
داستانی معمولی و در عین حال غیر معمولی
"شما درحال تحقیق درباره چیزی هستید که وجود نداره. ما پیشنهاد میکنیم شما دست از تلف کردن وقتتون بردارید و دنبال یک چیز واقعی بگردید، آقای اریکسون." حرف هایی که آنها گفتند چندبار در ذهنم تکرار شد، "من وقتم رو هدر نمیدم، من میدونم اونها واقعیان، میدونم." درحالی که فکر میکرد به خانه او نزدیکتر میشد. "اون تنها کسیه که میتونه به من کمک کنه." پس قدم هایش را سریعتر کرد و امیدوار بود او در این وقت شب همچنان بیدار باشد. ***** او با یک لیوان قهوه وارد آزمایشگاهش شد و نگاهی دیگر به محاسباتش انداخت. اختراعش باید کار کند، اگر او توانسته بود به آینده سفر کند پس باید میتوانست به گذشته هم سفر کند.
جرعه ای از قهوه اش نوشید و شروع کرد، مختصات و زمان مورد نظرش را وارد دستگاه کرد. "اختراع شما همه چیز رو تغییر داده، دوشیزه دورچ. اسم شما در کتابهای تاریخ نوشته خواهد شد." درحالی که این سخنان را به یاد آورد دکمه را فشار داد، لحظه ای بعد او دوباره خودش را درحال وارد شدن با لیوان قهوه دید. کار کرد! با خوشحالی فریاد کشید: کار کرد! میدونستم! سپس خودش را دوباره به زمان حال برگرداند. ناگهان صدای در زدن آمد، "شاید خیلی بلند فریاد زدم"، اما وقتی در را باز کرد هیچ همسایه خشمگینی ندید، بلکه کولوین (colvin) را دید. با کنجکاوی پرسید: کولوین؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
او کنار رفت تا کولوین وارد شود و در را بست، کولوین دوستانه گفت: میبینم که هنوز بیداری. ایندیگو (indigo) با شادی و هیجان جواب داد: داشتم کار میکردم. کولوین با لبخند کوچکی گفت: به نظر میاد که کارت جواب داده. ایندیگو او را به آزمایشگاهش برد و نشان داد که دستگاهش کار میکند. بعد از آن کولوین تصمیم گرفت که سر اصل مطلب برود و گلویش را صاف کرد و گفت: درواقع من به کمکت نیاز دارم، به کمک ماشینت، -اخمی روی صورت ایندیگو پدیدار شد و به کولوین نگاه کرد- اونا حرف من رو باور نمیکنن، همشون فکر میکنن که چیزی که من میگم وجود نداره ولی من میدونم که اونا اشتباه میکنن. تنها کاری که باید انجام بدم اینه که توی زمان به گذشته سفر کنم و مدرک محکم بیارم. ایندیگو گفت: پس تو هنوز داری روی اون هیولا کار میکنی؟
اگه بتونم ثابت کنم که وجود داشتن اسم من توی کتاب های تاریخ ثبت میشه، درست مثل تو. ایندیگو درباره حرفهایش فکر کرد، آنها دوست های صمیمی بودند و میخواست به او کمک کند و میدانست که اگر جاهایشان عوض میشد کولوین هم همین حس را داشت. - باشه. ولی ما سریع و بدون خراب کردن چیزی انجامش میدیم، باشه؟ کولوین موافقت کرد: باشه. ***** فردا شد و آنها آماده رفتن بودند، ایندیگو مختصات و زمان را وارد دستگاه کرد و وقتی دکمه را زد ناگهان آنها در جنگلی در حدود ۱ میلیون سال قبل ایستاده بودند.
هردو با چشم هایی گشاد شده از شگفتی دوروبرشان را نگاه کردند. چند دقیقه بعد کولوین اطراف را بررسی کرد تا با استفاده از دانش و مهارتهایش دایناسوری به نام بستراسک (besterask) را پیدا کند. بعد از حدود یک ساعت پیاده روی ایندیگو با دنبال کردن کولوین به غاری رسید که در اطراف ورودی اش ردپاهای بزرگی روی خاک دیده میشد. کولوین گفت: رسیدیم. ایندیگو دست به سینه پرسید: دقیقا چطوری قراره این مدرک رو پیدا کنی؟ کولوین جواب داد: توی این غار تخم های دایناسور وجود داره، منم یکیشون رو برمیدارم. سپس قبل از اینکه او اعتراضی بکند چراغ قوه اش را روشن کرد و در تاریکی غار قدم گذاشت.
ایندیگو همراهش داخل شد و زمزمه کرد: داری میگی میخوای یکی از تخم هارو بدزدی؟ واقعا؟ کولوین اول جواب نداد و اول بررسی کرد تا مطمئن شود خود دایناسور توی غار نیست. سپس گفت: فقط یه تخمه، هیچ ضرری نمیرسونه. سپس نور چراغ قوه اش را روی ۵ تخم زرد با خال های قرمز انداخت، چراغ قوه را به ایندیگو داد و یکی از آنها را به آرامی برداشت. - خب حالا میتونیم بریم. سپس هردو از غار بیرون رفتند و کولوین با خودش گفت: حالا میفهمن که من درست میگفتم. ایندیگو گوشی اش را برداشت و زمان و مختصات را دوباره تنظیم کرد تا برگردند که ناگهان بادی از پشت سرشان وزید که از حالت عادی گرمتر بود...
وقتی آنها چرخیدند آن را دیدند، بستراسک درست پشت سرشان روی سقف غار ایستاده بود. چشمهایش ترکیبی از قرمز و زرد بود، بدنی بزرگ و پوست خاکستری زخمت و دمی بلند با تیغ های تیز داشت با ناخنهایی حتی تیزتر آن. وقتی کولوین آرام تخم را توی کوله اش گذاشت دایناسور نزدیکتر آمد و غرشی بلند سرداد. ایندیگو فریاد زد: فرار کن! هردو با تمام سرعت درحالی که دایناسور پشت سرشان نزدیک میشد و با عصبانیت غرش میکرد دویدند تا به درختی بلند رسیدند. اول کولوین بالا رفت و ایندیگو دنبالش کرد، بستراسک رسید و سعی کرد که آنها را با ناخن های تیزش از درخت بیاندازد. ایندیگو که در ارتفاع کمتری نسبت به کولوین بود در معرض این حمله قرار گرفت و وقتی بستراسک سعی کرد به آنها چنگ بزند ناخن هایش زخمی روی پای ایندیگو برجای گذاشت و باعث شد که او کمی تعادلش را از دست بدهد و از درد بنالد. وقتی کولوین صدای ایندیگو را شنید پایین را نگاه کرد و با نگرانی پرسید: خوبی؟ او جواب داد: خوبم نگران نباش. سپس هردو خودشان را به یک شاخه قوی رساندند و روی آن نشستند. کولوین با نگرانی ادامه داد: ناخنهای بستراسک سمی ان. ما باید زودتر برت گردونیم. ایندیگو گفت: یه لحظه صبرکن! سپس زمانی که گوشی اش را در آورد ناگهان درخت شروع به لرزیدن کرد و هردو تعادلشان را از دست دادند و گوشی از دست ایندیگو افتاد.
نه! او سعی کرد گوشی اش را بگیرد اما نتوانست. وقتی پایین را نگاه کردند متوجه شدند که دایناسور درحال ضربه زدن به تنه درخت است تا آن را بیاندازد. ایندیگو اطراف را نگاه کرد تا راه حلی پیدا کند و سپس که درختی دیگر کنارشان دید. - زودباش بیا بریم روی اون درخت! هردو روی شاخه ایستادند و تا به درخت بعدی برسند اما لرزش های درخت شدیدتر شد و با از دادن تعادلشان هردو افتادند اما کولوین توانست خودش را بگیرد و با گرفتن دست ایندیگو جلوی سقوط او را نیز بگیرد، اما شاخه زیاد قوی نبود پس شکست و هردو روی زمین درست کنار گوشی ایندیگو و بستراسک فرود آوردند. وقتی دایناسور گامی به طرفشان برداشت و دهنش را باز کرد تا آنها را بخورد ایندیگو گوشی اش را برداشته بود و دکمه را زد...
ناگهان کولوین نفس نفس زنان از خواب پرید، با بی قراری دوروبر را نگاه کرد تا مطمئن شود بستراسک آنجا نیست، به محض اینکه مطمئن شد اطراف امن است ضربان قلبش آرامتر شد. ساعت کنار تختش ساعت ۵ صبح را نشان میداد پس او چشم هایش را مالید و بلند شد و لبه تختش نشست و چند نفس عمیق کشید. "اون فقط یه کابوس بود" وقتی این را بلند گفت خیالش راحت شد اما این حس با زنگ خوردن تلفن خانه خراب شد، کی ساعت ۵ صبح زنگ میزد؟ از اتاق بیرون رفت و شماره تلفن را دید، ناشناس بود ولی به هرحال جواب داد: بله؟ مردی از پشت تلفن پرسید: شما آقای اریکسون هستید؟ - بله خودم هستم. - من افسر براون هستم. متاسفانه باید به شما اطلاع بدم که ما امروز دوستتون، دوشیزه ایندیگو دورچ رو در آپارتمانش مرده پیدا کردیم که توسط نوعی سم قوی مسموم شده بود.
وقتی افسر پلیس این را گفت کولوین خشکش زد، سپس چشمش به میز توی آشپزخانه افتاد، چیزی غیر عادی آنجا بود... یک تخم دایناسور ترک خورده... - قربان؟ اما کولوین جوابی نداد و گوشی از دستش روی زمین افتاد، سراسیمه به آشپزخانه دوید تا یک چاقو بردارد. چاقو به دست اتاق پذیرایی را بررسی کرد، چاقو در دستش میلرزید... بعد از چند قدم به گوشه پذیرایی رسید که آینه قدی آنجا بود، نگاهی به خودش انداخت، وحشتزده به نظر میرسید. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و وقتی چشمهایش را باز کرد آخرین چیزی که دید یک جفت چشم قرمز-زرد کنار چشم های آبی وحشتزده خودش بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بستراسک به لیست یه جهان دیگه ؟ افزوده شد.
توسط Troublemaker
بستراسک به لیست عاشقشونم:)) افزوده شد.
توسط Die light
خیلی قشنگ بود ، وایب پارک ژوراسیک میداد😔
اوکییییییی این خفن تر از چیزی بود که فکر میکردممم
اینومیتونی ادامه بدیااا، خیلییی خفنن میشهههههههههه
داداش تموم شده این، ولی میتونم بازم چیزای دیگه بنویسم😂😭
اره خیلیی جالب بوددد
واااااااای چههههه قشنگگگگگ و غمنااکککک بوددد😭🤝
اسکارلت دایناسور بودهه
تخم دایناسوری که ترک خورده همون اسکارلته
😭😭😭😂😂😂😂😂
فهمیدمم
نکنه این بابای اسکارلته
وات😭😂