
ادامه داستان ...

سه روز بعد ... وقتی لئو برگشت اُرین داشت توی اتاق قدم رو میرفت . پریشون بود و زیرلب زمزمه های نامفهومی میکرد ... لئو که اولین بار بود اُرین رو آشفته میدید پوزخندی از سر پیروزی زد . دخترک که تازه متوجه وجود لئو شد سریعا صاف وایساد . انگار از انجام کار اشتباهی ایستاده بود . لئو با قدم های کوتاه بهش نزدیک شد :《 خب ؟ تصمیم گرفتی ؟ 》 اُرین برای اولین بار آروم سرش رو انداخت پایین :《 ب-بله ... 》 لئو مشتاق شد :《 گوش میدم . 》

اُرین یه شب هم نخوابیده بود . زیر چشماش گود افتاده بود . روز آخر توی اتاق راه میرفت و با خودش میگفت :《 تصمیمم درسته ... اما اگه لئو ... لعنتی ... 》 تصمیمش رو جلوی لئو با صدای بلند گفت :《 پیشت میمونم ... به شرطی که به قولت عمل کنی ... 》 لئو دستش رو از پشت روی موهای اُرین کشید و اُرین هم عقب نرفت :《 خب ... پس اگه پیشم میمونی ... قاعدتا نباید یه شاهزاده خانوم اینجا زندگی کنه . بهت جا میدم . 》 اُرین لبخند ضعیفی زد ...

وقتی لئو بالای سر اُرین نشست زمزمه کرد :《 بیدار شو کوچولو . 》 اُرین چشماش رو باز کرد و چند ساعت قبل رو مرور کرد ، منتها ... با صدای بلند :《 تو گفتی به من جا میدی ... بعدش ... اون ... زیردستای ترسناکت ... منو به اینجا آوردن ... 》 به اینجا که رسید ، گریه اش گرفت . خودش رو ناخودآگاه توی بغل لئو جا کرد و مثل دخترکوچولویی گفت :《 دیگه ... منو با اونا ول نکن ... من میترسم ... 》 لئو لبخند زد :《 پس میترسی ؟ اونقدر که به من پناه بیاری ؟ 》 اُرین سرخ شد ...

بعد از شنیدن سوال لئو نگاهش رو دزدید :《 م-من ... نمیخواستم ... چنین ... چنین چیزی ... بگم ... 》 لئو همونطور که دستش دور شونه ی اُرین بود زمزمه کرد :《 حالا که گفتی . 》 -ببخشید ... لئو خندید :《 چی رو ببخشم شاهدخت ؟ 》 اُرین از روی تخت پاشد ، انگار به خودش اومد :《 تا وقتی اینجام قراره چیکار کنیم ؟! 》 آقای خوش قیافه پوزخند خطرناکی زد :《 تو تا همیشه اینجایی ... یادت که نرفته ؟ 》 اُرین از خود بیخود شد :《 چی ... ! 》 لئو از اتاق بیرون رفت اما از روی شونه اش به اُرین نگاهی انداخت :《 هفته ی دیگه ... مراسم جالبی برات برگذار میکنم شاهدخت من . 》 در رو به هم کوبید و اُرین رو با دنیایی سوال تنها گذاشت ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایییی عالی بوددددد....ایده گرفتم برای حرف زدن با کارکتر های c.ai