رمان امنیتی _ اکشن _ عاشقانه نوشته خودم...(:
کرکره مغازه را به زحمت بالا کشیدم. من ضعیف نبودم؛ کرکره خراب بود. شاید فقط خودم را گول میزنم. چه اهمیتی دارد؟ وارد مغازه شدم. همان اول کشفم به قفسه مقابلم گیر کرد و تمام وسایل روی زمین پخش شد. پوزخند زدم. - زندگیه دیگه... لعنت بهش... پشت دخل رفتم و چراغ را روشن کردم. دوباره به سمت قفسه روی زمین قدم زدم. خم شدم و آن را بلند کردم. دوباره خم شدم تا وسایل روی زمین را جمع کنم. جسمی به ضرب هلم داد. کیک های روی زمین را به خوبی له کردم. مغازه کوچک بود وگرنه کله ملق بهتری میزدم. چرخیدم و گارد را حفظ کردم. + آقا لطفا ... منو یک جایی قایم کن... التماست میکنم.. به ضرب شناختمش. - رها؟...
اسلاید بعدی🙏🏻 یک اشتباهی رخ داد و تعداد اسلاید ها اشتباها زیاد شده عذر خواهی میکنم🌹
اسلاید بعدی🙏🏻 یک اشتباهی رخ داد و تعداد اسلاید ها اشتباها زیاد شده عذر خواهی میکنم🌹
+ ففرهاد...؟ تو اینجا... ولش کن... منو قایم کن... بجنب... قفسه ای را که لحظاتی پیش بلند کرده بودم، دوباره روی زمین انداختم. درب مخفی را همیشه برای روی مبادا نگه داشته بودم کلیدش را از جیب مخفی توی پاچه شلوارم که با دست های خودم دوخته بودم بیرون کشیدم و درب را باز کردم. - بپر تو... رها که وارد شد، درب را بستم و قفل کردم و قفسه را دوباره به جای خودش برگرداندم. خودم را مشغول تمیز کردن میز نشان دادم. + هی آقا...؟ نگاهم را بلند کردم. مردی تقریبا درشت اندام مقابلم ایستاده بود. کت و شلوار مرتبش در آن بدن عضلانی زار میزد. مو های مرتبش نظرم را جلب کرد. نگاهش سرد بود. از آن سردی ها که تنهایی خودش میتوانست عامل سردرد باشد. - بفرمایید... + یک دختر جوون و تنها این اطراف... حرفش را به ضرب قطع کردم. -اِی آقا دختر تنها کجا بود...؟ همشون یا با شوهراشونن الان یا دوست پسری چیزی دارن.. ما هم که موندیم تو مغازه و داریم پولِ... نگاه سردش را با عجله به اطراف مغازه چرخاند و روی من قفل کرد. + باشه، باشه... از مغازه بیرون رفت. توجهی نکردم و به کار خودم ادامه دادم. چند دقیقه ای صبر کردم تا مطمئن شوم رفته اند. از پشت میز به سمت قفسه رفتم. لحظه ای مکث کردم. اول کرکره را با ریموت پایین دادم. پایین می آمد ولی بالا نمیرفت لامصب. وقتی مطمئن شدم، قفسه را کنار زدم و درب را باز کردم. - رها؟ + رفتن؟ اره بیا بیرون... سفیده... رها از اتاقک بیرون آمد و روی صندلی نشست. +نامرد های بیشرف... امروز که... رشته کلامش را به دندان کشیدم. - وایستا، وایستا... بزار یک چایی برای همکار قدیمی بیارم... لبخندی زدم و به سمت درب پشتی مغازه رفتم که به خانه ام راه داشت. چند دقیقه بعد با چایی برگشتم و مقابل او نشستم. - خب رها خانوم... شروع کن...
چشم های عسلی اش را به چشم هایم گره زد. یک نفس عمیق کشید. شانه هایش افتاد. + قبل اون... بگو ببینم... چی شده کارت به اینجا کشید آقا فرهاد؟... غیب شدن یهویی و... الانم یک سوپری نقلی؟... آه کشیدم و به قفسه شوینده ها خیره شدم. به آرامی با انگشتر فیروزه ام بازی میکردم. - خب... داستانش خیلی مفصله... ولی اره... الان یک زندگی ساده بودن درگیری دارم... و تنها... + نمیخوای بگی چی شده؟ - ولش کن... خیلی اصرار نکن... بگو ببینم؛ ای یارو کی بود؟ چرا دنبالت بود؟... نگاهش را روی گرد و خاک زمین نگه داشت. لبخند تلخش دلم را لرزاند. + لو رفتم...
اسلاید بعدی🙏🏻 یک اشتباهی رخ داد و تعداد اسلاید ها اشتباها زیاد شده عذر خواهی میکنم🌹
+ داشتم هکشون میکردم... بی احتیاطی کردم... ردمو زدن... پیدام کردن... خارج از مرکز بودم.. پس فقط فرار کردم که... الان اینجام... - عجب... پس یک هکری رو دست رها خانوم پیدا شده... سعی کردم با لبخند و یکم شوخی حالش رو عوض کنم. ولی من او را مانند تمام جیب های مخفی لباسم میشناختم. او به راحتی عصبی نمیشد ولی وقتی به هم میریخت... + اطلاعات... آرنج هایش را روی پاهایش تکیه داد و صورتش را کف دست هایش دفن کرد. صدایش کمی به پوستش خفه شد. + اطلاعات... اگر این اطلاعات به دست آنها برسه... سرش را بالا آور و دوباره چشم هایش را به چشم هایم نشانه رفت. قطره های اشک روی گونه اش سُر میخورد. + اگر این اطلاعات رو به دست بیارن... کل کشور رو از دست میدیم... فرهاد!... کل کشور... کمکم کن... تنها شدم، درمونده شدم، الان فقط تو رو دارم،... نمیتونم با مرکز ارتباط بگیرم... گوشی و هر چی داشتم انداختم رفت به جز یک فلش. وگرنه ردم رو میزدن. کاملا تنها شدم. امیدوارم بچه ها فهمیده باشن... جعبه دستمال را روی دست های ظریفش گذاشتم که از ترس میلرزید. لبخند اطمینان بخش زدم. ته دلم آشوب شده بود. نمیخواستم او را بیشتر نگران کنم. من الان تنها پناه او بودم. - من اینجام... نگران نباش، همه چی درست میشه، خب؟... لبخند کوچکی را بین اشک هایش چپاند. لبخندش به اشک هایش طعنه میزد.اشک ها را پاک کرد و کمی آرام شد. + باید منو برسونی به مرکز... لطفا... لگدی که به کرکره خورد، برق را از سرمان پراند. + وا کن این درِ کوفتی رو... میدونم اونجایین...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)