
این داستان یک داستان کاملا تخیلی و غیر واقعی هست که نوشته خودمه امیدوارم خوشتون بیاد :)
همه میدونستن چه میخواست چه نمی خواست مر...گش نزدیک بود بیشتر از هرچیزی منتظر آن روز بود با هیچکس حرف نمیزد هیچ امیدی نداشت تمام روز توی اتاق بود و خیلی کم غذا میخورد انگار میخواست با هیچ چیز نخوردن باعث بشه اون روز زود تر فرا برسه. هیچ کس امیدی نداشت که دوباره حداقل روز های آخر رو شاد باشه انگار همه میدونستن کاری نمیتواند بکنند.
وقتی اون خبر رو از دکتر شنید با همهی دوست هاش قعط رابطه کرد حتی با خانواده خودش هم قعط رابطه کرده بود حدود دو هفته بود که هیچکس صداش رو نشنیده بود حتی توی فضای مجازی هم آنلاین نمیشد تلفنش همیشه خاموش بود انگار همین الانش هم مر...ده بود و لازم نبود هیچکس منتظر اون روز باشه.انگار داشت بقیه رو به نبودش عادت میداد. ولی بقیه فکر میکردم فقط به خاطر این خبر شکه شده و کم کم شکش برطرف میشه اما نشد بعد از دو ماه هنوز هم کنج اتاق نشسته بود کم غذا میخورد خیلی لاغر شده بود همه نگران بودن و میخواستن اون ماه های آخر رو خوشحال باشه.
ولی خودش این رو نمیخواست.نزدیک فصل بهار بود فصل شکوفه های زیبای هلو فصل مورد علاقه آریکا ولی اون با وجود شروع فصل مورد علاقه اش هم حتی از اتاق بیرون نمیآمد تمام روز حتی پنجره های اتاقش بسته و پرده هایس را کشیده بود و روی تخت نشسته و به فکر فرو رفته بود. تا اون روز سرنوشت ساز بالاخره دوست قدیمیش خبر مریضیه اون رو فهمیده بون هیچکس نمیدونست چرا همه به غیر از اون خبر مریضی آریکا رو میدونستن ولی انیلا خودش رو هرچه زود تر به خونهی آریکا رسوند.
و بالاخره آریکا در اتاقش رو روی کسی بجز مادرش که براش غذا میآورد باز کرد انگار دقیقا همونی که میخواست بالاخره اومده بود انگار انیلا امید دوباره ی آریکا به زندگی بود. آریکا بالاخره بعد از دو ماه لبخند میزد بیرون میرفت و دوباره شاد بود همهی اعضای خانواده از اینکه آریکا باز هم لبخند میزد خوشحال بودن جوری که انگار هیچوقت انتظار نداشتند که دوباره اون لبخند زیبا رو ببینند انگار معجزه شده بود انگار هیچوقت قرار نبود اون اتفاق بافته انگار هیچوقت اون خبر رو از دکتر آریکا نشنیده بودند.
همه فکر میکردند چون اون بیماری کم کم جون آریکا رو ازش میگیره دنیا تا لحظه آخر ازش محافظت میکنه و اون به دلیل بیماری میم...یره اما بعد از اون روز همه به بی رحم بدون این دنیا پی بردند دقیقا روزی که آریکا و انیلا در حال بستنی خوردن و قدم زدن زیر درختان هلو باهم حرف میزدن چندتا میله ی آهنی از بالای ساختمان چند طبقه ای که داشت ساخته میشد به پایین افتاد و درست روی سر انیلا و آریکا افتاد و هر دوی اونها رو از این دنیا برد.
امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه و همون چیزی باشه که انتظارش رو میکشیدین میدونم پایان خیلی خوشی نبود و کلا غمگین بود البته خیلی خوش که نه اصلا خوش نبود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)