
سلام 👋🏻 من دوباره اومدم با پارت ۵✨️ با عرض پوزش که این پارت یکم کلیشه ای شد ولی به طنز ماجرا توجه کنید😅
●ناگهان صدای تشویق ها قطع شد و همه ی دانش آموزان کنار رفتند. ویولت، سدریک، پانسی و زابینی دست از مبارزه کشیدند. خانمی نسبتا کوتاه با موهای قهوه ای رنگش که جمع کرده بود و کلاه و لباس های صورتی اش از میان جمعیت با عجله عبور کرد و به آنها رسید و بلافاصله جویای علت این مبارزه شد:《اینجا چه خبره؟ دوشیزه بلک و پارکینسون و آقایان دیگوری و زابینی، امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای شروع این دعوا داشته باشید. مطمئناً مطلع هستید که شروع یک دوئل در مدرسه و استفاده از چنین طلسم هایی و آسیب رسوندن به یک دانش آموز چه عواقبی داره.》او بخش آخر جمله اش را با اشاره به دریکو گفت. آن خانم معلم جدید دفاع در برابر جادوی سیاه بود، دلورس آمبریج. او پس از نگاه کردن به آن چهار نفر و بررسی شرایط ادامه داد:《چه کسی این دوئل رو شروع کرد؟》هیچ کس پاسخی نداد. پانسی خواست دهانش را باز کند تا بگوید که ویولت دستانش را بلند کرد و پاسخ داد:《من شروع کردم پروفسور، دریکو مالفوی به من توهینی کرد و چون دفعه اولش هم نبود من طلسمی رو به سمتش فرستادم.》چشم های پروفسور آمبریج گرد شد و با لحنی کنایه آمیز و با اکراه گفت:《 از شما انتظار نداشتم خانم بلک شنیده بودم دانش آموز نمونه ای هستید. لطفا ادامه بدید تا متوجه بشیم با چه طلسمی آقای مالفوی رو بیهوش کردید.》ویولت نگاهی به اطراف کرد و گفت:《ما یک سری طلسم عادی رو روی هم انجام میدادیم اما مالفوی از طلسم سرپنسورتیا استفاده کرد و من هم بعد از خلع اون مار از طلسم سایلنسیو استفاده کردم و در نهایت هم استیوپیفای، بلیز و پانسی هم خودشون رو برای ادامه این دوئل اضافه کردن تا با من بجنگند.》 پروفسور آمبریج نیم نگاهی به پانسی و بلیز انداخت و بعد رو به سدریک پرسید:《و شما آقای دیگوری؟》سدریک کمی مکث کرد، گویی دنبال جواب مناسبی به این سوال می گشت. در نهایت با قاطعیت جواب داد:《زابینی و پارکینسون داشتن از طلسم های خطرناکی استفاده میکردن پروفسور، و به نظرم رسید که به قصد آسیب به ویولت حمله میکنن برای همین خودم رو دخیل کردم.》●
● پروفسور آمبریج بعد از شنیدن حرف های آنها از هر یک ۱۰ امتیاز کم کرد و برایشان تنبیه در نظر گرفت. پانسی و زابینی باید روزانه ۵ صفحه تنبیه تا زمان معینی مینوشتند. دریکو، سدریک و ویولت هم به مدت یک ماه از بازی کوییدیج محروم شدند. پسر ها دریکو را بلند کردند و همگی به سمت درمانگاه رفتند. هنگامی که وارد درمانگاه شدند مادام پامفری با حالتی ترکیبی از ترس و وحشت و عصبانیت به سمت آنها آمد و پرسید:《چه بلایی سر این پسر آمده؟》 ویولت که گویا تلاش داشت اوضاع را آرام کند گفت:《چیز خاصی نیست مادام پامفری فقط طلسم بیهوشی.》مادام پامفری خیالش راحت شد و به پسر ها اشاره کرد که دریکو را روی تخت بگذارند و بعد هم به سرعت معجونی آورد و به دریکو داد تا بخورد و به اوضاع او رسیدگی می کرد. ویولت نگاهی به سدریک انداخت و متوجه زخم روی گونه و دستان او شد. و بعد رو به مادام پامفری کرد و گفت:《سدریک زخمی شده مادام پامفری.》مادام در حالیکه داشت شانه ی بلیز را بررسی میکرد گفت:《دستم بنده ویولت، میتونی لطفا زخمش رو ببندی؟ اگه خیلی جدی نیست نیاز به بررسی دقیق نداره. وسایل اونجاست.》و به وسایل مورد نیاز ویولت اشاره کرد. ویولت سرش را تکان داد و رفت تا وسایل را بیاورد. او در تمام مدت با دست چپش بازوی راستش را نگه داشته بود و هر از چند گاهی چشمانش را می بست، هنگامی که وسایل را برمیداشت چندین دفعه نزدیک بود که آنها بر روی زمین بيفتند. دریکو مالفوی بر روی تخت خواب بود و پانسی پارکینسون کنار او بر روی یک صندلی نشسته بود، مادام پامفری نیز همچنان داشت زخم های روی شانه ی بلیز را بررسی و درمان میکرد. هر بار که مادام پامفری به زخم های او دست میزد فریادش به هوا میرفت. سدریک نیز روی تختی نشسته بود و زخم مچ دستش را بررسی میکرد. ویولت وسایل را بعد از چندین دقیقه آورد و کنار سدریک نشست. آن ماده را با چیزی همانند چوب به گونه ی سدریک میزد و بعد هم پانسمانی را روی آن میبست.●
● او همچنان چشمانش را می بست و باز میکرد و حتی گاهی مشتش را باز و بسته میکرد، گه گاهی دستش را بر روی بازوهایش میفشرد اما هیچ حرفی نمیزد. این حرکات ناگهانی باعث شد کاری که در دو دقیقه تمام میشود ۱۰ دقیقه طول بکشد. سدریک نگاهی به ویولت انداخت و گفت:《درد داری؟》ویولت باری دیگر پلک زد برای لحظه ای چیزی نگفت اما بعد با لبخندی رو به سدریک گفت:《نه سدریک من کاملا حالم خوبه فقط یه خراش برداشتم که اونم وقتی خوردم زمین اینجوری شد، ولی بازم ممنون که پرسیدی .》سدریک سرش را با تردید تکان داد و بعد هم درمانگاه را ترک کرد، می دانست که او حقیقت را نمی گوید ولی متوجه شد که آنها آن قدر هم به هم نزدیک نبودند که به سدریک تمام حقیقت را بگوید.بعد از او پانسی و بلیز هم درمانگاه را ترک کردند. ویولت دستش را به مادام پامفری نشان داد و او مشغول ترمیم دست او شد. دقایقی بعد در های درمانگاه باز شد و رون ویزلی و هری پاتر با عجله وارد شدند. هری نگاهی به دریکو انداخت که بیهوش روی تخت خواب بود، بعد هم چشمش به ویولت افتاد و به سمت او رفت. مادام پامفری همچنان داشت بازوی ویولت را پانسمان میکرد. رون رو به او کرد و با شتاب پرسید:《 چه اتفاقی افتاده؟ از پاروتی پتیل شنیدیم که یه دوئل دقیقا وسط حیاط با ملفوی انجام دادی و الانم که خودت اینجوری شدی اونم که زدی لت و پار کردی.به جز ریونکلاو همه ی گروه ها ازشون امتیاز کم شده.》 هری سقلمه ای به رون زد و بعد گفت:《آروم بگیر بزار ببینم چی شده رون، ویولت میخوای حرف بزنی یا نه؟》او جمله آخرش را با لحنی مایل به عصبانیت و نگرانی گفت.●
●ویولت واقعا دختری غیرقابل پیشبینی بود. کمتر کسی پیدا میشد که بفهمد چه چیزی در سر او میگذرد. رفتار بر پروا و سبک سرانه اش همیشه همه و حتی گاهی خودش را متحیر می کرد. اما هری، هرماینی و رون کسانی بودند که او را درک میکردند، گرچه رون هنوز به رفتار های او عادت نکرده بود. این نکته را هم نباید از قلم انداخت که برای رون حتی گاهی تصمیمات هرماینی هم که عاقل ترین عضو این گروه بود شگفتی آور بود. ویولت نگاهی به آن دو انداخت و خندید، خنده ای پر صدا که از مادام پامفری تذکر گرفت که اگر بار دیگر تکرار شود، دوستانش باید از آنجا بروند. بعد از اینکه مادام پامفری رفت تا به کارهایش برسد، هری با صدایی آرام تر از قبل با لحنی سرزنش آمیز گفت:《ویو، جدی باش. واقعا داری نگرانم میکنی، کم کم دارم حس میکنم علاوه بر این پانسمانت دیوونگی رو هم به خودت اضافه کردی.》ویولت که نمیخواست او را بیشتر از این آزرده خاطر کند گفت:《آخه چجوری میتونم جدی باشم وقتی این جوری حرف میزنید، در ضمن وقتی میخوای من جدی باشم بهم نمیگی ویو، به هر حال هرماینی کجاست؟》رون با حواس پرتی پاسخ داد:《 باید وسایلش رو میبرد خوابگاه، میخوای بگی چی شده یا نه؟ از فضولی مردم!》ویولت دوباره زد زیر خنده ولی این بار آرام تر سپس گفت:《 شما که رفتید من رفتم تو حیاط نشستم و کاری به کار کسی نداشتم..》هری با نیم نگاهی به مالفوی گفت:《کاملا مشخصه.》●
●ویولت نگاهی سرزنش آمیز به او کرد و سپس گفت:《میزاری حرفم رو بزنم یا نه؟ ملفوی اومد بهم متلک انداخت منم خواستم فقط بیهوشش کنم...، خودش دوئل رو شروع کرد. بعدم که اون بیهوش شد پانسی پارکینسون و بلیز زابینی اومدن به جاش به من حمله کردن دوئل ادامه داشت تا اینکه سدریکم خودش رو اضافه کرد. چند دقیقه بعد از اینکه اون اومد، آمبریج هم سر و کله اش پیدا شد و دوئل هم تموم شد. به همین آسونی منم که سالمم دستم فقط خراش برداشته.》هری حرف او را باور نمیکرد می دانست که دروغ می گوید یا حداقل بخش بد ماجرا را حذف کرده ولی قبول کرد. ناگهان هرماینی با عجله وارد درمانگاه شد و به محض ورود پرسید:《چی شده؟》ویولت هم دوباره جریان را برای هرماینی توضیح داد. هرماینی بعد از شنیدن ماجرا گفت:《۳۰ امتیاز از اسلیترین کم شده. اونا هنوز این ۳۰ تا رو جمع نکرده بودن. الان امتیازشان منفی ده شده.》رون خندید و گفت:《دلم خنک شد.》مادام پامفری دوباره به درمانگاه برگشت. بچه ها حدس می زدن از پیش پروفسور دامبلدور برمیگردد. او رو به آنها گفت:《پروفسور آمبریج گفتن که با توجه به اینکه فردا عصر آقای مالفوی مرخص میشن باید برای ترخیصشون بیاید اینجا و در ضمن خانم بلک صبح با یک هدیه بیاید به ملاقاتش... مخالفت هم فایده ای نداره.》ویولت آه بلندی کشید. رون به او گفت:《خب خوش میگذره خیلی نگران نباش.》ویولت بعد از چشم غره ای به او گفت:《لطفا تا همین بلایی که سر اون اومد سر تو هم نیاوردم ساکت شو.》.....●
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کاشکی داستانت رو توی دسته داستان بزاری
آره توی داستان میزارمش این پارت و دستم خورد