از تلفنش پخش می شد، غرق در ریتم آن محتویات را درون قابلمه مخلوط می کرد. زمان را به گونه ای تا قبل از نیمه شب سپری کرد. یا با کارهای خانه یا درس های دانشگاه. با رسیدن عقربه های ساعت بر روی ۱شروع به آماده شدن کرد. ماسک را از زیر تخته کف برداشت و آن را با سوئیشرتی مشکی رنگ و کفش اسپرت همیشگی اش و یک جفت دستکش سیاه بافت پوشید. نگاهی به خود درون آینه انداخت. استایلی که داشت جنسیتش را مخفی کرده بود. این همان چیزی بود که می خواست؛ غیرقابل شناخت بودن. نفسی عمیق کشید و کمی قولنج گردنش را با چپ و راست کردن شکاند. خود را کاملا آماده می دید. این چیزی بود که احساس تنش و ادرنالین درونش در گوشش زمزمه می کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودد🎀🎀
عالی بود
پشتکارت برای گذاشتن رمان رو دوست دارم
ادامه بده.
تشکر
تنها پشتکار من واسه نوشتن خوانندگان عزیزه