
سلام . این اولین پست منه . امیدوارم از این داستان کوتاه خوشتون بیاد .
نمی دانم چند روز از آن اتفاق گذشته یا چند ماه یا حتی چند سال . واضح است که من با آن اتفاق تغییر کرده ام. مادر و پدرم روزی به من گفتند که برای سفری کاری یک هفته با کشتی به شهر دیگری می روند . من لحظه ای که خبردار شدم ،توجهی نکردم که این سفر خطراتی هم دارد ،بیایید روراست باشیم حتی از تنهایی موقتم خوشحال هم بودم . یک هفته گذشت و خبری از پدر و مادرم نبود . انگار که از اول هم همچین کسانی متولد نشده باشند . کارم شده بود روزنامه خریدن و چک کردن اخبار از طریق هرچیزی که فکرش را کنید دنبال می کردم تا شاید یک نخ نازک پیدا کنم که من را به آنها برساند .
اما هیچ و پوچ . دیگر همه عادت کرده بودند که از دکه کنار ساحل روزنامه بگیرم و درحالی که روی شن های ساحل نشسته ام ریز به ریز متن روزنامه را بخوانم . حتی جالب بود که مرد دکه دار و خیلی از مردمی که مرا کنار ساحل می دیدند برایم خوراکی و روزنامه های جدید و متفاوت هم بیاورند. این از لطف آنها بود و من هم به خاطر آن شکرگزار بودم . تقریبا شش ماهی گذشت . هیچ خبری نبود . فقط می دانستم آن کشتی نفرین شده به شهر نرسیده . همین و بس .
خب ، دوستان عزیزم . حالا انگار دیوانه شده ام . چرا ؟ چون از تک تک اتفاقات خبر دارم اما از چیزی می خواهم خبر داشته باشم نه ! حالا بعد از این مدت من هنوز هم همان کار های قبلی را انجام میدهم . اما امروز کمی فرق داشت . دلم هم گرفته بود . انگار خورشید امیدم در پشت ابر های سیاه و زشت نا امیدی پنهان شده اند . مثل هر روز سعی کردم همان دختر امیدوار باشم . همانطور که پدر و مادرم دوست داشتند . یک دست لباس تمیز و مرتب درست همانطوری که مادر می گفت . موهایم را همانطور که پدر همیشه می پسندید شانه زدم و بالای سرم گوجه ای بستم .
با پای پیاده تا دریا زیاد زمان نمی برد . امروز نسیم خنکی می وزید اما این نسیم زیبا و خوشایند هم مثل چیز های دیگر حس خوبی به من نمیداد. از آقای دکه دار که مرد خوش برخورد و مهربانی بود روزنامه ای گرفتم و راه افتادم سمت جایی که امروز حس امیدواری بیشتری می داد . حقیقتا خودم هم گیج و منگ بودم و چیزی از رفتار ناقص خودم نمی فهمیدم . روی اسکله نشستم کمی مرطوب بود و غیژ غیژ میکرد .اما برای استفاده خطرناک نبود.
خوشبختانه کلاه مامان را پوشیده بودم و نور آفتاب مرا نمی سوزاند . این کلاه را خیلی دوست داشتم . هرگز دوست نداشتم آن را خراب کنم یا از دستش بدهم. در روزنامه جمله ای هم درباره آنها نبود . نفس عمیقی کشیدم و در موبایلم به دنبال اخبار جدید گشتم . نبود . هیچ اثری از آنها دیده نمی شد . ناگهان باد زوزه کشید . کلاه حصیری مامان با گلدوزی های زیبایش در هوا معلق شد و روی آب دریا افتاد . بدون فکر ، سریع و چالاک ،شلپ ! پریدم توی آب .
وقتی که در آب افتادم سریعا ربان صورتی خوشرنگ کلاه را چنگ زدم . وایستا ببینم من که شنا بلد نیستم ! این قسمت آب عمیقی داشت و جسم لرزانم به ته آب می رفت . اکسیژن ذخیره شده در شش هایم به پایان میرسید. دست پایی زدم و بعد نفهمیدم چه شد که سرم محکم به جایی برخورد کرد . دیدم که کسی به داخل آب پرید اما دگر آب به درون بینی و دهانم میرفت. کم کم هوشیاری ام را از دست . دادم
وقتی به هوش آمدم بوی الکل و ضدعفونی زیر بینی ام زد . چیزی نمیدانستم. به طرز عجیبی ذهنم خالی خالی بود . انگار یک موجود جهش یافته باشم که تازه متولد شده اما زیادی بزرگ است . مرد و زنی در اتاق آمدند . به گفته آنها من دختر آنها بودم و موقع تماشای دریا از اسکله توی آب افتاده بودم . زندگی در کنار آنها عالی بود . خانواده ای شاد و صمیمی بودیم . اما مشکلی وجود داشت . در گردنبندی که گردنم بود یک عکس سه نفره وجود داشت . یک مرد یک زن و من ! قطعا دختر در عکس من بودم اما مرد و زن کسانی نبودند که خودشان را به عنوان پدر و مادر من معرفی کرده بودند . جالب تر از آن باید سر آن زن کلمه مادر و بالای سر مرد کلمه پدر نوشته شده بود . روزی در خیابان پوستری را دیدم . همان مرد و زن بودند که عکسشان را داشتم زیر عکس آنها نوشته شده بود :"فوت شده "
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای عالی بود.
ته داستان مور مورم شد.
به نظرم میتونی ادامش بدی:)
مثلا بعدا متوجه میشه که داره خاطراتش برمیگرده و بعد یه اتفاق باعث میشه روح مامان باباشو ببینه بعد میمیره میره پیش مامان و بابا واقعیش
نمیدونم ادامش رو بنویسم یا نه . اما ممنونم که نظرت رو بهم گفتی .🥰
یا میتونی اصلا یه داستان دیگه رو شروع کنی:)
ولی خدایی قشنگ بود این یکی