
هیچ چیزی نمیگم ،چون سخنی نیست .
یک لحظه تصور کن ، چیزی نمی شنوی! تلوزیون را روی حالت بی صدا بگذار و تصور کن همیشه ؛همه چیز ، همینگونه باشد . آن موقع دنیا همان گل و بل بل قبلی است؟ مردم تند تند لب و دهانشان را تکان می دهند و تو نمیفهمی . هیچگاه صدای موسیقی را نمیشنوی، صدای خنده نوزاد را نمیشنوی ، صدای باران را نمیشنوی. سخت شد نه ؟ کلاس دوازدهم بودم . پدرم به جای دیگر انتقالی گرفته بود و من هم باید باز سختی می کشیدم .
فردا اولین روز مدرسه ام بود ، فعلا سکوت را ترجیح می دادم . سمعک هایم را در دستم تکان می دهم . شنوایی ام فعلا به درد نمی خورد . اصلا مگر داشتم ؟ فقط با سمعک هایم می توانستم بشنوم . مادرزاد بود این نقص . نقصی که ناجور ، مرا آزار می داد . شاید کار خطرناکی باشد اما من کشف کرده ام با تکیه دادن به در ماشین بهتر می توانم بیرون را از پنجره دیگر ببینم . به کتابم زل میزنم و باعث میشود موهای موج دار مشکی ام دورم را بگیرد . زمان از دستم در می رود وقتی پشتم خالی میشود و میروم که با زمین یکی شوم تازه به خودم می آیم . خوشبختانه مامان که در را باز کرده .
مرا میگیرد. مامان با مهربانی سمعک هایم را میگیرد و توی گوشم می گذارد .لبخندی به درخشندگی خورشید می زند و می گوید :"برو اتاقت رو ببین ! " تند تند کفش های آل استارم را می پوشم و از ماشین بیرون می پرم . اتاقم زیباست. سریعا وسایلم را می چینم. تنفر دارم که همه چیز به هم ریخته باشد . خیلی زود فردا می شود و خیلی چیز ها شروع .
کلاس اول کار تمام می شود مثل همیشه ، در زنگ تفریح تمسخر ها شروع می شوند . بدون معطلی بیرون میروم . هر جا میروم همین است . پچ پچ هایی می شنوم . مثل "این دختر جدیده کره ؟ چه رقت انگیز !" یا " آخی بیچاره ، دلم براش می سوزه " و یا "چقدر این دختر احمقه دختره ی ناقص !" . از این ترحم ها و قضاوت ها بدم می آید . کسی کنارم می نشیند . دختری با موهای به رنگ طلا و چشمانم کریستالی آبی . این فرشته زمینی کنار منه به اصطلاح ناقص چه می خواهد ؟
به طور ناگهانی متوجه سمعک در گوش هایش می شوم . او هم نمی شنود ! رد نگاهم را میگیرد و با لبخندی سر تکان می دهد. . بعد از چند ثانیه می گوید : "اونا فقط یه مشت احمقن بهشون گوش نده . من امیلی هستم " لبخندی به رویش میزنم : "خوشبختم ، دورا ." لبخندی به رویم می پاچد . پچ پچ هایی هنوز هم ادامه دارند اما این دفعه درمورد هردومان است . نفس عمیقی می کشد و سمعک را در می آورد و با زبان اشاره می فهماند که من هم همین کار را کنم .
به طرز عجیبی میخواهم به او اعتماد کنم. سمعک را در آوردم و در جیب پشتی شلوار جینم گذاشتم . از آن روز به بعد فقط خودمان حرف های هم را می شنیدیم با گوشی ناقص . شدیم تنها دوست هم . در خیابان ، در مدرسه ، در بازار ، در همه مکان ها با هم میرفتیم و میان آن هیاهو ما بودیم و سکوت و سخن هایی که فقط ما خودمان با استفاده از اشاره می گفتیم با گوشی ناقص میفهمیدیم. هیچ چیز بی نقص نیست ، حتی در اوج بی نقصی . دیگران ما را همیشه این گونه می بینند ، دو دختر با لباس هایی با نوشته ی "داد نزن ! حتی اگه درگوشم فریاد هم بزنی من چیزی نمیشنوم " این سکوت وسط هیاهو نقص نیست ! پس هیس ! داد هم بزنی و قضاوت کنی هم من چیزی نمیشنوم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تستچی در سال ۱۴۳۱
حمایت شههههههه؟😭😭😭
👍مثل همیشه
این از لطف توعه عزیز :)
فرست