
P40 کاورو مثل همیشه خودم درست کردم. خوب شد؟
از اون شب که مالفویو دیدم ازونجایی که بهم جادوی سیاهو درس داد امتحانمو نسبتا اوکی دادم و بعدش امتحان ریاضیات هم دادم. اونم بد نبود. اون شب دیگه ندیدمش. یعنی میدیدمشا انقد سرش شلوغ بود و باورم نمیشد که انقدر جدی درسو میخونه و پیشش خب نمیرفتم که مزاحمش نشم. ولی خب یجورایی تعطیلات من شروع شده بود فقط باید یکروز دیگه صبر میکردم تا فردا با هری و رون و هرماینی به دفتر اسنیپ بریم تا یجوری مارو به محفل برسونه که خب محفل مدام درحال تغییر مکانه. راستش برای دیدن رگولوس هیجان دارم چون خب بعد اتفاقایی که افتاد و یواشکی به هاگوارتز اومده بود دیگه ندیدمش. امشب تو هاگوارتز ول میگردم. با تسترا. بعد از قرن ها. دلم خیلی براش تنگ شده بود. امشب هرماینی و رون و هری برای پیشگویی دارن میخونن... فکر کنم دریکو ام داره میخونه نمیدونم. اما ساعت ۶ که خارج از محوطه ایم و توی سالن کوییدیچ داریم راه میریم و ها کم کم روبه خاموشی میره از دور مالفوی و کرب رو میبینم که باهم حرف میزنن. تسترا میگه=میخوای بری پیشش؟) میگم=نه بابا پیش کربه) میگه=خب ندیدتت که هنوز) میگم=بزار رد شیم از کنارشون فقط) با تسترا راه میریم و حرفای رندوم میزنیم به مالفوی نگاه میکنم میگه=لیی) میریم سمتشون تسترا دستشو دور گردن کرب میندازه و شروع میکنه راه رفتن که دورش کنه از ما. دمت گرم. خب گفتم که نمیخوام تنهایی باهاش حرف بزنم. یعنی نه اینکه نخواما اما خب شاید خودش نخواد.
به مالفوی نگاه میکنم میگم=این چنروز درگیر...همین امتحانا بودی منم دیگه نیومدم..) میگه=نه بابا اوکیه...فردام اخریشه...توچی فردارو میدی؟) میگم=نه بابا) میخنده و میگه=فردا میری پس اره؟) میگم=مجبورم) زمینو نگاه میکنه و میگه=یعنی نمیتونم نامه بدم؟) میدونه که با محفل حرکت میکنیم اما اینکه کجا میریم چیزیه که نباید به کسی گفت. مخصوصا دریکو که پسر لوسیوس مالفوی عه.نمیگم بهش میگه اما خب بلخره به قول خودش همه چیزو نمیشه به همه کسی گفت. میگم=دریکو..) دستشو میگیرم=میدونی که نمیتونم بگم کجام مخصوصا وقتی که مدام درحال حرکتیم) نمیتونه نگام کنه. میرم جلوتر=دریکو نگام کن..) سرشو میاره بالا میگه=خب اره درکت میکنم به هرحال..) میگم=برای منم خیلی سخته که کل تابستون ارتباطی نداشته باشیم باور کن..اما چشم بهم بزنی اینم تموم شده و رفتیم سال شیشم و هرروز دوباره همو میبینیم.) میگه=خیلی زیاده سه ماه قراره تو خونهمون بمیرم) میگم=بابا نه...شاید بابات بره عملیاتی چیزی اونوقت با مامانت...باز بهتره) نگاش میکنم اما مشخصه حرفم تاثیری نداشته. میگه=پس الان این خدافظیه؟) میگم=اره فکر کنم) میاد جلوتر. فردا تو راه دفتر اسنیپ با هری و رون هرماینی هیچکس هیچ حرفی نزد. نمیدونم شاید چون همه نگران اینن که کجا قراره بریم چون خب تابستون قبلی به اندازه کافی تو خطر والدمورت بودیم. میریم تو دفتر و اسنیپ شروع میکنه توضیحات همیشگی. اینکه چطوری مراقب همدیگه باشیم چجوری تلپورت کنیم و یادمون باشه از اسم ولدمورت استفاده نکنیم و اسم سیریوس رو نگیم و ازین داستانا. اول به من پیشنهاد داد تا با گروهی برم که سیریوس رو ببینم یعنی من و رون بریم.اما ازونجایی که واقعا حوصله سیریوس رو ندارم و بار اخر یطورایی خیلی سر رگولوس دعوامون شد که خب چون با رگولوس مشکلات خانوادگی داره دیگه. به اسنیپ که گفتم نه منو با هری گروه کرد و هرماینی و رون رو فرستاد پیش سیریوس و گفت که بهش نگن که من فعلا نمیخوام ببینمش. اما مطمعنم که خودش به سیریوس میگه. و خب اینطوری بدبختم. با هری تلپورت میشیم به یک جنگل کنار چادر لوپین و رگولوس. خب حالا راضیم. با هری میریم سمت چادر. صداشون میکنیم. مطمعنم اول از صدای یهویی ترسیدن تو جنگل ساکت اول صبح. اما حالا اول لوپین و بعد رگولوس از چادر خارج میشن و به سمت ما میان لوپین به جفتمون نگاه میکنه چشماش گرد و برق میزنه=هری...لیا) ولی اول هری به بغلش میپره. و من به رگولوس نگاه میکنم=لیاا)
خوشحال به سمتم میاد میگه=شماها اینجایین..بالاخره...باورم نمیشه) جلوی خودمو میگیرم که بغلش نکنم. موفق میشم. با لبخند نگاش میکنم و میگم=تو خوبی؟ ابروت چیشده) بالای ابروش زخمه موهاشو میدم کنار تا بهتر ببینم میگه=چیزی نیست...دور و اطراف گرگ زیاده) لوپین که از بغل هری درومده بما نگاه میکنه میگه=گرگ چیه رگولوس بگو با مرگخوارا جنگیدی) چشام گرد میشه=چی؟ مرگخوارا مگه برگشتن؟) رگولوس و لوپین بهم نگاه میکنن هری هم مشخصه که ترسیده. میبرنمون توی چادر میشینیم لوپین تختامونو بهمون نشون میده و بعد کنارمون میشینه. میگه=میدونین که این تابستون باید خیلی بیشتر مراقب باشیم چون مرگخوارا برگشتن...ما تعداد کمیشونو دیدیم اما میدونم سیریوس بیشتر ازینا دیده...چون خب دنبال اونن بیشتر تاما)به رگولوس نگاه میکنم=اونوقت مستقیم باهاشون درگیر شدین؟) میگه=مقر جدیدی که میخواستیم بریمو میدونستن) رگولوس پرید وسط حرفش و میگه=و وقتی که تلپورت شدیم اونجا بودن...جدی نمیدونیم چجوری اما وحشتناک بود) به زخم رگولوس نگاه میکنم. به لوپین میگم=تو چیزیت نشد؟) لوپین میگه=نه بابا من دیگه سنی ازم گذشته) هری میخنده. اما بعد خندش میره شاید چون لوپین دوست باباش بوده و خب اگر باباش زنده بود الان سن لوپینو داشت. تا شب اتفاقی نمیوفته چون من و هری واقعا خسته ایم و کل روز رو میخوابیم. شب که پامیشم رگولوس به طرز عجیبی بهم زل زده. انگاری که ساعت هاست در همین حالته. میشینم و سریع جهت نگاهش رو عوض میکنه. میگم=خوبی؟) میگه=اره توخوبی؟) میگم=اره...خسته شدم میشه رفت دور زد این اطراف؟) میگه=چرا نشه...فقط باید مراقب باشیم) پامیشم و میگم=لوپین خوابه...بد میشه برم؟) میگه=باهات میام) میگم=نمیخوام به دردسر بندازمت) میگه=به دردسر چیه دیوونه باید مراقبت باشم) میخندم و از چادر نسبتا تاریک خارج میشیم و پا به جنگل تاریک میزاریم. نزدیکش میمونم. چون واقعا میترسم دروغ چرا. یه دستم به سمت چوبدستیمه و دست دیگه ول روی هوا. وقتی به پیاده روی ادامه میدیم یهو یه صدایی میشنویم و همین باعث میشه رگولوش مچ دست خالیم رو بگیره و سمت خودش بکشتم و هردو چوب دستی هامونو به سمت صدا بگیریم. اما چیزی جز یه خرگوش کوچیک نبود. دستمو ول میکنه. اما اینکار رو طوری انجام میده که انگار میخواد در همین حالت بمونیم. اما بعد شروع به راه رفتن میکنیم میگه=چخبر...امتحانا خوب بود؟)
میگم=بد نبود کلا دوتارو شرکت کردم) میخنده و میگه=چی؟! فقط دوتا؟) میگم=اره..رشته دفاع در برابر جادوی سیاهو بردارم همین دوتا کافی بود) میگه=عه به به) میگم=سال بعدو مدرسه نمیای؟) میگه=نه منکه کلا نمیومدم اما...امسال اگر میومدم سال هفتم بودم که یعنی درسم تموم شده بود) میگم=پس الان ۱۹ سالته؟) میگه=۱۸) میخندم و میگم=دیگه پیر شدی) میگه=برو بابا بچه سال ۱۶ ساله) میخندم و یهو ساکت میشم چون احساس کردم صدایی شنیدم میگه=چیزی نبود بابا) میخنده و بهم نگاه میکنه. میگه=دیگه چخبر) میگم=هیچی خودت چخبر؟) انگاری که خیلی چیزا برای گفتن داریم و همزمان هیچی. میگه=چخبر از دوستات...رون و هرماینی) میگم=اونام خوبن) میگه=تو هاگوارتزم پیششونی؟) یکم سوالاش عجیبه. میگم=ام...خب یوقتایی) میگه=بقیه وقتا خب چیکار میکنی؟) میگم=با بقیه دوستام...یا خب تنها میگردم بهترین گزینه) میخندم. میگه=بقیه دوستات کین؟) میگم=نمیشناسی) میگه=حالا بگو شاید شناختم) میگم=تسترا...دریکو...) چشاش گرد میشه میگه=دریکو مالفوی؟) میگم=اره) میگه=تو که تو ریونکلایی با اون از اسلیترینه دوستی؟) میگم=خب اره جیه مگه...تو از کجا میشناسیش) میگه=میشناسم به هرحال) اما انگار ازین موضوع که با دریکو دوستم که خب خیلی بیشتر از دوسته برام ولی رگولوس که نمیدونه اما با همین حال با این موضوع حال نکرده. به سمت چادر برمیگردیم. قبل ازینکه وارد چادر بشیم بهم میگه=لوپین میدونه با مالفوی دوستی؟)
میگم=ام...نمیدونم...بابا بخدا چیز انقد بزرگی نیست) میگه=چرا هست..وقتی باباش مرگخواره میدونی که خودش چقد میتونه خطرناک باشه) میگم=چی؟ باباش دوباره مرگخوار شده؟) میگه=بله. فکر میکنی کی این زخمو ایجاد کرد؟) به زخم بالای ابروش نگاه میکنم و میگم=ای وای...اما مطمعنم مالفوی مثل اون نیست) رگولوس میگه=کی گفته. تازشم لرد سیاه خودش انتخاب میکنه کی بردش باشه وقتی انتخاب بکنه دیگه نمیتونی نه بیاری وگرنه میکشتت. فکر نکنم مالفوی نه بیاره.) میگم=اون با مالفوی کاری نداره) انگاری که خودمو دارم گول میزنم. بعد میگم=تازشم مالفوی هنوز زیر سن قانونیه) میگه=چرا انقد ازش حمایت میکنی حالا) میگم=شاید چون دوستیم) میرم تو چادر هنوز هری و لوپین خوابن. رگولوس اروم میگه=منظوری نداشتما...فقط نگران خودتم) دیگه چیزی نمیگم و برمیگردم تو تخت و میخوابم. البته با حرفایی که رگولوس زد عمرا به زودی خوابم ببره. اما بلخره هرطور که شده شب رو صبح میکنم.
صبح به هر سختی که شده چادر رو جمع میکنیم و بعد تلپورت میشیم. اما ناگهان من و رگولوس سر از کف خیابون های برلین درمیاریم. من واقعا ترسیدم. وقتی که اتوبوس دو طبقه ای به سمتم میاد رگولوس منو رو با خودش به پیاده رو پرت میکنه و بعد که بلند میشیم یه کوچه ی خلوتی میریم که اخرش به هتل کوچیکی میخوره. بدون مکث دستمو میکشه و وارد هتل میشیم=نباید تو دید کسی باشیم لیا) میگم=وای...چیشد؟) میگه=تلپورت...نتونستیم بشیم باهاشون نمیدونم چرا) میگم=چجوری میخوان پیدامون کنن؟) میگه=فعلا باید یجا مستقر شیم. میگم=اینجا؟ میدونی که شناسنامه میخواد) میگه=چوبدستی که دارم) وحشت زده مگاش میکنم میگم=میدونی ک-) میپره وسط حرفم=میدونم) دستمو میگیره که اقاعه ازمون اسمامونو میپسره و وقتی رگولوس میگه اتاق دونفره میخوایم ازمون میپرسه که نسبتمون چیه و بعد به رگولوس نگاه میکنه که دستمو گرفته. رگولوس بعد از چند ثانیه مکث میگه=نامزدمه)
جلوگیری میکنم ازینکه چشمام گرد شه. بعد سرمو تکون میدم. احساس بدی دارم. ازینکه من و مالفوی همو دوست داریم اما من اینجام پیش رگولوس...حرفشو تایید کردم و دستمو گرفته. اما خب اینا فقط نقشیه که داریم بازی میکنیم. میریم سمت اتاق و وقتی واردش میشیم درو میبنده و میگه=عجب احمقی بود) میخندیم. نگام میکنه و میگه=خوبی؟) میگم=دیگه هیچوقت قرار نیست پیدامون کنن نه؟) میگه=نگران نباش لیا..) میاد جلو و بغلم میکنه. راستش...نمیرم کنار...میزارم بغلم کنه خب...دوستیم دیگه. بعد از چند ثانیه جدا میشم و میگه=پیدامون میکنن خب؟ نگران نباش من الان واقعا خستم..ترجیح میدم بخوابم تا ببینم فردا صبح چیمیشه) یه تخت دونفرست. میگم=اون احمق چون گفتیم نامزدیم یه تخت داد؟) میخندم میگه=میخوابم رو مبل) مخالفتی نمیکنم ولی میگم=عیب نداره. با فاصله میخوابیم) میخندیم و همین کار رو هم میکنیم. فردا صبح نه خبری از هری هست نه لوپین. فقط من و رگولوس. کل روز رو تو روزنامه ها میگردیم و شب که از بیرون با چنتا روزنامه جدید میاد به سمت در میرم=چقد دیر کردی..) میگه=ببخشید) نگام میکنه و بعد میشینه رو تخت. میشینم کنارش و میگم=یکیشو بده بمن) یکی از روزنامه هارو میده. سر تیتر اخبار "فراری های ازکابان" کل اخبار همینه. مردم وحشت کردن. دوروز دیگه همینطوری میگذره و هرروز بیشتر حالم بد میشه. رگولوس شب هارو بیرونه و دیروقت برمیگرده.اما امشب زیادی دیر برگشت پامیشم میرم سمتش هر لحظه ممکنه بزنم زیر گریه. میگم=چرا انقد دیر اومدی...) میگه=ببخشید) میگم=جواب هرشبت همینه؟) نگام میکنه. به چشمام که خیس شده به گلوم که سعی میکنم از بغض نترکه. میگه=لیا چیزی نیست..) میگم=یعنی چی چیزی نیست...۳ روزه ازشون جدا شدیم رگولوس...پیدامون نکردن هنوز...توام که معلوم نیست میری ۵ یا ۶ ساعت بعد برمیگردی) داد میزنم. ساکت نگام میکنه و میگه=هی لیا...فکر کردی من ولت میکنم؟ میرم ۵ ساعت و برنمیگردم؟) میگم=همچین فکری نکردم ولی وقتی میری و دیروقت برمیگردی ادم فکر میکنه مشکلی برات پیش اومده...اتفاقی چیزی افتاده...) نگاش میکنم لبخندی میزنه و اشک روی گونمو پاک میکنه. دستشو پس نمیزنم. میگه=ببخشید نگرانت کردم) میگم=فردا شبم میکنی..مطمعن باش) میگه=نه...فردارو پیشت میمونم) میگم=یعنی قرار نیست فردام پیدامون کنن؟) نگام میکنه میگه=نمیدونم)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد هم منتشر شد
🤌🏻👍🏻
💞
ببین, بخاطر تو اومدم تستچی
ببیییینن
عشقمی بخدا☝🏻☝🏻
❤️
بهبه تاکس جونمون پارت دادههههه
بلهههه چخبررر خوبی؟
خوبم تو خوبییی
بلهه
تهش به دراکو میزسه دیگه نه؟؟؟؟ ( تروخودا بگو آرهههههه شده برای دلخوشب منم بگو اره)
هنوز خودم تا تهشو ننوشتم اما صبر کن میبینی☝🏻
به قرآن برسه به رگولوس خودمو خودتو میکیلم
😭😭😭
وای من نمیخوام بره با رگولوسسسسسسسسس
😂😂😂😭😭
به وضوح یادمه لیا خانوم تا همین چندپارت پیشم میگفت با دریکو فقط دوستیم،ایشالا رابطش با رگولوس از اون دوستیا نیس دیگه؟🤡
😭😭😭😭😭
(فعلا اینجا گفتش که از رگولوسم خوشش میاد) واقعا که لیا
قضاوت نکنید شاید برای رگولوس مرگخوارا شبیه گرگن😧
وایییی😭🤣🤣🤣
*سیریوس
میشه از سیروس و دختر (پدر دخترهایشان بیشتر باشه)؟؟؟ مرسیی
چشم چشم ایشالاا💞
عالیی
💞💞💞