
اینم پارت دوم رمانم امیدوارم خوشتون بیاد. لطفا کپی نکنید.
همینکه عکس خودمو توی گوشی اون یارو دیدم، انگار مغزم هنگ کرد. یعنی چرا یه مرد کتوشلواری با عینک دودی باید عکسی از من داشته باشه؟ جاس*وسه؟ قات*له؟ یا از اون روا*نیهاست که کلی عکس از قربان*یاش جمع میکنه؟ هر چی هست، چیز خوبی نیست. در نتیجه اولین ایدهای که برای فرار به ذهنم رسید رو اجرا کردم. هر چی اون با قدمهای محکم نزدیکتر میشد، من به عقب قدم برمیداشتم تا اینکه نزدیک در پشتی کلاس رسیدم و متوقف شدم. وقتی طرف به اندازه کافی بهم نزدیک شد، با تمام قدرت کولهپشتیم رو کوبوندم تو صورتش و فرار کردم؛ اونم چه فراری! با سرعت از کلاس خارج شدم و شروع کردم به دویدن. همش غصه میخوردم که دیگه بیکیف و بیلپتاپ شدم. باید دوباره التماس بابام رو بکنم تا یکی دیگه برام بخره، ولی بیشتر از لپتاپ، دلم برای جزوههام میسوخت. براشون جون کنده بودم. مخصوصاً جزوههای کلاس نیوتن. به هر بدبختیای بود، خودمو به در راهپله خروج اضطراری رسوندم. همزمان صدای قدمهای اون یارو رو پشت سرم میشنیدم. درو با شتاب هل دادم، تقریباً پرتاب شدم تو راهپله. با تمام توان، پلهها رو سهتا یکی پایین میرفتم، تا مرزبا مخ به زمین خوردن پیش رفته بودم! هنوز نفهمیده بودم که طرف دنبالم اومده یا نه، اما با صدای پاش میشد فهمید که رسماً داره مسابقه دوی با مانع برگزار میکنه. حتی یه جایی از یه راهپله به اون یکی پرید، انگار داشت پارکور تمرین میکرد! منم که خیلی فکر میکردم زرنگم، چهار پله مونده بود تا طبقه اول، تصمیم گرفتم همونجا بپرم پایین. ولی پام پیچ خورد، اون چهار پله رو عین توپ بولینگ غلط خوردم و اومدم پایین و سرم به زمین برخورد کرد و جرقهای تمام وجودمو گرفت و در آخر فقط تاریکی بود.
فلیکس (Flix): در حالی که با تمام وجود داشتم میدویدم، کولهپشتیش، که بهجای کتاب پر از قلوهسنگ بود، هنوز رو دوشم بود. وقتی کولهپشتیش بهم اثابت کرد، حس کردم با باتوم زدن تو دماغم و سرم برای لحظهای گیج رفت و خوردم به دیوار پشت سرم، ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و دویدم دنبالش. نزدیک گرفتنش بودم. فقط دو پله باهاش فاصله داشتم، دستم دراز شده بود سمتش که ناگهان... دختره دی*وونه با صورت در آغوش زمین فرود آمد و بیهوش شد! قشنگ چهار، پنج تا پله رو غلت زد و بعد پهن زمین شد. دقیقاً مثل کارتونهای تام و جری! انگار که برنامه کمدی اجرا میشد؛ زدم زیر خنده. دلم میخواست یکی اونجا بود و اون صحنه رو نشونش میدادم تا با هم بخندیم. حیف که فیلم نگرفتم. حقش بود، دختره وح*شی! کولهپشتی پر از قلوهسنگش رو کوبوند تو دماغ من؛ الان خرج یه عمل دماغم رو دستم موند. جالب اینجاست که هیچ بلایی سر محتویات کولهش نیومده بود، اما دماغ من شکسته بود و خون ازش جاری شده بود. با همون دماغ داغونشده ولی غروری افسانهای که فقط مخصوص قهرمانهای فیلمهای اکشنه، رفتم بالای جن*ازش. خب... جن*ازش که نه، فقط بدن بیهوش و بدون حرکتش، ولی خب، اون لحظه حس قهرمان بودن داشتم. عین شکارچی اژدهایی که مفتی یه جسد اژدها گیرش اومده؛ دختره رو به سبک پرنسسی بلند کردم، عین یه شاهزاده باکلاس. همه آرزوشونه که من بهشون نگاه کنم، اونوقت خانوم باهام مثل الاغ بارکش رفتار کرده. بههرحال، خانوم رو بلند کردم و رفتم سمت پارکینگ، در حالی که هنوز کولهپشتی قلوهسنگیش هم رو پشتم بود. واقعاً چطوری هر روز اینو با خودش میاره دانشگاه؟ اونم با اون بدن نازک و نحیفش؟ این کوله وزنش دو برابر وزن خودشه! رفتم سمت پارکینگ. رِی (Rei) کنار ماشین منتظرم بود. با دیدن دماغم لبخند نصفه و نیمهای تحویلم داد. حالا خوبه که خندهش رو صد سالی یه بار هم نمیبینیم، اونوقت باید الان بخنده؟ در عقب رو باز کرد، منم دختر دونده رو خوابوندم روی صندلی عقب، کولهش رو انداختم کف ماشین و در رو بستم. – معلومه خوب از خجالتت دراومده! رِی با همون لبخند شیطانیش نگام کرد. – از کج بودن دماغت معلومه مبارزه سختی در پیش داشتی. – دماغ من مگه چشه؟ تو کوری که کج میبینیش. معلومه خیلی به قیافهم حسودی میکنی که الان نیشت تا بناگوش بازه. – ممنون میشم اگه س*اقیت رو عوض کنی! جنسهای موتوری خوب نیستن. از این حرفش حرصم گرفت و بهش تنه زدم و رفتم سمت جلو ماشین. در حالی که در کمکراننده رو باز میکردم و مینشستم، یه دستمال چپوندم تو دماغم تا خونریزی رو بند بیارم. یه چشمغره هم بهش رفتم که بیشتر باعث خندهش شد.
– من بهخاطر این مبارزهی طاقتفرسا سرم درد میکنه. تو رانندگی کن. – پس قهرمان الا همه قدرتش رو بعد مبارزه از دست داد؟ – هوم... همینی که هست. دختره خیلی قوی و وح*شی بود. شکار کردنش خیلی سخت بود. (معلومه که نمیتونم بگم خودش خورد زمین و بیهوش شد. وگرنه تا یه هفته سوژه میشم. مشکل من رِی نیست، رییسه... اگه بفهمه، دیگه فاتحهم خوندهست.) – که اینطور... مبارزهی سخت... یه پوزخند دیگه زد، سوار شد و سویچ رو چرخوند. راه افتادیم. تو راه از چند تا دستانداز رد شدیم، با هر کدوم ماشین انگار میخواست پرواز کنه. هر بار که میپریدیم بالا، حس میکردم محتویات مغزم داره از تو دماغم در میاد! دختره دونده هم با هر بالا و پایین شدن، نالهای میکرد که انگار داره وسط آتیش جه*نم ترامپولین بازی میکنه. – هی، آرومتر برو! اون بندهخدا بیهوشه، بخاطر دست فرمونت داره به دیار باقی میره. ما زنده میخوایمش، جناب! سرعتش رو بیشتر کرد. – هی، داری چی کار میکنی؟! – تا جایی که من میدونم تصادف کردنمون تو جاده امنتر از عصبانی کردن رییس بخاطر دیر کردنمونه. یه نگاه به صورت کلافهش انداختم. معلوم بود عصبانیه، ولی نمیدونستم چرا. با مکث و صدایی لرزون، جواب دادم: – آره... اوهوم... فکر کنم بهتره زود برسیم. (آخه رییس از منتظر موندن متنفره. وقتی حوصلش سر میره، خیلی بداخلاق میشه.) به هر حال، بعد از کلی تکون و لرزش، بالاخره رسیدیم. درِ آهنی سفیدی جلومون باز شد و وارد محوطه عمارت شدیم. ساختمونی بزرگ با نمای سنگ کرمی، پنج پلهی بلند، دری چوبی و حکاکیشده. ماشین رو پارک کردیم. میخواستم دختره رو بلند کنم که رِی زودتر پرید و برداشتش. به کوله اشاره کرد: – میدونم که از پسش بر میای قهرمان. – هی! این نامردیـ.....! حرفم تموم نشده، وارد عمارت شد. منم با هزار زور و زحمت، کولهرو برداشتم. داخل، یه سالن بزرگ با دو پلکان سفید و مرمری بود. دو نردهی چوبی از دو طرف به طبقهی بالا میرسید. دختر رو بردیم طبقهی دوم، دفتر رییس. یه دفتر نسبتاً بزرگ با پنجرههای بلند و پردههای مخمل زرشکی که گلدوزی طلایی داشتن. صندلی چرمی، میز کار چوبی، و قفسههای کتاب دو طرف اتاق. کولهی دختره رو زمین گذاشتم. یه صندلی فلزی از بیرون آوردم، دختر رو روش نشوندیم، با طناب بستیمش و یه پارچهی سیاه هم روی چشماش کشیدیم. منتظر رییس موندیم و اون دختر هم کمکم بهوش اومد.
توایلا (Twyla): وقتی چشمهام رو باز کردم، یه پارچهی سیاه جلو چشمم بود. فقط پرتوهای کمرنگ نور ازش رد میشد. فهمیدم توی یه اتاق با پنجرههای بزرگم. تنها چیزی که میدیدم هالهای از میز و صندلی روبهرو بود و صداهایی از پشت سرم میاومد. انگار اون مرد جوگیر داشت با یکی دیگه حرف میزد. در باز شد، صدای قدمهای محکم به گوش رسید. – قربان، بالاخره آوردیمش. البته گرفتنش خیلی سخت بود... (آره جون خودت! اگه بیهوش نشده بودم عمراً میتونستی بگیریم!) – از وضعیت دماغت معلومه خیلی سخت نگذشته، انگار خیلی بهتون خوش گذشته. صدای اون مرد جدید خیلی جادویی بود؛ صدایی مثل شب مهگرفته، عمیق و بُرنده، که انگار لایهای از روحت رو جدا میکرد؛ سرد، ولی پرجذبه. طوری که نفسم تو سینه حبس شد. ولی باید فرار میکردم. باید میفهمیدم چرا منو دزدیدن. – الووو... دوستان؟ میشه جلساتتون رو بذارید برای بعداً؟ فعلاً منو باز کنید؟ دزدیدن یه نفر جرم محسوب میشه! مرد جدید جلو اومد. – چرا بستیدش؟ گفتم فقط بیاریدش. منظورم این بود که باهاش صحبت کنین، محترمانه! نه اینکه انگار دزد گرفتین! مگه ما ماف*یاییم؟! از لحن و صدایش معلوم بود کلافه و دلخوره. – خب جناب، لطف کن جلسهی توبیخ کارکنان رو بذار برای بعد. فعلاً منو نجات بده! – زود بازش کنید. یکی اومد و طناب رو باز کرد. گره کور خورده بود، مجبور شد با چاقو ببُره. بعد چشمبند رو هم باز کرد. اول نور شدید به چشمم خورد. چشمهامو بستم. بعد کمکم بازشون کردم. شخص روبهروم، در پرتوی نور میدرخشید... و درون لحظه و توسط اون شخص زندگی من سرآغازی جدیدی پیدا کرد؛ راهی به سوی نجات و نابودی......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)