
سلام! این اولین رمان منه لطفا حمایت کنید. خیلی براش وقت گذاشتم و تا چند وقت درگیرش بودم پس لطفاً کپی نکنید. با تشکر🌹
تاریکی... آغاز همه چیز است. جایی که سکوت در آن خانه دارد و همه رازها در اعماقش پنهان شدهاند. مکانی امن، اما پیچیده، جایی که حتی ذهن خسته در آن آرام میگیرد و فکرها در سایهها سرگرداناند. از دل همین تاریکی است که هر چیز، حتی نوری خاموش و نامشخص، میدرخشد؛ نوری که شاید همهچیز را تغییر دهد یا شاید فقط سایهها را بیشتر نمایان کند. زندگی از همین تاریکی آغاز میشود. و حتی داستان من...
توایلا (Twyla): رینگ... رینگ... یه روز دیگه و همون سمبادهی اعصاب همیشگی. هیچوقت نفهمیدم چرا شنیدن صدای این زنگ، ترسناکتر از صدای ناقوس مرگه. مثل یه پتک وسط خواب، میکوبه رو جمجمهت؛ یه یادآوری تلخ که خواب تموم شده و حالا وقتشه پاتو از اون دنیای امن و گرم زیر پتو بیرون بذاری و وارد دنیای حقیقی، سرد و تلخ بشی. آه... من از دو چیز اول صبح متنفرم. اول؟ بیدار شدن از خواب و رها کردن منطقهی امنِ پتو مخصوصا توی زمستون، که یعنی خیانت به گرمایی که با جون و دل ساختی. دوم؟ بیدار شدن با صدا؛ زنگ هشدار، سر و صدا یا هر صدای ناخواندهای. بدم میاد از اینکه توی بیدار شدنم انتخاب نداشته باشم. مخصوصاً صدای آلارم، بدترینه. مهم نیست صدای چی باشه؛ حتی آهنگ مورد علاقهات هم وقتی نقش آلارم رو بازی میکنه، وحشتناک میشه.
مثل هر روز، با زور و با صدای عربدهی اون زنگ لعنتی از خواب بیدار شدم و بعد از قطع کردن صدای نکرش، لنگلنگان به سمت دستشویی رفتم. از طبقهی پایین صدای همهمه میاومد؛ یعنی زندگی توی این خونه جریان داشت... یا بهتره بگم، دعوا و جنجال صبحگاهی دوباره شروع شده بود. احتمالاً بابا دیشب با تئو تا دیروقت فوتبال دیده و بازی کرده، و حالا قراره با سخنرانیهای مفصل مامان — یا همون «غرغرهاش» — صبحشون رو شروع کنن. دلم براشون میسوخت. بدتر از صدای زنگ، بدتر از بیدار شدن توی هوای یخزدهی زمستون، شنیدن غر زدنهای مامان بود. پس سومین چیزی که از اول صبح بدم میاومد، همین خطابههای آتشینش بود. البته اگه دقیقتر بگم، اون فقط صبحها نیست که میتونه آدمو روانی کنه. راستش، مامان کلاً یه بلندگوی زندهست که باتریش هیچوقت تموم نمیشه، ولی غرغرهای صبحش یه چیز دیگهست... انگار از همون لحظهای که سر روی بالشت میزاره تا بخوابه شروع میکنه به متن سخنرانی صبحانهاش آماده کردن!
بعد از بیرون اومدن از دستشویی و ریختن موهام توی صورتم تا چشمام معلوم نباشه و در آخر پوشیدن لباس همیشگیم، که یه هودی مشکی و کلاه لبهدار و شلوار گشاد مشکی و یه ماسک سیاه بود، رفتم پایین برای صبحونه. توی آشپزخونه، مامان در حالی که پنکیک درست میکرد، داشت سخنرانی میکرد. بابا با قیافهای مظلومانه نگاهش میکرد و تئو با پنکیکش بازی میکرد. خاله روزالی هم لم داده بود روی صندلی کنار تئو و پنهونی میخندید. رفتم کنار بابا نشستم و آروم توی گوشش گفتم: ـ ببینم، بازی دیشب ارزشش رو داشت؟ بابا با یه برق شیطنت توی چشماش و نیشخندی روی لبش که بیست سال جوونترش میکرد، گفت: ـ کاملاً! البته نتیجهش این شد که برادرت تا دو ماه آینده نه پول توجیبی داره، نه ماشین! احتمالاً سر ماشین بابا شرط بسته بودن. اون قضیهی پول توجیبی هم به خاطر تنبیه مامان بود. نمیدونم چرا، ولی بابا از وقتی تئو به دنیا اومده، یهجوری اونو رقیب خودش میبینه. کسی دلیلشو نمیدونه. شاید همون حرفیه که میگن: «مردا پسراشون رو به عنوان رقیب میبینن.» البته شاید اینو دربارهی زنها میگفتن؟ اونکه میگن «دختر، هووی مادره»... نمیدونم!
داشتم همینطور که سبکسنگین میکردم که این اخلاق بابا مربوط به کدوم ضربالمثلِ، یهو تئو شروع کرد به زیر لب غر زدن: ـ یکی نیست بگه مگه بیدار موندن هم تنبیه داره؟ خیر سرم هفده سالمه! مامان که حرفشو شنید، در حالی که به تئو چشمغره میرفت، ظرف پنکیکها رو محکم کوبید روی میز (در حالی که بقیه هنوز روی گاز بودن): ـ چرا که نداره! باید تنبیه شی که فردا پسفردا دیر خوابیدنت به دیر برگشتن و رفیقبازی نکشه، که بعد اون معلوم نیست چی بشه! ـ آخه مادر من، به من میاد این کارا؟ ـ نه، نمیاد. همونطور که به بابات نمیاومد!
بابا که تعجب کرده بود، برگشت سمت مامان. دلم برای بابا سوخت. همیشه قربانی بحثهای مامان میشه... و قربانی نصیحتهاش. هرچند حقشه، چون خیلی از کارهایی که مامان بهش گوشزد میکنه رو کامل یا بهموقع انجام نمیده. در نتیجه همیشه مامانه که جورش رو میکشه و تقریباً همهچی به عهدهی اونه. ولی بازم نمیدونم چطور با اینهمه زخمزبون و ساییدن اعصاب هم هنوز با هم موندن. ـ آخه چرا همیشه منو وسط میکشی؟ ـ چون لابد اینکارهای دیگه! وگرنه این از کی این کارها رو یاد گرفته؟ مگه نه، روزالی؟ مامان رو کرد به خاله، که با لبخند لم داده بود و از این نمایش خانوادگی لذت میبرد. خاله یکهو به خودش اومد، خندهشو قورت داد و صاف نشست و گلوی خودشو صاف کرد. ـ هان؟ چی؟ آه... آره، آره! ـ اصلاً حواست بود داشتم چی میگفتم؟ پوزخندی رو لبای تئو نقش بست. تکیه داد به صندلی و گفت: ـ اتفاقاً خاله خیلی هم حواسش بود، حتی بیشتر از وقتی که زوجهای توی پارک رو دید میزنه! خاله که تفریح به قول خودش سالمش لو رفته بود، یه آرنج زد توی پهلوی تئو، ولی مامان زود جمعش کرد: ـ حداقل حواسش به حرفای منه، نه مثل شما دوتا که یه گوشتون دره، اون یکی دروازه! ـ بیا، باز شروع شد... ـ الاً چی گفتی، جولیان؟ خیر سرت پدرشونی! همین دیگه، اینا از تو یاد میگیرن. ـ ای بابا... آخه مگه من چی گفتم؟ ـ همین طرز حرف زدنت با مـ...
و بله، مادر گرامی باز دوباره داشت آییننامهی جدید نصیحتهاشو صادر میکرد و همهچیز داشت طبق معمول پیش میرفت، تا اینکه صدای انفجار از سمت گاز اومد. پنکیکهایی که رو گاز مونده بودن با ماهیتابه ترکیده بودن و آشپزخونه تبدیل به صحنهی جنگ جهانی شده بود. اینم از شیرینی صبح ما... همه رو انگار برق گرفته باشه، یهو خشکشون زد، انگار کسی دکمهی pause رو زده بود، تا چند لحظه همه جا دود بود و چشمهای گرد که کم مونده بود از جمجمه دربیان؛ هرچند فقط برای چند لحظه بود. بعدش اعضای گل خانواده، سریع پریدن سراغ تمیزکاری و آماده شدن برای رفتن به سر کار و مدرسه و ادامه دادن روزشون بهطور عادی. انگار انفجار پنکیکها نقطهی پایانی و غیرعادی بود بر صبح عادی ما... کسی تا حالا منفجر شدن پنکیک رو دیده بود؟ من که ندیده بودم. خلاصه شروع کردن به جمعوجور کردن، و من؟ البته که فقط از فرصت استفاده کردم. باقی پنکیکهای سالم رو توی یه ظرف دردار ریختم، ظرف رو بستم، گذاشتمش توی کولهم، زیر لب خداحافظی کردم، کولهم رو برداشتم و زدم بیرون، قبل از اینکه مامان وارد فاز نصیحت دوم بشه و این دفعه لعنت و نفرین روزگار هم بهشون اضافه بشه. دوچرخهم رو برداشتم و راه افتادم سمت دانشگاه.
نزدیک دانشگاه بودم که گوشیم لرزید. نزدیک بود همونجور سوار بر «اسب سیاه زیبایم، همون اسب وفاداری که هر روز بیناله و بیغر منو تا دم جهنم هم میبره... یا حداقل تا دم دانشگاه» (دوچرخم)، برم قاطی باقالیا! ولی با کنترل اعجابانگیز این سوارکار که خودم باشم، این اتفاق نیفتاد. قبل از اینکه دوباره گوشی جان بره روی حالت بندری ـ که نمیدونم کدوم از خدا بیخبر، که خودم باشم، قدرت ویبرهاش رو تا ته زیاد کرده ـ سریع نگاهی به ساعت هوشمندم که به گوشی وصله انداختم. پیام از ریسا بود — بهترین و صمیمیترین دوستم از زمان راهنمایی تا حالا. یه لبخند اومد رو لبم... ولی با خوندن پیام، لبخندم یخ زد: «ببخش که امروز نمیام... یه کم حالم خوب نیست.» یه چیزی تو این پیام عجیب بود. حس بدی داشتم. ولی دنبالش رو نگرفتم. زدم کنار، یه جا وایسادم تا جوابش رو بدم. البته که دوچرخه رو به ستون برق تکیه دادم و فقط براش نوشتم: «باشه عزیزم، زود خوب شو.» با خودم گفتم: «امروز از این بدتر نمیشه.» ولی کی آینده رو دیده که انقدر مطمئن حرف بزنه؟
امروز قرار بود بعد از ناهار، یه همایش بزرگ توی دانشگاه برگزار بشه؛ فقط پنجاه نفر اولی که ثبتنام کرده بودن حق ورود داشتن. من جزو اولینها بودم. یه فرصت طلایی برای نشون دادن خودت به کارآفرینها و رؤسای شرکتهای بزرگ. اگه میتونستی وسط اون همه مناظره و مقاله و پروپوزال و برنامه، خودت رو نشون بدی و یکی از همون کلهگندهها ازت خوشش بیاد، آیندهی شغلیت تضمین میشد. پس هنوز جای امید برای اون روز باقی مونده بود. بلافاصله بعد از رسیدن به دانشگاه و گذاشتن دوچرخم تو پارکینگ و قفل کردنش، رفتم سمت اولین کلاسم که تاریخ بود، با استادی که بیشتر به نیوتن میخورد تا یه مورخ. آخه یکی نیست بگه نیوتن رو چه به تاریخ؟ برو همون قانون جاذبهت رو کشف کن، والا! بعدشم چند تا کلاس دیگه داشتم و بالاخره کلاس فلسفه که قبل ناهار بود — کلاس محبوبم با استادی که همه به شوخی صداش میکردن «فلسفهباف اعظم»، چون واقعاً انگار خود افلاطون بود، هم ظاهری هم باطنی!
امروز با هیچکدوم از دوستای دانشگاه زیاد حرف نزدم، چون زدن نقاب یه برونگرا، اونم وقتی یه درونگرایی، خیلی خستهکنندهست. مخصوصاً وقتی باید جوری نقش بازی کنی که انگار از پیش اونا بودن لذت میبری. وقتی ریسا بود، اون بیشتر حرف میزد و من گم بودم، پس نیازی نبود زیاد نقش بازی کنم یا اصلاً سعی کنم طرف مقابلم ازم خوشش بیاد. ریسا یه تنه توانایی چرخوندن یه جمع بیست نفره رو دور انگشت کوچیکهی پاش داره؛ در حالی که من اینطوری نیستم. پس زنگ ناهار، همشون رو پیچوندم و توی یه کلاس خالی نشستم تا پنکیکهایی که لحظهی آخری از روی میز کش رفته بودم رو بخورم. نیم ساعت قبل از همایش بود که ظرف خالی رو داخل کیفم گذاشتم، وسایلم رو جمع کردم، کولهم رو انداختم روی کولم تا راه بیفتم سمت سالن اجتماعات که یهو در جلویی کلاس با یه برخورد به دیوار و صدای بلند همراهش باز شد و یه مرد کتشلواری که عینک آفتابی زده بود — عینهو مردان سیاهپوش — پرید تو کلاس.
اولش دولا شد، دستش رو گذاشت روی زانوهاش و نفس عمیق کشید. فکر کنم قبلش بندهخدا داشته مسابقهی ماراتن میداده که اینطوری نفسنفس میزد. بعد صاف شد و دور و بر رو نگاه کرد، انگار دنبال چیزی میگشت. ـ اُم... حالتون خوبه؟ یهو برگشت سمتم و زل زد بهم، جوری که یه لحظه فکر کردم مجرم یا دزدم و الان مچم رو گرفتن. بعد که با دقت بهش نگاه کردم؛ تو اون روز سرد زمستونی داخل کلاس خالی دانشگاه و چراغهای که دم مرگ بودن فقط من بودم و اون... آفتاب نبودکه فقط داداشمون خیلی جوگیر بود کم مونده بود همونجا از خنده ریسه برم و بگم: «دیوونهای، برادر؟......اخه عینک آفتابی؟ اونم تو ساختمون؟» هرچند غرورم، بهعنوان یه «خانم متشخص»، جلوِ اون فاجعهی تاریخی رو گرفت… هی.ولی بازم امان از جو که یهو گریبان آدم رو میگیره، شایدم دوست کت و شلواریمون واقعاً فکر کرده یکی از مردان سیاهپوشه!
همینطور که تو ذهنم داشتم مسخرهش میکردم و میخندیدم، اون گوشیش رو درآورد و بهش خیره شد، انگار داشت به یه عکس نگاه میکرد. منم همچنان داشتم نگاش میکردم، و فقط برای یک لحظه... فقط یک لحظه، انعکاس اون عکس رو تو شیشهی عینکش دیدم... و خشکم زد؛ قلبم برای لحظهای از کار افتاد، دیگه نفس نمیکشیدم انگار نفس کشیدن یادم رفته بود و یه جایی از وجودم برای لحظه زمان متوقف شد، روح از تنم جدا شد! عکس توی گوشیش... اون... من بودم؟!! کی میدونست تو اون روز سرد زمستونی، تو همون کلاس با چراغ نیمسوختهش، همون مرد جوگیر عینکی، کل زندگیم رو از این رو به اون رو میکنه...!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باحال بود.