
این یک داستان اسپین آف از برادران درفش کاویانی هست و نگران نباشید برادران درفش کاویانی رو هم ادامه میدم فقط میخوام کمی تنوع ایجاد کنم و این داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😂😂😂😂💙💙💙💙💙🐺🐺🐺🐺🤔🤔🤔🤔👌👍👍👍👍

صبح بود و باد ملایمی برگ درختان را نوازش میکرد و مردم در کوچه و شهر ها مشغول کار خودشون بودند - برید کنار من عجله دارم پسری 18 ساله با موهای خرمایی و چشمانی قهویی به اسم رادوین که کوله پشتی سیاه در پشتش داشت سوار بر دوچرخه قرمز با سرعتی زیاد رکاب میزد جوری که انگار هر لحظه است رکاب از جایش در بیاید و او از کوچه هایی که مانند یک هزار تو بودند و مارپیچ عبور کرد تا به یک کتابخانه قدیمی 4000 ساله برسد انگار یک جور موزه قدیمی بود هرچند که رادوین اتقاد نداشت این کتابخانه قدیمی 4000 ساله باشد و او ببشتر تخمین میزد نهایت 200 سال قدمت داشته باشد چون متقد بود 4000 سال پیش اصلا کتابی وجود نداشته که بخواد کتابخانه هم وجود داشته باشه، رادوین بدون نگاه کردن به دوچرخه قرمز اش سریع به سمت در رفت و گفت:(( معذرت میخوام عمو فریدون)) آن مرد 39 ساله به اسم فریدون با عصبانیت پاهایش را بر زمین میکوبید - اگر برادر زاده ام نبودی شک نکن اخراجت میکردم - گفتم که معذرت میخوام حالا میشه لطفاً کیلید رو بهم بدی فریدون کیلید را به طرف رادوین پرتاب کرد و او در کسری از ثانیه کیلید را در هوا گرفت فریدون درحال رفتن بود و قدم هایش را محکم بر میداشت گفت:(( امید وارم دوباره مثل قبل با اون اختراعاتت اینجا رو منفجر نکنی)) و بعد از گفتن این جمله قدم هایش سریع تر شد و از اونجا دور شد

بعد از رفتن عموی رادوین او کیلید را در هوا پیچ و تاب میداد و او را میگرفت و همچنان به در ورودی یا خروجی کتابخانه نزدیک میشد بعد از اینکه او به نزدیک در رسید کیلید را داخل قفل در قهویی نقش و نگار دار زیبا چرخوند و در را باز کرد و به در را از دو طرف باز گذاشت تا مشتریان راحت تر از داخل آن ورود خروج بکنند و خود رادوین نیز رفت پشت یک میزی نشست و مشغول خوندن کتاب شد خودش هم داستان آن کتاب را نمیدانست چون نه شروعی داشت و نه پایانی اما کتاب مورد علاقه اش بود و غرق در خوندن کتاب بود که صدای هیچکس را نمیشنید - پسر هی پسر صدام رو میشنویی رادوین که غرق در خوندن کتاب شده بود و درحال خیال پردازی کردن بود ناگهان با شنیدن آن صدا افکارش مانند یک تیکه کاغذ روغنی تیکه و پاره شد و وقتی سرش را بالا آورد چشمش به یک دختر خورد که موهایش مانند برف سفید و مردمک چشمانش مانند قطره های خون قرمز با یک لک سیاه بودند که نقطه سیاه مردمکش بود و به نظر سنش 15 ساله بود و یا حداقل رادوین اینطوری فکر میکرد اول با دیدن او و ظاهر عجیبش جا خورد اما پیش خودش فکر کرد شاید رنگ مو و لنز گذاشته باشه و گفت:(( ببخشید چه کمکی میتونم بکنم)) و اون دختر 15 ساله در جواب رادوین گفت:(( ببخشید من قبلا یک کتاب خوندم به اسم جانواران شگفت انگیز و زیست گاه آنها و اومدم پسش بدم)) - اسمتون رو لطفا بگید تا من کتاب رو توی سایت که سفارش دادی و خوندی رو سرچ کنم - زارگ.... زارگ دستان - عالیه زارگ خوب کتاب هم خط خورد حالا میتونی برید زارگ کمی مکث کرد و چشمانش به یک کتاب دیگه جلب شد به اسم افسانه جغد ها و گفت:(( میشه لطفا اون کتاب رو بیاری)) - باشه فقط میبرید منزل یا اینجا میخونید - اینجا میخونم - باشه پس فقط یادتون باشه من ساعت هشت اینجا رو میبندم - مشکلی نیست من ساعت هشت میبرم کتاب رو زارگ کتاب رو گرفت و رفت روی یک میز نشست به خوندن کتاب

ساعت هفت و نیم شب بود و همه درحال رفتن به خانه هایشان بودند و نیم ساعت مانده بود تا ساعت هشت شب فرا برسد و همه آن کتابخانه رو ترک کردن به جزء زارگ او هنوز درحال خواندن کتاب افسانه جغد ها بود رادوین به سمت او رفت و گفت:(( من میخوام کتابخانه رو ببندم بهتره بری میتونی این کتاب رو ببری خونت و بخونی)) و زارگ توجه ای به حرف او نکرد و رادوین نفس عمیق کشید - خیل خب رادوین باید عصبانیتت رو کنترل کنی و این فقط یک مشتری هست و نباید بزاری نارضایتی براش پیش بیاد نفس عمیق - میدونی داری خیلی بلند فکر میکنی رادوین با شنیدن این حرف از خجالت سرخ شد و اما خودش رو جمع جور کرد، در جایی دیگه یک زن و یک مرد که لباس دزدان را بر تن داشتند داشتند باهم صحبت میکردند و آن مرد درحالی که ماسک سیاهش را روی کله اش میکشید گفت(( مطمئن هستی همچنین کتابی وجود داره آخه اصلا جادو منطقی نیست)) و اون دستکش هارو در دستش میکرد گفت (( حتی اگر هم واقعی نباشه جادو میتونیم با فروختن اون کتاب باستانی کلی پول به جیب بزنیم)) و آن مرد از بالای شیشه به رادوین و زارگ نگاه کرد - با این ها چیکار کنیم - اینا تحدید محسوب نمیشن هرکاری دوست داری باهاشون بکن مرد و زن شیشه را شکستند و وارد کتابخونه شدند و مرد کلت سیاه را جلوی آنها گرفت و گفت:(( اگر تکون بخورید توی مغز هرکدومتون یک گولوله خالی میکنم)) زارگ و رادوین دست هایشان را بالا بردند زارگ خیلی آروم گفت:(( هی پسر به من اعتماد داری)) رادوین هم گفت:(( خوب معلومه که نه)) زارگ اخمی کرد - ولی باید به من اعتماد داشته باشی و از من نترسی باشه - منطورت چیه؟!!!

اما قبل از اینکه رادوین بتواند حرف دیگه ای بزند زارگ خودش را تبدیل به یک خرس قطبی سفید بزرگ و مردمک چشمان قرمز شد و رادوین با حیرت و تعجب به زارگ نگاه کرد اما اون خیلی سریع رادوین را سوار پشت خودش کرد و درحال دویدن بود و شیشه کتابخانه را شکست و آن مرد و زن از شدت ترس خشکشون زده بود اما یک گولوله بازوی راست رادوین را خراش داد اما جراهت خیلی زیاد نبود و زارگ با رادوین سوار پشتش درحال دویدن به داخل جنگل بود و رادوین با تعجب گفت(( نمیدونم خوابم یا بیدار و با یک خرسگینه)) که صدای خش داری از اون خرس بلند شد و گفت (( نه تو خواب نیستی و من هم خرس گینه نیستم بلکه من میتونم به هر حیونی که فکرش رو بکنی تبدیل بشم اما چند برابر بزرگ تر از نسخه اصلی حیوانات حالا محکم من رو بگیر)) و رادوین به خز های سفید زارگ رو محکم گرفت و زارگ با سرعت خیلی زیاد شروع به دویدن کرد و تا جایی که به وسط جنگل رسیدند و رادوین از پشت زارگ پایین اومد و گفت:(( باورم نمیشه اول دزد ها به کتابخونه حمله کردند و حالا هم یک خرس قطبی سفید بزرگ سخنگو جلوم ایستاده)) زارگ کمی به سمت رادوین رفت - لطفا از من نترس - باشه اما الان میخوام برم خونه - رفتن به خونه هم برای تو خطرناک هست و هم برای خانوادت - خوب میگی من چیکار کنم - تا زمان که برات امن بشه من بادیگاردت میشم رادوین توی اون شب دور خودش کلنجار میرفت و نمیدونست باید چیکار کنه - باشه قبوله -عالیه نگران نباش من ازت محافظت میکنم و رادوین سرش رو به نشانه تایید تکون داد و زارگ خودش رو تغییر شکل داد و تبدیل به یک جگوار سفید با چشمانی قرمز شد که گوشواره حلقه ای طلایی در گوش چپش بود و گفت:(( بیا سوار شو)) رادوین هم که چاره دیگه ای نداشت سوار پشت اون شد و زارگ درحال دویدن گفت: من میدونم داری به چی فکر میکنی الان بزار بهت بگم قدرت های من اینجوری کار میکنه که با نگاه کردن به هر حیون حتی فقط به عکسش تبدیل به اون حیون بشم رادوین هم گفت: جالبه اما این حیون که تبدیل شدی ظاهرش متفاوته - آره چون تبدیل به یکی از دوستای برادرم شدم خوب 4012 سالشه اسمش آرشه - 4012 سالشه - در واقع 12 سال به حساب میاد و جادوگر هستش بعد از اینکه اشتباهی زد سیارمون رو منفجر کرد 4000 سال رو توی یخ سپری کرده - جالب شد بیشتر میخوام راجبت بدونم و من هم میگم زندگیم رو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این داستانه با برادران درفش کاویانی ارتباط داره؟
آره
ببخشید که نتونستم زودتر بیام. تو پیاماها توضیح دادم. احتمالا تا فردا نتونم بیام که داستانو ادامه بدیم.
باشه حتما 🙏🙏🙏🙏
ممنونت میشم یه سری به قسمتای جدید داستانم بزنی😁
چه داستان هایی و حتما 🙏🙏🙏🙏😂😂😂😂
داستان زیاد دارم تو پروفم اون لیست داستان های من بری میتونی ببینیشون و هرکدومو دلت خواست تو بخش پست ها بری بخونی💝
ممنون
عالی