
خب رمانمو باید پارت قبلشو یادتون باشه اگه هم نخوندید اول پارت یکو بخونین که داستان جا بیوفته واستون. رمانم راجب درماینی بود. خب وقتتونو نمیگیرم بریم پارت 2 رو شروع کنیم:
(یادتونه که وقتی تو قطار بودن و وقتی رسیدن مدرسه چه اتفاقاتی افتاد اینجا هم همون اتفاقا میوفته دیگه نمیخوام تکرار کنم بریم تیکه کلاس هاگرید) در کلاس هاگرید: دراکو نمیفهمید که چرا در این 2 روز هرماینی ازش فاصله میگیرد. تصمیم گرفته بود در این کلاس حتما توجه هرماینی را به خود جلب کند. برای این کار، برای اولین بار از یکی از پروفسورها سوال پرسید، هرچند که هنوز هاگرید را یکی از پروفسورها نمیدانست. وقتی هاگرید گفت که کتابشان را باز کنند، دراکو پرسید: دقیقا چطور باید این کارو کرد؟ اما واکنش هاگرید طوری بود انگار این امری بدیهیست و دراکو ق.م.ح.ا (چپکی) است و نقشهاش جواب نداد. چند روز بود تنها دوست واقعیاش که خودش-و نه پدرش- انتخابش کرده بود، با او حرف نمیزد. نوبت نقشه بعدی بود.
نوبت نقشه بعدی بود. دید هرماینی با هری و رون حرف میزند. حسادت عجیبی وجودش را پر کرد. (فعلا درنظر بگیرین که این حسادت دوستانهست... موقتا دوستانه. هنوز اول داستانه زوده واسه اون مدل حسادتا) صدای هرماینی را شنید: به نظر من که اینا بامزن. دراکو بدون فکر وارد بحث شد: آره واقعا که بامزن. صبرکن که پدرم بفهمه دامبلدور این و.ل.ا.ه (چپکی) رو آورده که واسه ما تدریس کنه! هرماینی با بیحوصلگی نگاه حاکی از نفرت و سرزنشی به او انداخت که باعث تعجب دراکو شد، گرچه، آنرا نشان نمیداد. به جای هرماینی، این هری بود که جلو آمد و گفت: ساکت شو مالفوی. دراکو میخواست به او درس عبرت دهد، پس جلو رفت و وانمود کرد که دیوانهسازی در پشت هری درحال پرواز است. همه برگشتند و پشتشان را نگاه کردند. وقتی برگشتند، کراب، گویل، پانسی و دراکو را دیدند که کلاههایشان را پایین کشیدند و ادای دیوانهسازها را در میآورند. هرماینی با خشم ونفرت، دست هری را گرفت، او را کناری کشید و نگاهی تحقیر آمیز به آنها انداخت. هاگرید با آوردن کج منقار هیپوگریف، به بحث بچهها خاتمه داد.
نوبت نقشه دوم بود. هرماینی چرا از او رو برمیگرداند؟ آیا دراکو کاری کرده بود؟ ولی چه کاری آنقدر او را رنجانده بود؟ اصلا، دراکو کی آن کار را انجام داده بود که خود خبر نداشت؟ غرق در این افکار بود که با دیدن هرماینی که با هری و رون گرم سخن بودند، حسادتی عمیق جای خود را به نگرانیاش داد. مشکل او یا کارهای او نبود. مشکل پاتر و ویزلی بودند. با نفرت و خشم به آن دو نگاه کرد. شنید که هرماینی میگوید: به نظر من که این کتابا بامزن. دراکو بدون فکر گفت: آره خیلی! صبر کن پدرم بفهمه دامبلدور این و. ل. ا. ه (چپکی) را آورده که واسمون درس بده! هرماینی چشمهایش را چرخاند. به جای او، هری جلو آمد. - ساکت شو مالفوی! دراکو با تمسخر نگاهش کرد. نیشخندی زد و طوری وانمود کرد که دیوانهسازها پشت هری در پروازند. همه پشتشان را با وحشت نگاه کردند. هیچ چیزی آن پشت نبود. وقتی بچهها دوباره برگشتند، دراکو، کراب، گویل و پانسی، کلاه ردایشان را بر سر کشیده، انگشتان دستها را جلو آورده بودند و وانمود میکردند دیوانه سازند. هرماینی آستین هری را کشید، با نفرت نگاهی به دراکو انداخت و رفت.
آتش خشم و حسادت وجود دراکو را میسوزاند و از اعماق قلبش زبانه میکشید. وقتی هاگرید، هری را به جلوی کلاس برد، دراکو دنبال لحظهای بود که خطایی از هری سر بزند. سیب سبزی از جیب ردایش درآورد و از میان انبوه جمعیت، جایی باز کرد که نزدیک هرماینی بود. از آن نقطه، هم صدای هرماینی را به وضوح میشنید، هم میتوانست هری را به خوبی ببیند. فعلا که هری تمام کارهایی را که هاگرید به او گفته بود را به خوبی انجام داده بود. نوبت بخش پرواز رسید. از نظر دراکو، مردم استعداد هری در جارو سواری را خیلی بیش از آنچه بود جلوه میدادند، ولی حتی اگر ذرهای هم در جارو سواری مهارت داشت، امکان نداشت در پرواز با یک هیپوگریف موفق شود.
باورش نمیشد. او موفق شده بود. با موفقیت با آن جوجه رقت انگیز از بالای دریاچه گذشته و فرود آمده بود. تمام مدت پرواز هری با آن پرنده عجیبالخلقه، هوش و حواس هرماینی به طرز غیر قابل تحملی به هری بود. غیر ممکن بود. تا آن دو فرود آمدند، دراکو گفت: اوه بس کنین! از روی سنگی که به آن تکیه داده بود برخاست و با خشم به سمت آنها رفت. رو به هیپوگریف گفت: تو اصلا هم خطرناک نیستی! موجود زشت... اما جملهاش تمام نشد، زیرا وقتی سرش را بالا آورد و به کج منقار نگاه کرد، هاگرید گفت: مالفوی، نه! ولی دیر شده بود، زیرا کج منقار پنجهاش را بالا آورد و به دراکو هجوم آورد و دراکو، با بازویی خراشیده روی زمین افتاد.
- اون منو ک ش ت! منو ک ش ت! این صدای دراکو بود که فریاد میکشید. هاگرید دستپاچه شده بود. نمیدانست چه کند. درکو همچنان فریاد میکشید؛ کمی بیش از میزان دردش بود، ولی میخواست توجههای زیادی را به خود جلب کند اما مهم ترین دلیل فریادهایش، جلب توجه و حمایت هرماینی بود و ظاهرا در این امر موفق شده بود؛ زیرا هرماینی با وحشت جلو آمد و خطاب به هاگرید گفت: هاگرید! اون باید بره درمونگاه. این جمله ساده هرماینی شادی وصف ناپذیری را به دراکو برگرداند. او موفق شده بود. با شنیدن این جمله فریادهایش بیش از پیش شد. هاگرید گفت: پروفسور منم، من میبرمش. دستهای نرم و بزرگی دراکو را بلند کردند. دراکو داد زد: از این کارتون پشیمون میشین! تو و اون جوجه م ز خ ر ف ت! آیییی! هرماینی همچنان با قیافهای نگران، پشت سر هاگرید میرفت.
آن شب، خواب به چشم هرماینی نمیآمد. از تختش بیرون آمد و به سمت درمانگاه هاگوارتز راه افتاد. میترسید که فیلچ، خانم نوریس، بدعنق یا یکی از پروفسورها در راه رو به رو شود، اما چنین اتفاقی رخ نداد. وقتی به درمانگاه رسید، مادام پامفری مات و متحیر به او نگاه کرد. انتظار نداشت در آن ساعت شب کسی به عیادت یکی از بیمارانش بیاید. او گفت: اوه عزیزم امشب فقط یه نفر تو درمونگاهه ولی اگه بیدار نباشه نمیتونی ببینیش. نمیتونم مریضامو بیدار کنم. اونا به استراحت احتیاج دارن. هرماینی مدتی صبر کرد. خانم پامفری به او گفت: خبر خوب! دوستت بیداره. میتونی ببینیش ولی فقط یه مدت کوتاه. دیروقته.
هرماینی با لبخندی که هم از ته قلبش بود، هم نگرانیاش را میپوشاند، وارد درمانگاه شد. - سلام دراکو. + سلام هرماینی. چه عجب. بلخره پاتححححو ول کردی یاد من افتادی؟ با هم دعواتون شد که یادت افتاد منم وجود دارم؟ - دراکو بس کن! این چه حرفیه؟ مگه من تو رو یادم میره؟ با هری هم دعوام نشده. دستت بهتره؟ *رو صندلی کنار تخت دراکو مینشیند* + هنوز درد داره. اگه دعوا نکردین چطور دوباره منو یادت اومد؟ - بسه! من تو رو یادم نرفته که بخوای دوباره یادم بیای! چرا به هری گیر دادی؟ + این تویی که گیر دادی! همش پیش اونی! به من حتی سلام نمیدی! همش واسم قیافه میگیری! - قیافه؟ من کی قیافه میگیرم؟ + یعنی نمیگیری! - هیس باشه! الان مادام پامفری بیرونم میکنه! + باشه ولی بحثو عوض نکن! - عوض نمیکنم... فقط... میشه بگی چی تو سرت بود که رفتی سمت اون هیپوگریف؟ + ... تو. تو همش نگران هری هستی... انگار من رو یادت رفته... یا... یا از من بدت میاد. *سکوتی طولانی برقرار شد* *اشک در چشمان هرماینی حلقه زد* - میفهمم چی میگی. ولی واقعا راست میگم. فراموشت نکردم، به هری هم بیش از تو اهمیت نمیدم. ببخشید که حس نادیده گرفته شدن بهت دادم. من رو ببخش. من... فقط سرم شلوغ بود. تعداد کلاسها و میزان تکالیفم زیاده.
فقط فشار درسهاست که نمیذارن بیام با هم حرف بزنیم. میدونی؟ به هری هم بیش از تو توجه نمیکنم. فقط... به خاطر سیریوس بلک نگرانشم. میگن اون دنبال هریه... اگه هم حس کردی قیافه گرفتم... این کار رو نکردم. تو دوست فوق العادهای هستی... و میلیونها برابر از چیزی که بقیه فکر میکنن بهتری. ولی... خوشم نمیاد که با رفتارت ذهنیت همه رو از خودت خراب کنی. باور کن به خاطر خودت میگم. هیچ کس غیر از من توی واقعی رو ندیده... برای اینکه تو یه چیز دیگه رو نشونشون میدی. *دراکو روی تخت مینشیند. لبخندی میزند و به هرماینی نگاهی میاندازد.* + حالا گریه نکن. الان که حقیقتو فهمیدم دیگه مهم نیست. گریه نکن، خب؟ حالا که بعد مدتها میبینمت، دلم نمیخواد گریه کنی. *هرماینی هنوز چشمهایش اشکآلود است، ولی لبخند میزند. سرش را بالا میآورد و به دراکو نگاه میکند* + حالا بهتر شد. ازم ناراحت نیستی؟ - از اول هم نبودم. + خوبه. حالا دیگه وقتتو آزاد میکنی گاهی بیای با هم حرف بزنیم؟ -سعیمو میکنم +بهترین جواب ممکن نبود، ولی خوبه. منتظر میمونم تا وقتت آزاد شه. *خانم پامفری وارد میشود و میگوید: * خیلی طولانی شد. هردوی شما باید استراحت کنید. دوشیزه گرنجر، وقت رفتنه. - چشم خانم پامفری. خداحافظ دراکو. + میبینمت هرماینی. - خانم پامفری، ممنون میشم به کسی چیزی نگین. هرماینی از اتاق بیرون میرود. هنوز لبخند بر لب دارد. بدون ترس از گیر افتادن، به سمت خوابگاه گریفیندور میرود. کل تابستان انتظار این لحظات را کشیده بود. حالا میتوانست به خوابی آرام فرو رود. دیگر حتی سنگینی تکالیفش نیز نگرانش نمیکرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باید به من ادامه رمان رو بگی قبل از اینکه پارت بعد رو بزاری🎀🫶🎀
نه عجیجم صبر کن دیگه یه ذره>>>>
عهههه
من دنبال پارت سوم هستم
هنوز نذاشتم
میذارم در اولین فرصت
خوشحالم که دوست داشتی:)))
هورا پس من منتظرم
توروخدا اخرش غمگین نباشه
یه ذره بعضی جاهاش غمناکه... ولی پایان خوبی براش درنظر دارم
من هم نویسنده مهربونیم هم بدجنسم😁
مهربون از این نظر که بهتون میگم که سال ششم به بعدش قراره غمناک باشه
بدجنس از این نظر که وقتی میگم غمناک ینی قراره عر بزنید😁😁😁
از الان میدونم که قراره چه اتفاقاتی بیوفته واسه این اینارو میگم😁
هایپ قسمت سوم
فوق العاده 👌🏻💙
فوقالعاده شمایی:))))
عالی
زخم هرماینی؟
آنسوی چوبدستیها، سکوتی که هرگز شنیده نشد (پارت2) به لیست 🫶❣️اصلا حرف نداشت🫶❣️ افزوده شد.
توسط شیرکاکائو
مرسی زیباااا:))))))))
باورم نمیشهههه
بلخره منتشر شددددد
ممنون از ناظرای مهربونننن
منتظر پارت 3 باشیددد
من مطمئن بودم بالاخره منتشر میشه
عالی بود.
مرسی ازتتتت:))))))))