
خوب دوستان برادران درفش کاویانی رو هم مینویسم اما فعلا صادقانه بخوام بگم هیچ ایده ای راجب قسمت جدیدش ندارم ولی دارم روش فکر میکنم تا برادرن درفش کاویانی 3 فصل شیشم یک چیز بمبی در بیاد و اینکه این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😂😂😂😂🙏🙏🙏🙏👍👍👍👍👌👌👌🤔🤔🤔

در میان شب ستاره های درخشان مانند رقص نور چشمک میزدند رادوین همان پسر 18 ساله نمیدانست چه میگذرد و چجوری پایش به اینجا باز شد و چشمانش را به خز های سفید زارگ که الان به شکل یک جگوار سفید در آمده بود انداخته بود جایی که دستانش را خیلی محکم به خز های پر مو سفید که مانند برف جولان میدادند قفل کرده بود تا از پشت او نیفتد و صدای شاخ و برگ هایی زیر پنجه های زارگ که له میشدند صدا میداد و خاک های زیر پایش در ناظر چشم رادوین مانند یک خط به نظر میرسدند که زارگ به ناگه سکوت را شکست و با صدای تیز و لحن تیزی که داشت گفت:(( خوب بچه بگو ببینم اسمت چیه؟)) رادوین دست هایش را محکم تر قفل کرد گفت:(( اوم رادوین... صبر کن ببینم تو الان به من گفتی بچه)) زارگ درحال دویدن خنده اش گرفت و لبخند ملایمی زد و گفت:(( آره مگه یادت نیست من گفتم 4011 سالمه.... مثل اینکه اصلا حواست نیست)) و رادوین چشمانش احساس سنگینی و خستگی میکرد و نمیدانست چه چیزی بگوید او فقط در جواب گفت:(( معذرت میخوام کمی خسته ام نمیدونم چرا)) زارگ لبخند زد و گفت:(( باشه تو فعلا بخواب هرموقع یک جای امن رسیدیم بیدارت میکنم)) رادوین بدون اینکه کلمه ای دیگری بگوید روی پشت آن جگوار سفید خوابش برد

زارگ همچنان در دل شب در شکل جگوار سفید بدون خال بودنش بود و با سرعتی نسبتا زیاد درحال دویدن بود اما جوری بود که رادوین از پشت او نیوفتد و چشمان قرمز و درخشانش به یک غار خورد که کمی بالای تپه بود و مسیر راهش هم کمی باریک و خطرناک به نظر میرسید اما برای یک ادم معمولی اما نه برای زارگ ولی به خاطر رادوین سوار پشتش کمی برایش چالش و ریسک پذیر بود ولی نه خیلی چون میدانست کدام مسیر برایش راهت تر است به همین خاطر به اطراف نگاه کرد و با یک جهش سریع خودش را به داخل غار رساند و اونجا به دیوار غار تکیه داد و روی پاهایش نشست تا رادوین کمی گرمش شود

صبح شده بود و صدای جیک جیک گنجشک ها به گوش میرسید و آفتاب صبحگاهی چشمان رادوین را اذیت میکرد و پیش خودش گفت:(( عجب خواب عجیبی دیدم اصلا امکان نداره واقعی باشه)) که صدا زارگ در گوشش پیچید - تو خواب نبودی رادوین با استرس و ترس سرش را برگرداند و چشمانش به همان دختر مو سفید چشم قرمز یعنی زارگ جلب شد و زارگ دوباره تغییر شکل پیدا کرد اما این بار تبدیل به یک ببر برفی شد و دوباره آن جمله اش را تکرار کرد - تو خواب نبودی بیدار بودی اما حالا دیگر رادوین باور کرد که این فقط یک توهم ساده نبوده بلکه واقعی تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد و زارگ درشکل ببر بودنش به سمت رادوین نزدیک شد و گفت:(( خوب میخوام داستان زندگیت رو بدونم والدین و خانواده ات کجا هستند)) و زارگ بعد از گفتن این حرف روی پاهایش مانند گربه نشست و رادوین هم خیلی آروم اما با کمی ترس کنارش نشست و درحال تریف کردن ماجرا بود - والدین من توی یک تصادف ماشین به همراه زن عموم کشته شدند و من هم کنار عمو فریدون و پسر عموم زندگی میکنم که اسمش داروین هست و ما مثل برادر هم دیگه میمونیم و آدم بدی نیست فقط یکمی زیادی شوخ طبع هست در حد کمی خطرناک وگرنه اونقدر نیست که بگی بده

رادوین کمی به زارگ نگاه انداخت و گفت:(( راستی چرا تو به شکل ببر برفی در اومدی )) زارگ هم در جواب گفت:(( خوب معلومه اینجا سرده و تو هم که یک انسان ضعیف هستی و من گفتم که بادیگاردت هستم... راستش ماموریت من اینکه از تو محافظت کنم تا نمیری)) رادوین با این حرف زارگ کمی گیج و سردرگم شد ولی زارگ جوابش رو نداد فقط تبدیل به یک بز کوهی شد و گفت:(( بیا سوار شو و از شاخ هام بگیر تا نیفتی)) رادوین درحال سوار شدن بود و شاخ هارو محکم گرفت - نیفتم؟!!! زارگ وقتی به همراه رادوین سوار پشتش از غار خارج شد رادوین دید که بالای یک تپه صخره ای با سنگ های مرمر هست و خاک قرمز رس این تپه بزرگ بود اما از کوه خیلی خیلی کوچیک تر بود - محکم من رو بگیر - نمیشه تبدیل به یک عقابی، جغد و شاهین بشی لطفا چون من میترسم - او راستی میگی اصلا حواسم نبود بزار فکر کنم آها فهمیدم گرگ بالدار چطوره - هرچی هست که بال داشته باشه خوب چون دوست ندارم سقوط کنم لطفا خواهش میکنم - نگران نباش الان تغییر شکل میدم زارگ همچنان رادوین در پشتش بود بدون هیچ مشکلی تبدیل به یک گرگ سفید بالدار با مردمک چشمان قرمز شد و درحال پرواز کردن بود که رادوین گفت:(( راستی نگفتی چرا میخواستی بادیگارد من بشی)) - راستش رو بخوای چند تا الهه یا فرشته حیوانات که از تو خوششون اومده دوست نداشتند تو بمیری به همین خاطر به من ماموریت دادن از تو محافظت کنم خوب شاید بردمت پیش اونا - عجیب تر از این دیگه نمیتونه بشه برای رادوین هربار بیشتر اتفاقات عجیب درحال رخ دادن بود و یک ماجراجویی تازه یا شروع یک ماجراجویی برای او بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
ممنون نظر لطفته 🙏🙏🙏🙏
میای تو پیامها؟ بریم داستانو ادامه بدیم. الان وقتش رو دارم. لطفا بیا. منتظرم