
خوب دوستان گلم بلخره رسیدیم به فصل شیشم و این یک داستان فانتزی هست و قد بی احترامی به کسی رو ندارم 😂😂😂😂😎😎😎😎🐺🐺🐺🐺💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️🤦♂️

آسمان بو و رنگ خون را به خود گرفته بود بود، هوا تاریک بود و فقط نور قرمز بر زمین میتابید در زمان ماه خونین خورشید گرفتی اتفاق افتاد و موهای آرش مانند روشنی برف سفید شده بود و چشمانش همچون قطره های خون قرمز بودند او دیگر خودش نبود نه خودش را میشناخت و نه دوستانش تنها چیزی که از نظر خانواده گرگ های آبی یعنی خانواده آرکاس و بقیه گرگ های شهر الدوردیا وحشتناک بود چهره عصبانی و در هم تنیده آرش بود، همیشه آرش بود که پا به قدم میگذاشت تا کیریستال های زمان را از بین ببرد ولی حالا او بود که گرفتار این نفرین اهریمن شده بود و کسی جراعت نزدیک شدن به او را نداشت نه خواهرش زارگ و نه گرگ های شهر الدوردیا همه فقط با وحشت و ترسی که در دل هایشان رخنه کرده بود به آرش چشم دوخته بودند اما در این میان ترس و وحشت تنها یک نفر جرعت نزدیک شدن به آرش را داشت ساشار برادر دوقلو جهش یافته آرش او سوار بر گرگ سیاه که بدنش لکه های نور را مانند ستاره ها میدرخشید در بدنش بود یعنی کاینارو ظاهر شدند ساشار با آن صدای پر غرورش به کاینارو که سوار بر پشت او بود گفت:(( کای من رو ببر نزدیک تر لطفا)) کاینارو سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:(( باشه ساشار))

کاینارو با سرعتی همچون باد درحال حرکت کردن بود جوری پرواز میکرد که هوا در اطرافش شکافته میشد و ساشار دستانش را به شکل یک میله فلزی تیز کرده بود و بدون آنکه ترسی در دلش رخنه کند از پشت کاینارو به پایین پرید و به آرش حمله کرد تا او را به حالت عادی برگرداند اما مشت آرش چنان قوی بود که ساشار را به عقب راند ولی ساشار باری نبود که با این ضربات کم بیاورد، اونیکس تاندر همان جگوار سیاه چشم بنفش که در گوش چپش گوشواره حلقه ای طلایی داشت با دود سیاه که گوش هایش تکان میخورد ظاهر شد و گفت:(( ساشار سوار پشتم شو من میتونم سریع تر میرسیم)) و ساشار هم بدون اینکه وقت را تلف کند سوار بر پشت اونیکس تاندر شد و همراه او غیب و ظاهر میشد به اطراف تا بتوانند به آرش حمله کنند و او را به خود بازگردانند اما هیچ کدام موفق نبودند و نمیدانستند که باید چگونه اینکار ها را انجام دهند که اتفاق عجیبی افتاد.

یک پرنده ای زیبا و سبز رنگ بزرگ به شکل عجیب و جادویی تلپورت ظاهر شد و اونیکس تاندر با حیرت به آن پرنده بزرگ و زیبا که انگار عقاب یا شاهین بود نگاه کرد و گفت:(( سیمرغ باورم نمیشه اینجاست)) سیمرغ ابهت خاصی داشت و با غرور آرام نزدیک آرش شد و چنگال عقاب مانند سمت راستش را بر وسط قفسه سینه آرش گذاشت و نیرویی جادویی بر آن وارد کرد و عقب ایستاد بدن آرش مانند گیلیچ کامپیوتر اما جادویی درحال خش برداشتن بود و درحالی که بدنش حالت محو و ظاهر شدن ستاره مانند چشمک میزد از بدنش چندین نور گرد طلایی کوچک و درخشان خارج میشد و به بالا میرفت و آرش روی زانو هایش افتاده بود اما به ناگه اتفاق عجیبی درحال رخ دادن بود چند نشانه روبه روی او که دایره ای بودند و وسط آن ها نمادی داشتند ظاهر شد یک دایره سبز که بر وسط آن نشانه برگ بود دیگری آبی با نشانه یخ بود، قرمز با نشانه آتیش، بنفش با نشانه کله اسکلت، سفید با نشانه قطره آب بود همه آنها مانند یک راه شیری دور هم چرخیدند و وارد بدن آرش شدند

آسمان دوباره رنگ و بوی خود را گرفته بود و دیگر آسمان تاریک نبود نسیم بهاری میوزید و آرش روی زمین افتاده و بیهوش شده بود شهاب یوزپلنگ زرد چشم آبی خیلی آرام نزدیک شد و گفت:(( ببینم فکر میکنی آرش الان دوباره خودش شده)) آرکاس گرگ آبی دم دراز نگران و کمی ترسیده بود گفت:(( راستش رو بخواید نمیدونم)) آرش جوری بهوش آمد که انگار درحال از خواب بیدار شدن بود و روبه روی آرکاس رفت و گفت:(( صبح بخیر آرکاس)) آرکاس با کمی تعجب:(( آرش یادت میاد چه اتفاقی افتاد)) آرش کمی گیج شد و سرش را کج کرد و گفت:(( شوخی بامزه بود آرکاس)) چشمش به یک ققنوس ماه آبی افتاد و گفت:(( سلام مارفلس اگر میخوای به حالت اولت برگردی بهتره روی دست که نمیشه گفت روی بال هات وایسی اونجوری انرژیت تموم میشه و به حالت اولت برمیگردی)) و چشمش به مارکلس خورد که الان در شکل اژدها آبی بود و گفت:(( تو الان اژدها هستی خوب اوم قفسه سینه سمت قلبت با پنجه محکم ضربه بزن اینجوری به حالت عادی برمیگردی)) و از آنجا دور شد و همه با حیرت و تعجب به او نگاه میکردند و برایشان رفتار های آرش کمی عجیب شده بود و اما یک چیز این فکر آنها را شکست و آرش چشمش به سیمرغ خورد و با هیجان و شادی گفت:(( میشه سوار پشتت بشم)) آرکاس پنجه جلو سمت چپش را روی پیشانیش گذاشت - نخیر مثل اینکه واقعا خود آرش هست شهاب یوزپلنگ زرد چشم آبی هم جواب داد - آره واقعا خودشه زارگ خواهر آرش تبدیل به یک عقاب سفید چشم قرمز پنج متری شد و گفت - خوب من میرم کلی کار دارم ساشار برادر دوقلو آرش هم درحال سوار شدن بر پشت کاینارو بود - من هم زیاد از زمین 0047 خوشم نمیاد از طرف دیگر آرش سوار پشت سیمرغ بود درحال پرواز بود و با هیجان و شادی فریاد زد - این فوقالعاده هستش خانواده آرکاس گرگ های آبی هم خندشون گرفت. اما از طرفی دیگر از کیریستال زمان مار سیاه رنگ بزرگی بیرون آمد و از آنجا دور شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)