
قسمت بیست و پنجم فصل سوم...
گرمای آب و احساساتی که درونش ایجاد کرده بود او را به خاطرات مبهمی از گذشته اش کشاند. هنگامی را به یاد آورد که پدرش وان آب را برای او پر از کف می کرد و اجازه می داد قبل از ح.م.ا.م کمی آب بازی کند. شیطنت های خوش کودکی ای که با پدرش گذرانده بود همه را دوست داشت. همان گونه که در خاطراتش سیر می کرد ناخودآگاه به سمت خاطرات بدی که داشته بود سوق پیدا کرد. شبی که آن نقاب نفرین شده بر چهره پدرش دیده بود یا شبی که درست جلوی چشمانش جانش را گرفته بودند. همچنین شب ها و روزهای بد و سخت دیگری که گذرانده بود. چشمانش را باز کرد و نشست. سرش را درون آب فرو برد تا جلوی مغز خود را از یادآوری آنان بگیرد اما همچنان بیشتر به یادش می آمدند و در ذهنش تکرار می شدند.
همراه با آن تنفرش نسبت به جک و جفری که احتمال همدست بودنش را می داد، بیشتر در دلش جوانه می زد. سرش را از آب خارج کرد و نفس عمیقی کشید. قطره های آب از نوک موهایش جریان گرفته بودند و به داخل وان می ریختند. شبنم هایی بر روی صورت و پلک هایش نشسته بود. قفسه سینه اش بالا و پایین می رفت. به آرامی ب.د.ن خود را شست و پس از آن حوله را دور خود پیچید و از ح.م.ا.م خارج شد. هنگامی که به اتاق برگشت با دیدن ملحفه اش بر روی زمین، اینکه باید بدون تشک بخوابد مانند سیلی ای به سرش خورد. عاجزانه چهره اش درهم پیچیده شد. نمی توانست این را تحمل کند. خوب می دانست که چه کسی در این موقع به او کمک می تواند کند. اما مشکل این بود که از درخواست کمک از او خجالت می کشید. حتی با این وجود که یک بار از او طلب کمک نکرده بود. شاید این همان علتی بود که باعث خجالت او بود.
به ناچار نفس صداداری با حرص بیرون داد و تلفنش را درون جیب شلوارش که به چوب دیواری متصل به دیوار آویخته شده بود خارج کرد. موهای خیسش را پشت گوش انداخت و پس از یافتن شماره اش تماس را برقرار کرد. پس از چندین بوق صدای بم و خش داری توی گوشش اکو شد. _الو. _الو جیمز منم لیلی. صدای خش دار و خسته به صدایی متعجب تبدیل شد. _چی شده زنگ زدی؟. _راستش یه زحمتی برات دارم، تشکم خراب شده جایی رو نمی شناسی که بتونم با قیمت مناسب بخرم؟ البته اول باید از شر این خرابه خلاص بشم. _اتفاقا مادرم تشک اتاق خواهرم رو چون کمی قدیمی شده می خواد بفروشه، می خوای برات بیارمش؟. با لحنی خوشحال گفت: _اوه خدا خیرت بده جیمز، شماره کارت بفرست تا پولشو هرچقدر که هست بدم بعد برام بیاریش. _نه نمی خواد حرف پولش رو نزن. با لجبازی گفت: _نمیشه! کاری که میگم رو بکن تا عصبی نشم. _خدایی میگم لیلی، نمی خواد!. _کاری نکن بیام در خانه اتون رو بگیرم و ول کن نشم تا نداشتی پولش رو بدم. مرد جوان عاجزانه پرسید._چرا اینقدر لجبازی تو؟!.
_دیگه تو خونم در جریانه، توهم پسر خوبی باش و کاری که میگم بکن. جیمز به ناچار تسلیم امر او شد. _خیلی خب لجباز خانوم، تا نیم ساعت دیگه جلو ساختمونم. _آدرسو بلدی؟. _آره ناسلامتی تو فرم استخدامت دیدمش روز اولی و یک ساله که همکاریم. _خیلی خب زیاد معطلت نمی کنم، منتظرتم. _باشه فعلا. _فعلا. تماس را قطع کرد. نفس راحتی سر داد از اینکه جیمز به نجاتش آمده بود و مجبور نبود امشب را بر روی کف سرد و خشک بخوابد. لباس هایش بر تن کرد و حوله را دور موهای خیس و نیمه نم دارش پیچید. در کنار شوفاژ ایستاد تا کمی گرم شود.
نیم ساعت بعد با پیامک ارسال شده از طرف جیمز متوجه شد که جلوی ساختمان اوست. با عجله یک سویشرت بر روی لباسش انداخت و به پیش او رفت. جیمز با ماشین اش آمده و تشک را بر روی سقف ماشین با طناب بسته بود. به او نزدیک شد و پس از دست دادن نگاهی به تشک انداخت. مقداری لکه ریز داشت اما اکثر قسمت هایش تمیز بود. _برای چیمادرت اینو می خواسته بفروشه؟. _یکم راستش وسواس تمیزی داره، برای همین یک نو خریده بود براش و اینو می خواست بفروشه. _خب شماره کارت رو بده تا اتتقال بدم.
_کارت نیاوردم. با اخم شروع به غر زدن کرد._چی؟ مگه نگفته بودم که پولشو می خوام حساب کنم؟ مگه به توافق نرسیدیم؟. به دروغ نگاهش را گرفت و شانه ای بالا داد. _شرمنده فراموشش کردم، حالا چه عیبی داره که لجبازی رو بذاری کنار؟ منم آدمم فراموش می کنم. _خوب می دونم که داری دروغ میگی، باشه، این بار رو نادیده می گیرم ولی دفعات بعد این جوری بخوای مسخره بازی در بیاری آدمت می کنم. جیمز با خنده گفت: _مگه شامپانزه ام؟!. بی درنگ حرفش را تایید کرد و《بله》ای قاطعانه داد. از این حرف چهره جیمز پوکر شد و گفت: _اگر من شامپانزه ام، تو چی ای؟ خدای لجبازی؟. _شاید. جیمز با شوخی موهایش را بهم ریخت. _ای لجباز! حالا میایی کمک یا نه؟ این موقع از شب کسی نبود که بیاد کمکم و زحمتش به گردن تو نیافته.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)