
قسمت بیست و هشتم فصل سوم...
انگشتانی که از لای موهای او رد می شد لرزی به اندام او می انداخت. کمی سرش را کج کرد تا او را ببیند اما ایوان دوباره سرش را به جلو چرخاند. دلش می خواست بلند شود و مخالفت کند اما احساس خوبی که از ل.م.س انگشتان او می گرفت باعث ناتوانی اش می شد. ایوان با روشی شایع و نابلد موهای او را در دستانش جمع کرد و پس از جمع کردن همه آنها در یک دست؛ کش موی جدا شده را بر روی میز برداشت و موهای او را دم اسبی بست. هرچند که کش را تقریبا شل بسته بود. به آرامی پس از اتمام کارش دستی به موهای او کشید. به محض پی بردن از بسته شدن موهایش بدون آنکه روی به او کند با صدای ضعیف و لرزانی تشکر کرد. _ممنونم. از روی صندلی بلند شد و به سمت او برگشت. ایوان یکی از لیوان ها را جلوی او گذاشت و با ملایمت دستور داد. _بنوش.
به ناچار صندلی اش را برگرداند و رو به روی او نشست. ایوان در صندلی اش سمت میز جا به جا شد و لیوان قهوه اش را در دست گرفت تا کمی گرمای آن وارد پوست سرد دستش شود. دختر نگاهی به قهوه درون لیوان انداخت، که چگونه حباب های ریز بر روی او نشسته بودند و بوی خوش آن همراه با بخار گرم بالا می رود. ایوان به آرامی به صندلی تکیه کرد و جرعه ای از قهوه اش نوشید و ریز نگاهی به اطراف انداخت. جمعیت نسبتا زیادی از دانشجویان در اطراف او بودند که هرکدام به کار خود مشغول بودند. نگاهش را دوباره به دختر معطوف کرد که به قهوه خیره شده بود و در عالم خود سیر می کرد. برای نترساندن او با آرامی سوال کرد. _چرا قهوه ات نمی نوشی؟.
دختر دستش را زیر چانه اش قرار داد و روی به سمتی دیگر کرد و با بی میلی جواب داد. _چیزی نیست. ایوان قهوه را بر روی میز گذاشت و پرسید. _چی ذهنت درگیر کرده؟. درحالی که چانه اش روی دستش قرار داشت روی به او کرد و جواب داد. _چیزی نیست فقط یکم احساس خستگی دارم. به دروغ جواب داد، درحالی که ذهنش درگیر نقشه امشب اش بود و نگران به وجود آمدن خطایی در آن بود. کلافه از افکار منفی زیاد نفسی از حرص سر داد و سرش بر روی میز قرار داد. بخشی از موهایش بر روی شانه اش سُر خورد. ایوان دلش می خواست کمکی به حال او کند اما چیزی به ذهنش نمی رسید. با خود فکر کرد شاید بهتر است او را به حال خود بگذارد بلکه بهتر شود. در سکوت به تماشای او پرداخت و قهوه اش را میل کرد. کمی بعد دختر صورتش را بلند کرد و به بخارهای بالا رونده قهوه چشم دوخت.
به آرامی بدنش را از روی میز بلند کرد و لیوان قهوه را در دست گرفت. به آرامی آن را بالا برد و کمی فوت کرد، جرعه کوچکی از قهوه نوشید. ایوان با تلفن درحال ور رفتن بود. از حرکت های تند انگشتانش بر روی صفحه تلفن مشخص بود که درحال چت کردن است؛ اما اخم های ریزی که بر وسط ابروهایش نشسته بود رضایت او را از مکالمه نشان نمی دادند. لیلی بلند شد و کوله پشتی اش را بر روی شانه اش انداخت. ایوان به محض متوجه شدن سرش را از روی تلفن بلند کرد و به او چشم دوخت. بعد کمی سکوت کنجکاو پرسید. _میری؟. _فقط می خوام یکم توی کتابخانه بگردم. ایوان که گویا منتظر شنیدن این حرف بوده باشد بلند شد و کوله اش را برداشت و با لحنی آمرانه مانند گفت: _پس باهم بریم. هرچند که بیشتر قصدش دوستانه بود.
با خواسته او مخالفتی نکرد و به راه افتاد. ایوان با او هم قدم شد. پس از طی کردن محیط بزرگ دانشگاه به کتابخانه رسیدند. در سکوت اطراف خود را بررسی کردند. جلوتر رفت و از ایوان جدا شد. به بخش کتاب های عمومی رفت تا قفسه ها را برای یافتن کتابی مفید چک کند. ایوان نیز برای سرگرم کردن خود به سمت قفسه کتاب های فلسفی رفت تا کتاب مناسبی پیدا کند. در آخر به یکی از آثار ترجمه شده افلاطون برخورد. کتاب را از قفسه برداشت و کمی صفحاتش را ورق زد. پس از جذاب و جالب یافتن محتوای آن به قفسه تکیه داد و شروع به خواندن آن کرد. دختر کتابی که می خواست را پیدا نکرد؛ اما یک کتابچه از نقل قول های کافکا پیدا کرد. کتاب را نگه داشت تا از کتابخانه به امانت بگیرد و آن را مطالعه کند.
به بخش های دیگر کتابخانه سر زد و بالاخره یک نسخه از کتاب را یافت اما در طبقه های بالایی قفسه بود و دستش به آن نمی رسید. تلاش خود را کرد تا کتاب را بردارد. روی نوک پای خود ایستاد و دستانش را دراز کرد؛ اما همچنان دستش به آن نمی رسید. ناگهانی باد ریزی و سپس گرمایی را پشت سر خود احساس کرد. سایه ای بر روی اندامش قد علم کرد و دستانی کتاب را برداشت. با تعجب به دستی که کتاب را برداشت نگاه کرد. آرام برگشت و با هیکل تنومند و بلند ایوان در جلوی خود مواجه شد. درحالی که کتاب را گرفته بود به او چشم دوخته بود. از این فاصله کم بینشان و نگاه های او کمی گونه هایش گل انداخت. در آن موقعیت کاملا قدرت تکلم خود را از دست داده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددد🎀🎀