
برای حال بهتر شما.
اگر در آینهی گذشته خیره شوم، حسرت، ویرانم میکند؛ و اگر به فردای نیامده چشم بدوزم، انتظار، دیوانهام خواهد ساخت. ریشهی حیاتِ بشر در امید است؛ ولی امیدهای دیرپا، همان زهرِ کُشندهی پنهانند که بیصدا، جان میگیرند.
ما جسمهایی زنده با روحی بیجانیم، و مردههایی که حتی آرامشِ خاک را هم به ما نبخشیدهاند. میل به گریستن، خود فرمانِ گریستن است؛ چرا که وقتی سقفِ فریاد بر سرت میریزد و پنجرهای برای شکستن نیست، چارهای جز ریختنِ اشکها نمیماند.
همیشه عجله... عجله... برای کدام مقصدِ گمشده؟ من به بهانهی رسیدن به زندگی، تمامِ لحظههای زیستن را از دست دادهام. خوشبختی، اندکش برای هر کس گواراست؛ اما هیچ روحی به قناعتش نمیرسد، و چون لبالب شود، قدر و بهایش را از دست میدهد.
آنچه دلِ خستهام را آرام میکرد، وعدهی هیچ شدن پس از این عمر بود؛ وگرنه، تصورِ بازگشتی دیگر، تنها مرا به وحشت و خستگی میانداخت. هنر، زادهی رازآلودگیِ جهان است؛ اگر همه چیز روشن بود، نیاز به نقشآفرینیِ خیال نبود.
ناگهان، سنگینیِ دلتنگی هجوم میآورد؛ از فاصلهی بیرحمِ میانِ آرزوهایت و آنچه اکنون هستی. به کسی گفتند: "تو دیوانهای؟" گفت: "نه، ما تنها کمشماریم. اگر بیشتر بودیم، آنگاه شما دیوانه نامیده میشدید."
هرگاه از دردی کوچکتر میگریزیم، در آغوشِ دردی عظیمتر گرفتار میشویم. امیدهایی در سینه داشتیم، از سرزمینی دیگر؛ اما گذرِ این روزگار، آنها را چنان دور کرده که دیگر رؤیایِ آن جهانِ گمشده را به یاد نمیآوریم.
پایانهای تلخ را باید چشید؛ تا باور کنی که حتی زیباترینها هم، محکوم به جاودانگی نیستند. معده، گویی خردمندتر از مغز است؛ که آنچه را ناپاک یابد، باز پس میزند، حال آنکه مغز، هر ناخالصی را بیهیچ چون و چرا، در خود فرو میبرد.
آری، هرگز دیر نیست؛ اما گاه، آنقدر دیر میشود که دیگر بهایی برای رسیدن باقی نمیماند. نفرتی در دلم نیست از آدمیان؛ تنها، آرامشِ حضورم را در خلأِ نبودشان مییابم.
هر حقیقتی که پرده از آن برمیداری، بهایش کاهشِ آرامشت خواهد بود. جهان، ستایشگرِ باران بود؛ اما جوهرهی تمامِ زیبایی، در قلبِ پنهانِ ابرها بود.
ای کاش در این اقیانوسِ "ناشدنها"، یک بار هم که شده، طعمِ "امکان" را میچشیدیم. من، زادهی شکستنِ منهاهایِ پیدرپی در روزگاری بودم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)