
سلام! اینم از فصل سوم که امیدوارم خوشتون بیاد. از این به بعد برای فصل ها اسم میذارم.
این قسمت:فنریر یا انسان؟ * * * * * * شیون چشمانش را باز کرد. به آرامی چشمانش را اطراف چرخاند و فهمید که درون اتاقی است. با یاد آوری اتفاقاتی که در جنگل افتاده بود، سریع نشست سر جایش. [ وایسا ببینم! من چجوری اومدم اینجا؟ اصن اینجا کجاس؟] این سوالات را از خود پرسید و به دنبال جوابش، از تخت پرده دار و زرد رنگی که روی آن بود، بلند شد. همان لباس ها و شنل خودش را به تن داشت. به سمت پنجره رفت تا به بیرون نگاه کند و بفهمد کجاست. هرچند خیلی کمکی نکرد چون همان جنگلی را دید که داخلش بود. اما اینبار بی انتها بنظر می آمد. در اتاق کمد بزرگی بود که نقش و نگار های عجیبی روی آن بود ولی بازهم زیبا بود. کمد دورنگ بود: سفید و آبی. حاشیه های کمد خیلی زیبا بودند. همین طور که دور اتاق را می گشت کمد را دید. به دستگیره های طلایی کمد خیره شد.[ صاحب این خونه چقد خوش سلیقس!] و همان لحظه در باز شد..........

( این پسره اومد) پسری وارد اتاق شد که روی پیشانیش علامت عجیبی داشت. شیون عقب عقب رفت.شیون: تو کی هستی؟ قبلا ه...همو دیدیم؟ پسر: منو یادت نیست؟ منم دیگه! فن. شیون: تو؟ فن؟ فن یه فنریره اما تو یه آدمی. مگه نه؟ فن: نه خیر! من یه فنریرم که انسان شدم. شیطانم اما آلات تو حالت انسانیم. و به علامت روی پیشانیش اشاره کرد. فن: وقتی تو روی من اسم گذاشتی، این علامت ظاهر شد. شیاطین وقتی توسط یه شخص قوی و خاص بهشون اسم داده بشه، قویتر میشن و میتونن به شکل انسانی دربیان. شیون: احیانا نباید موهات سیاه باشه؟ تو که موهات سفیده. فن: نه راستش میتونم رنگمو تغییر بدم به سیاه ولی رنگ اصلیم سفیده. شیون: مگه خنگی تو برفا خودتو سیاه میکنی؟ فن: چیزی گفتی؟ شیون: نه. راستی من الان یجورایی اربابت حساب میشم؟ فن: نه! من با تو قرار داد نبستم ولی دوست دارم که ببندم. اوه راستی داشت یادم میرفت! باید بیای دیدن پادشاهمون. میخواد تورو ببینه و بابت نجات من ازت تشکر کنه. گفت بهم بگم از این کمده لباس برداری. جادوییه. شیون: صبر کن! من چطوری باید...... اما فن در را بسته و رفته بود. [ اههههه! چرا بهم نگفت چطوری از کمد استفاده کنم؟ از اول تناسخم تا حالا یروز خوش ندیدم ولی شاید الان بتونم.] به سمت کمد رفت و دستگیره آن را لمس کرد اما اتفاقی نیفتاد. شیون: من چطوری باید ازش استفاده کنم?_: از چی استفاده کنی؟ شیون: خب معلومه از این کمد....؟..... این کی بود؟ ....
صدا از کمد می آمد. کمد: سلام! شیون ترسید و عقب عقب رفت. اما کمد به اون اطمینان خاطر داد که خطرناک نیست و آسیبی نمی رساند. کمد: الان موقع ناهاره. میخوام حسابی خوشگلت کنم. خب بذار ببینم چه لباس بهت میاد؟ آهان این چطوره؟ شیون: ممنونم. بعد از گذشت مدت زمانی که طول کشید از کمد نترسد به آرامی لباس را گرفت. لباسش را پوشید، موهایش را با روبان سبز بست. کمد: نمیخوای یکم آرایش.... اما با دیدن صورت شیون حرفش نیمه کاره ماند. کمد: ولش کن! همینجوری عالیه. خب حالا دیگه برو. حتما منتظرتن. * * * * * * * از آن سو، در سالن غذا خوری، اینازوما بالای میز بلند نهارخوری نشسته بود. سورا سمت راست و شینگو سمت چپش نشسته بود. همان لحظه فن داخل شد. شینگو: بهش گفتی یا نه؟ دیگه صبرم داره کم کم ناتموم میشه. سورا: شینگو مگه بچه ای؟ یکم صبر کن. شینگو: اوه معذرت میخوام نابغه. یادم رفت ازت بپرسم که... اینازوما: بس کنید. خیر سرم زیر دست دارم. الان مهمون داریم پس آروم بشینین سرجاشون تا با صاعقه نصفتون نکردم. آنها نشستند که همان لحظه صدای باز شدن در تالار به گوش رسید و همه به در خیره شدند که کم کم باز می شد.....
تا فصل بعد بدرود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)