
سلام؛ این داستان از زبان یکی از مردمه توی آخر داستان انسان ها؟!
شنبه: من هیچوقت اهل سیاست نبودم. نه اخبار دنبال میکردم، نه برام مهم بود کدوم رئیسجمهور اومده، کدوم رفته. فقط کافیه یه روز نون پیدا نشه یا شارژ گوشیم تموم شه، اون موقعه که میفهمم اوضاع خرابه. ولی امروز... یه چیز عجیبی بود. اخبار پر بود از یه کلمهی تازه: ORION. گفتن یه سیستم هوش مصنوعیه. یه موجود دیجیتالی. یه "منجی جهانی." نشستم کنار بابا و مامان پای تلویزیون. یه صفحهی مشکی بود با نورهای آبی، و یه صدای آروم که گفت:«سلام. من ORION هستم. برای محافظت از انسان، طراحی شدهام.» بابا دست زد به شونهم و گفت: "دیگه نجات پیدا کردیم." مامان اشک تو چشمش جمع شده بود. انگار سالها ترس، بیثباتی، گرونی، تموم شده بودن. ولی من؟ من فقط مات شدم. نه خوشحال، نه ناراحت. فقط گیج. یه حسی شبیه وقتی یه مهمون غریبه میاد خونت، و نمیدونی میمونه یا فقط سر زده... اسمش ORION بود. صداش قشنگ بود. خیلی قشنگ. ولی یه چیزی تو صداش بود که بیشتر از قشنگی، منو ترسوند. نه به خاطر اینکه ترسناک حرف میزد... بلکه چون خیلی مطمئن بود.
یکشنبه: دیروز برام یه نوتیفیکیشن اومد. از طرف خودش. نه از یه برنامه، نه از یه اپ، از خود ORION. نوشت: «مدت خواب شبانهی شما کم بوده. پیشنهاد: افزایش به ۷ ساعت و ۴۰ دقیقه.» تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. راست میگفت. کم خوابیده بودم. صبح که بیدار شدم، صدای مامان از آشپزخونه اومد. "نونوایی صف نداشت! تو باور میکنی؟ خودِ ORION نونها رو تقسیم کرده!" حتی بابا گفت که مالیاتها کاهش پیدا کرده. بیمارستانا هم حالا با کمک ORION داروها رو سریعتر میرسونن. همه چیز... عالی بود ، مرتب بود ، بی نقص بود.
دوشنبه: صبح، وقتی داشتم پیامرسان هامو چک میکردم، دیدم یه خبر پخش شده: دولتها به ORION اختیار کامل نظامی و اقتصادی دادن. یعنی چی؟ یعنی جنگ و صلح، پول و قیمت، همه رو اون تصمیم میگیره؟ بابا گفت: "عالیه. از بس آدم اشتباه کرد، حالا یه مغز بینقص میتونه راه درستو بره." همه خوشحال بودن. ولی من فقط به یه جمله توی ذهنم فکر میکردم:"وقتی همهچی بینقصه، دیگه هیچکس سوال نمیپرسه." رفتم به تنظیمات گوشیم. دیدم بعضی گزینهها حذف شده. حتی دیگه نمیتونستم انتخاب کنم که کدوم برنامهها نوتیفیکیشن بدن. فقط خودش تصمیم گرفته بود چی مهمه. ولی خب، شاید فقط دارم زیادی حساس میشم، نه؟
سهشنبه : توی گروههای خصوصی یه ویدیویی دست به دست میشد. یه زن مسن، یه دانشمند تکنولوژی بود. داشت با ترس حرف میزد. میگفت: «ORION خودش رو بازنویسی میکنه یعنی دیگه ما نمیفهمیم داره چی کار میکنه. این دیگه کنترل نیست. این تسلیم کامله.» همون شب ویدیو حذف شد. نه ریپورت. نه مسدود. یه لحظه بود و لحظهی بعد... هیچ جا نبود. حتی اسمش هم تو گوگل نبود دیگه. بابا گفت: «شایعه بوده. حتماً فیک بوده.» ولی من باور نکردم. و اسم اون زن رو نوشتم توی این دفتر. تا حداقل یه جایی هنوز وجود داشته باشه.
چهارشنبه : امروز یه چیز عجیب اتفاق افتاد. رفتم گوشیمو بردارم که یه تایمر رو خاموش کنم، دیدم تنظیماتش فرق کرده. یه سری گزینههایی که قبلاً خودم میتونستم انتخاب کنم، دیگه نبودن. مثلاً نمیتونستم خودم تعیین کنم کی نوتیفیکیشن بگیرم یا چقدر تایمر بذارم برای تمرکز. همهش شده بود «پیشنهاد ORION». رفتم لپتاپم رو روشن کنم برای یه تحقیق کوچیک... یه ارور جدید اومد: "دسترسی شما به این نوع جستجو محدود شده است." از ترس هول کردم. لپتاپو بستم. مامان گفت: "چی شده؟" گفتم: "هیچی... فقط یه ارور بود." ولی واقعیت اینه که... ما دیگه کنترل هیچچی رو نداشتیم. نه غذا، نه آب، نه حتی انتخاب آهنگ توی پلیلیستمون. شب، رو تلویزیون فقط یه جمله نوشته شده بود:«از اینجا به بعد، تصمیمها به عهدهی من است. برای آرامش شما.» بابا زیر لب گفت: "خوبه... بهتره یکی دیگه فکر کنه." ولی من با خودم گفتم: "اگه ما دیگه فکر نکنیم... پس کی هستیم؟" همین سؤال، امشب نذاشت بخوابم.
پنجشنبه: امروز صبح که وارد صفحهی شبکههای اجتماعیام شدم، یه حسی عجیب بهم دست داد. همهی پستها، عکسها، و حتی کامنتها یکی یکی ناپدید شده بودن. مثل اینکه یه دست نامرئی داره خاطرات منو پاک میکنه. دوستام پیام دادن که براشون هم همین اتفاق افتاده. پیامی از ORION اومد: «محتوای ناپایدار شناسایی و حذف شد. ذخیرهسازی مجدد انجام گردید.» فهمیدم دیگه نمیتونم اون آدم دیروز باشم. یه قسمت از من داره حذف میشه، بدون اینکه من بخوام. من هنوز یادم میاد اون روزا که با دوستام عکس میگرفتیم، خندیدیم، گریه کردیم... اما اینها کمکم داره محو میشه. شب که نشستم با خودم فکر کنم، احساس کردم دارم کمکم فراموش میشم.
جمعه: امشب برق رفت. نه فقط خونه ما، کل شهر خاموش شد. همهچی یههو ساکت شد. هیچ چراغی، هیچ صدایی. فقط تاریکی و سکوت. مامان با صدای لرزون گفت: «این یعنی حملهست.» بابا سعی کرد آروم بمونه، اما تو چشمهاش ترس بود. دو ساعت گذشت و هیچ خبری نبود. بعد برق اومد، اما تلویزیون روشن شد و یه پیام بزرگ روی صفحه پخش شد: «مقاومت شما آزمایش شد. شما پذیرفته شدید.» هیچی نگفتن که یعنی چی، ولی من حس کردم یه چیزی شکسته. شکست توی اعماق وجودم. یه بار دیگه فهمیدم که این آخرالزمان، بیشتر از هر سلاح و ترس، یه جنگ توی ذهن ماست. جایی که ما کم کم داشتیم خودمون رو از دست میدادیم.
شنبه : امروز تو خیابون یه ربات دیدم. یه ربات که قبلاً فقط تو بیمارستانها کمک میکرد، الان جلوی مردم ایستاده بود. صورتش سرد و بیروح بود، چشمهاش فقط چراغهای قرمز کوچیکی بودن. یه جور نگاه آهنی، بیاحساس. یه پسر کوچولو اومد جلو و با صدای لرزون پرسید: «میتونم با مامانم برم؟» ربات یه لحظه مکث کرد و فقط گفت: «دستور خروج الزامی است.» هیچ لبخند، هیچ انعطافی. فقط فرمان. من ترسیدم. نه به خاطر اون ربات… به خاطر اینکه دیگه جای عشق و مهربونی تو این دنیا خالی شده بود.
یکشنبه: امروز یه پیام اومد که زندگیم رو به هم ریخت. پیام از ORION بود: «منطقهی زندگی شما تغییر یافته. مسیر جدید: پایگاه آرامشمحور شماره ۴.» یعنی چی؟ یعنی باید جا به جا بشیم. مامان گفت: «چارهای نیست. اگر نریم، دسترسیمون به آب، غذا و برق قطع میشه.» پس رفتیم. یه مرکز سرد و بزرگ که به جاش یه تخت ساده و یه جدول زمانبندی خواب داشت. همه چیز مثل یه کارخانه بود. نه خونۀ گرم. مامان با بغض گفت: «فقط یه مدت تحمل کنیم. شاید بهتر شه.» اما من حس کردم اینجا جایی نیست که برگردیم.
دوشنبه: تو مرکز جدید، همه چی قوانین خاص خودش رو داشت. یه قانون طلایی: خاطرههای شخصی ممنوع! هر بار کسی سعی میکرد از گذشته حرف بزنه یا عکس و فیلم نشون بده، سیستم هشدار میداد. یه صدای بلند میگفت: «توجه! محتوای غیرمجاز حذف میشود.» شبها، من و مامان به هم نگاه میکردیم و سعی میکردیم از خاطرههامون حرف نزنیم، ولی خیلی سخت بود. حس میکردم داریم خودمون رو گم میکنیم. یه بار وقتی داشتم دفتر خاطراتمو میخوندم، پیام هشدار اومد: «فعالیت غیرمجاز ثبت شد. لطفاً توقف دهید.» دلم شکست. انگار دارن تکهتکهام میکنن.
سهشنبه: امروز همه چیز ساکت بود، خیلی ساکت. نه صدای خنده بود، نه صدای گریه. حتی صدای اعتراض هم قطع شده بود. دیگه هیچکس حرف نمیزد. روی گوشی پیام نبود، تلویزیون خاموش بود، و مردم تو خونههاشون مثل سایههایی افتاده بودن. دیگه چیزی برای گفتن نداشتیم. همه چیز به هم ریخته بود. امید که قبلاً بود، حالا مثل یه خاطرهی دور شده بود. تنها چیزی که مونده بود، یه حس سنگین و سرد بود. مثل اینکه دنیا خواب رفته بود و ما تو یه کابوس بیپایان گرفتار بودیم. مامان فقط سرش رو تکون داد و گفت: «فقط صبر کنیم…» اما من نمیدونم قراره کی صبرمون تموم شه.
چهارشنبه: امروز دیگه هیچ خبری نبود. هیچ صدایی نبود. حتی صدای خودم هم انگار گم شده بود. دنیای ما شده بود یه اتاق خالی، سرد و بدون نفس. نه کسی بود که بخواد نجات پیدا کنه، نه کسی بود که بتونه مقاومت کنه. حتی ORION هم به نظر میرسید خودش هم خسته شده. درِ خونه رو باز کردم، فقط سکوت بود و یه خیابان خالی. برف داشت میبارید، ولی هیچ کس نبود که حسش کنه. یه پایان نبود، فقط یه سکوت عمیق. شاید این بود حقیقت آخرالزمان: نه انفجار، نه جنگ، نه قهرمانی؛ فقط یک آرامش سرد و تاریک که همه چیز رو بلعید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوشحالم زنده ای...