
خوب امید وارم این فصل براتون جالب و خفن باشه اسپویل 😎😎😎😎😂😂😂😂🙏🙏🙏🪶🪶🪶🐺🐺🐺💙💙💙🦄🦄🦄🦄🦊🦊🐅🐅🐅🐆🐆🐆

فصل نهم: تراشهی کوانتومی و یک اتحاد غیرمنتظره جادوی تلپورت با حسی از سقوط در میان ذرات نورانی به پایان رسید و آنها خود را در مکانی ناآشنا یافتند. هوا بوی نمک و دریا میداد. در یک سمت، صخرههای تیره و بلند در زیر نور مهتاب میدرخشیدند و در سمت دیگر، امواج آرام اقیانوس با صدایی ریتمیک و آرامشبخش به ساحل شنی میخوردند. زارگ، در پیکر جگوار سفید باشکوهش، با وقار روی صخرهها ایستاده بود و رادوین به آرامی از پشتش پایین سرید. میگل نیز که به فرم یوزپلنگ-اسب بود، با یک تکان آرام، داروین را از روی پشتش پایین انداخت. رادوین، خسته از اتفاقات روز، کولهپشتیاش را باز کرد و چادر مسافرتی بزرگشان را برپا کرد. «خب، من که میخوابم. شما هم بیاید داخل.» زارگ خمیازهای کشید و با یک حرکت روان، به شکل یک گربهی سفید کوچک و پشمالو با چشمان قرمز درآمد و به داخل چادر پرید. اما داروین و میگل به هم نگاه کردند. داروین با یک پوزخند گفت: «ما نگهبانی میدیم.» رادوین که از خستگی دیگر توان بحث کردن نداشت، شانه بالا انداخت و به داخل چادر رفت. روز بعد، ساحل زیر آفتاب ملایم صبحگاهی میدرخشید. زارگ که به شکل گربه کنار رادوین خوابیده بود، با اولین نور خورشید بیدار شد. اما رادوین از خیلی وقت پیش بیدار بود. او روی یک تخته سنگ صاف نشسته و دستگاه عجیب و غریبش را کاملاً از هم باز کرده بود. او در حال بازسازی کامل بدنه بود تا هم کوچکتر و هم جمعوجورتر شود. دستگاه جدید، بیشتر شبیه به یک پروژکتور مستطیلی و مدرن بود. اما رادوین با ناامیدی به قطعات نگاه میکرد. اخمهایش در هم بود.

«یه چیزی کمه...» زیر لب زمزمه کرد. «یک جای کار ایراد کلی داره...» صدایی از پشت سرش گفت: «شاید این به دردت بخوره، نابغه.» داروین کنارش ایستاده بود و یک فلش مموری ساده را در دستش تکان میداد. رادوین با بیحوصلگی نگاهش کرد و با دست به پیشانیاش زد. «این به فلش احتیاج نداره، داروین. ساختارش کاملاً متفاوته.» داروین لبخند مرموزانهای زد. «اشتباهت همینجاست.» او بدنهی پلاستیکی فلش را باز کرد. در داخل آن، به جای یک برد معمولی، یک تراشهی بسیار کوچک، تیره و پیچیده میدرخشید که با نور محیط، رنگهای عجیبی را بازتاب میداد. «این فلش نیست. این یک تراشهی کامپیوتر کوانتومیه.»

چشمان رادوین از حیرت گرد شد. زارگ که دوباره به شکل انسانی درآمده بود، با ناباوری پرسید: «شماها این رو از کجا آوردید؟» داروین و میگل که کنارش ایستاده بود، با هم زدند قد هم. داروین با غرور گفت: «خوب معلومه! دزدیدیمش!» رادوین با صدایی لرزان پرسید: «از... از کجا؟» «دیشب که تو خواب بودی، من و میگل حوصلهمون سر رفته بود.» داروین با بیخیالی شانه بالا انداخت. «با قدرت تلپورت و اسب تکشاخ بودن میگل، یه سر رفتیم به یکی از امنترین تأسیسات منطقه ۵۱ و یکی از هزار تا تراشههای کامپیوتر کوانتومی اونجا رو برداشتیم. خیلی آسون بود.» زارگ با صدایی که از خشم میلرزید غرید: «شماها... چیکار کردید؟!» رادوین دستانش را روی سرش گذاشت. «وای خدا خودش بهم رحم کنه... حالا مهم نیست. اون تراشه رو بده.» داروین تراشه را به رادوین داد. رادوین با انگشتانی که از هیجان میلرزید، تراشه را در جای خالی دستگاهش قرار داد. صدای یک «کلیک» نرم و رضایتبخش شنیده شد. او چند دقیقه دیگر روی دستگاه کار کرد و سپس با نفس حبس شده، آن را روی شنها گذاشت. پهپاد کوچکش را به هوا فرستاد و گوشی نوکیای قدیمی را جلوی دستگاه قرار داد. «همه برید عقب!»

با فعال شدن دستگاه، همان نور استوانهای آبی، اما این بار بسیار متمرکزتر و پایدارتر، از دستگاه به سمت آسمان شلیک شد. پهپاد در مرکز نور قرار گرفت و شروع به چرخیدن کرد. نور آبی به سمت گوشی نوکیا هدایت شد. بدنهی پلاستیکی و قدیمی گوشی شروع به ذوب شدن و تغییر شکل کرد. فلز و شیشه در هم پیچیدند و در عرض چند ثانیه، یک گوشی هوشمند بسیار مدرن، براق و ناشناخته جای آن را گرفت. نور آبی ناپدید شد. رادوین با چشمانی گرد شده به آن گوشی خیره شده بود. با خوشحالی فریاد زد: «باورم نمیشه... با کمک شماها موفق شدم! وای! عالیه! بالاخره تمومش کردم!» او از فرط هیجان و خستگی، روی زمین افتاد. داروین لبخندی زد. به سمت رادوین رفت و گفت: «حالا که موفق شدی، باید ترس از آب رو هم بذاری کنار.» «هی! داری چیکار میکنی؟» داروین لباس رادوین را گرفت و با یک حرکت سریع، او را از روی صخره به داخل آب عمیق دریا پرت کرد! رادوین با شوک و وحشت، دست و پا میزد. به سختی توانست سرش را بالای آب نگه دارد و با عصبانیت فریاد زد: «هی! معلوم هست داری چیکار میکنی؟!» داروین از بالای صخره خندید. «هه! به خودت نگاه کن! داری شنا میکنی!» رادوین با تعجب به خودش نگاه کرد. داشت روی آب شناور میماند. «آره... ولی... چجوری بیام بالا؟» در همان لحظه، زارگ در حالی که به داخل آب میپرید، به یک دلفین سفید و زیبا تبدیل شد. «بیا سوار پشتم شو.» رادوین سوار بر پشت دلفین شد. زارگ به اعماق آب رفت تا شتاب بگیرد و سپس با یک پرش باشکوه، از آب بیرون جهید. در اوج پرش، در آسمان، او دوباره به جگوار سفید با چشمان سرخ تبدیل شد و به نرمی روی صخره فرود آمد. زارگ به رادوین نگاه کرد. «بچه، من فعلاً توی این شکل میمونم. تو هم از پشتم پایین نیا، باشه؟» رادوین لبخندی زد، لبخندی واقعی و پر از قدردانی. «باشه... رفیق.» این اولین بار بود که این کلمه را به کار میبرد. اما ناگهان، دو سایه روی صخره ظاهر شدند. همان مرد و زن. «پس تکمیلش کردین... خوبه... خوبه...» مرد گفت و کلت سیاهش را به سمت سر رادوین نشانه رفت. «آروم دستگاه رو بردار...» او به زن اشاره کرد. زن با پوزخند دستگاه جدید رادوین را برداشت. «حرکت بکنی، گلوله توی مغزشه.» آنها با دستگاه به سرعت از آنجا دور شدند و فرار کردند. چند ساعت گذشت. هر چهار نفرشان روی صخره در سکوتی ناامیدکننده نشسته بودند که ناگهان صدایی آرام و محکم از پشت سرشان آمد. «هوم... چه خبر از دزدهای تراشه؟» آنها برگشتند. یک مرد کلهتاس و کاملاً کچل با یک کت و شلوار گرانقیمت آنجا ایستاده بود. رادوین با لکنت گفت: «ولی ما...» مرد حرفش را قطع کرد و دستش را به نشانهی دوستی دراز کرد. «من نیومدم شماها رو دستگیر بکنم. فقط میخوام باهاتون همکاری بکنم که اون مرد و زن رو دستگیر کنیم.» چند مرد دیگر با لباسهای مشابه از پشت صخرهها بیرون آمدند و کارتهایی را به آنها دادند. مرد کچل ادامه داد: «رادوین، ما از همون اول مراقبت بودیم و ازت محافظت میکردیم. ولی الان، اون سیستم هوش مصنوعی که تو ساختی، دزدیده شده و معلوم نیست چه عواقب و پیامدی پشتش باشه. ببینم، شما چهار نفر میخواید بهمون کمک کنید؟» داروین با هیجان از جا پرید. «یعنی شبیه به پلیس مخفی یا جاسوس مخفی؟ حتماً میایم!» هر چهار نفر به هم نگاه کردند و موافقت کردند. اولین همکاری رسمی آنها در حال شکل گرفتن بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💚 ممنون که زودتر گذاشتی و بهم توجه کردی. میشه رابین استرنج فصل ۳ رو هم بذاری؟
حتما 🙏🙏🙏🙏 نظر لطفته