
سلام. این داستان جدید منه البته نگران نباشید. سوسن عنکبوتی قرمز رو هم ادامه میدم ولی این داستان رو هم نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد.

این قسمت: اولین دیدار با او * * * * * * * * این داستان، روایت دختری به نام نورا است. نورا یک پرنسس است اما با او خوب رفتار نمی شود در واقع اصلا. از روزی که مادرش مرد، برادرش را بیرون انداختند در حالیکه نورا حتی نمی دانست چرا. مادرش مرده بود و پدرش هم ذره ای ارزش برای او قائل نبود. با این حال هنوز نمی فهمید چرا او را نگه داشته اما برادرش را بیرون انداخته اند. هر روز کتک می خورد و گاهی چندین روز چیزی برای خوردن به او نمی دادند. این وضعیت از ۶ سالگی که مادرش مرد تا ۱۶ سالگی او ادامه داشت. هنوز دلش برای برادرش پر می زد تا برود و اورا پیدا کند اما حتی نمی دانست او کجا ممکن است باشد. آن روز که در انباری ای را که دیگر به آن عادت کرده بود، دوباره قفل کرده و اورا گرسنه گذاشته بودند، دیگر نتوانست تحمل کند. [ من همین امشب، وقتی همه بخوابن از این جهنم فرار میکنم و میرم دنبال لوکاس. دیگه نمی تونم تحمل کنم!] با اینکه درد شدیدی داشت در بدنش میپیچید و گرسنه هم بود اما هنوز به فکر برادرش لوکاس بود. با خودش فکر کرد از این کشور فرار کند، کشور فایبر که همان به اصطلاح پدرش یعنی پادشاه آلبرت لی فایبر بر آن فرمانروایی می کرد. او حالا یک ملکه ی دیگر داشت که نامش مارلی بود و از نورا تنفر شدیدی داشت. نورا نمی دانست چرا پدر و مارلی از او اینقدر متنفرند. مارلی بعد از ازدواج با پادشاه، حدود یک سال بعد یعنی زمانی که نورا ۱ ساله بود( پادشاه با مادر نورا یعنی لیا، ازدواج سیاسی کرده بود و از او متنفر بود ولی مارلی را دوست داشت و با او هم ازدواج کرده بود فقط نمی توانست ملکه اش کند اما زمانی که لیا مرد، مارلی را ملکه کرد و نورا آن زمان ۶ ساله بود)، دو پسر دوقلو بدنیا آورده بود که هردوی آنها برای حفظ صلح کشور به کشور همسایه رفته بودند. برای اینکه به پادشاه آنجا خدمت کنند اما آنها هرگز خواهرشان را ندیده بودند بنابراین تقریبا از وجود او خبر نداشتند. نام قل بزرگ تر اولیور و نام قل کوچکتر اسکار بود.( عکس بالا) آنها برای خدمت به پادشاهی کایسل که پادشاه آنجا لیام دی کایسل بود رفته بودند. نورا چیز زیادی از پادشاه نمی دانست فقط می دانست که او یک پسر که ولیعهد هم هست دارد به نام الکساندر دی کایسل. اولیور و اسکار به الکساندر خدمت میکردند........
بعد از اینکه با هزار زور و زحمت و سنجاق قفلی در را باز کرد، با خودش فکر میکرد که فرار کند میخواهد کجا برود؟ نه پولی داشت نه لباس کافی اما کسی بود که میتوانست به او کمک کند، یعنی تنها کسی که در کل قصر یا کل فایبر با او خوب بود. دوست قدیمی مادرش که نزدیک قصر زندگی می کرد و نورا را دختر خودش می دانست و با او مهربان بود. و او کسی نبود جز باغبان قصر (( براندون)) ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ وقتی به براندون گفت که کمی پول و لباس لازم دارد تا از این قصر فرار کند انتظار واکنشی بد داشت. مثلا (( تو دیوانه ای)) (( عقل در سر نداری)) یا همچین چیز هایی ولی....... براندون: سالها منتظر بودم این درخواستو ازم بکنی. الان میرم لباس بخرم و یکم پول برات بیارم. اوه البته که غذا هم لازم داری. حدود نیم ساعت بعد در مقابل چشمان بهت زده اش، همه چیز آماده بود. از براندون خداحافظی کرد و با چشمانی پر از اشک از او دور شد. تنها کسی که در فایبر دلش برایش تنگ می شد، فقط و فقط براندون بود. اشکهایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد[ هرجا که سرنوشت منو ببره منم باهاش میرم ولی تسلیمش نمیشم]و بعد از یک سفر ۱۰ ساعته.........
و بعد از یک سفر ۱۰ ساعته پیاده روی، متوجه شد به یکی از کشور های همسایه آمده است. کجا را نمی دانست. به مسافرخانه ای رفت و کمی را در آنجا گذارند تا بعد از خستگی در کردن، به راهش ادامه بدهد و بعد شب شده بود. از مسافر خانه بیرون رفته و از صاحب آنجا تشکر کرد. به راهش ادامه داد و از آنجا دوز شد. همان وقت چند نفر به او نزدیک شدند و دوره اش کردند. کسی بنظر می آمد رئیس آنها باشد گفت: هر چی داری رد کن بیاد و گرنه.... نورا: همه زندگیم این توئه بعد بدمش به تو؟! عمرا! رئیس: اوه اوه! مثل اینکه زیادی کله شقی! و دستش را به طرف نورا برد تا اورا بزند. داشت کم کم به شنلش نزدیک میشد که همان لحظه دستش متوقف شد. دو پسر که نقاب زده بودند دزد ها را حسابی زدند و فراری دادند. به سمت نورا آمدند که از ترس خشکش زده و به دیوار تکیه داده بود. اولی: خوبین خانم؟ دومی: طوریتون که نشده؟ اونا بهتون آسیبی.... نورا دیگر نمی توانست حرف هایشان را بشنود. قلبش خیلی درد می کرد و درد بدی سرتاسر بدنش را فرا گرفته بود. روی زمین افتاد و دو پسر سریع نزدیک او آمدند. همان موقع بود که از هوش رفت.......
آن دو پسر در واقع همان اسکار و اولیور بودند امت نورا را نشناخته بودند در واقع اگر می شناختند عجیب بود. آنها نورا را به قصر بردند و ماجرا را به پادشاه توضیح دادند. ( بجای پادشاه می نویسم لیام چون کوتاهتره) لیام: کار خوبی کردین که آوردینش و اونجا ولش نکردین. دکتر الان پیششه. کار خوبی کردین که کمکش کردید. ناگهان در تالار شاه نشین باز شد و دکتر آمد تو. دکتر: حالش الان بهتره. لیام: متوجه مشکلی شدید دکتر؟ دکتر: بله. اما میخوام خصوصی باهاتون صحبت کنم. لیام با اشاره به اولیور و اسکار گفت که بیرون بروند و آنها رفتند. لیام: خب؟ دکتر: خب قبل از اینکه مشکلشون رو بگم اول باید بگم که وقتی داشتم معاینه شون میکردم متوجه چیزی شدم. علامت ستاره ی خاصی روی بازوشون دیدم. همون علامتی که اسکار ساما و اولیور ساما هم اون رو دارن. لیام: یعنی.......؟ نه ممکن نیست. دکتر: چرا. ممکنه عالیجناب. این دختر پرنسس فایبر و خواهر اوناست. نورا لی فایبر.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)