
P39.بعد از قرن ها
سلام میدونم خیلی وقته که تست نزاشتم و شاید حتی خیلیا دیگه نخونن و خب درک میکنم چون یه مدت طولانی گزشته اما یه خلاصه ای میگم از داستان یادتون بیاد و امیدوارم منتشر بشه چون انقد منتشر نشد من دیگه خسته شدم که بزارم. اما امیدوارم اینو منتشر کنین. و اینکه الان که این اوضاع ایران هست بنظرم سرگرمیه خوبیه که خودمونو مشغول کنیم باهاش تا وضعیت بهتر شه. کلی مراقب خودتون باشین. داستان درمورد لیا بود که سال پنجم هاگوارتز و تو گروه ریونکلاعه و باباش سیریوس بلکه و اگر یادتون باشه با عموش رگولوس بلک اشنا شدن که یکم ازش بزرگتره و اسلیترینیه اما مدرسه نمیره. فعلا هم که با مالفوی ازهم خوششون میاد و اخرای سال پنجم دوره ی امتحاناتن. اما با هرماینی و هری اینام دوسته. این هرچیزی بود که لازم بود بدونین. بریم که شروع کنیم.
اخرای سال پنجمیم. هیچ امتحانیو تاحالا ندادم و مک گوناگال بهم گفت که درسته میخوام برم و برای جادو سیاه تحصیل کنم اما بهتره چنتا امتحان دیگه رو هم بدم. من مطمعنم اینو بخاطر این گفت که امبریج درس دفاع در برابر جادوی سیاه رو خوب به ما یاد نداد. یعنی کلا یادمون نداد. پس امتحانش رو اگر که خیلی جدی نخونیم صدرصد میوفتیم و من فقط گذاشتم همون امتحان رو بدم که خب چون مربوط به رشته ایه که میخوام بردارم. زیاد اینروزا با مالفوی حرف نزدم. خیلی درگیر امتحاناس و تقریبا همه امتحانارو میره میده. اما خب اونم در نهایت رشته جادوی سیاه رو برمیداره. پریشب دیدمش تو همون جای همیشگی، برج نجوم. گفت که امشب برم دوباره همونجا تا همو ببینیم. اما حالا حدود بیست دقیقه گذشته و نیومده. میدونین یکم نگرانشم. هیچوقت دیر نمیکرد. اما الان عقربه ها به سرعت حرکت میکنند و خبری ازش نیست. ده دقیقه ی دیگه که میگذره راستش علاوه بر اینکه نگران مالفوی ام که کجاست نگران اینم که معلمی منو این بالا بعد از ساعت ۱۲ شب پیدا کنه. علاوه بر این هوا سرده شدید. ده دقیقه دیگه که میگذره ساعت ۱۲ و ۴۰ دقیقه رو اعلام میکنه.اگر قرار بود بیاد، میومد. به اندازه ی کافی نگرانم کرد. شاید معلمی وسط راه پیداش کرده. شایدم نخواسته بیاد. فکر نکنم. نه نباید نخواسته باشه چرا نخواد؟ خودش گفت که همو ببینیم. دلم براش خیلی تنگ شده. به سمت سالن ریونکلا میرم. انقدری اروم که کسی متوجه ورود ام نشه حتی هرماینی(بچه ها هرماینی تو این داستان افتاد ریونکلا با این دختره و باهم تو یه اتاقن و دوست صمیمین) هم متوجه ورودم نشد اما وقتی که ردام رو روی مبل پرت کردم با صدای خسته ازم پرسید=دیدیش؟) میگم=کیو؟) میگه=مالفویو دیگه) میگم=ام...) میخوام بپیچونم میخوام بگم که خستم میخوام بگم که خیلی راه رفتم و حوصله ی صحبت ندارم میخوام هرچیزی بگم جز اینکه دریکو نیومد که ببینمش. اما خب هرماینی اونقدر ها هم خنگ نیست. بعد از پنج سال متوالی دوستی میتونه از سکوتم حرفم رو تشخیص بده. پامیشه جلومو میگیره ازینکه میزم رو بیشتر بهم بریزم=بگو چیشد. نیومد؟) میگم=نه) و دیگه نمیتونم تو چشماش نگاه کنم. میگه=چرا؟ مگه خودش نگفت که همو ببینین؟ خب شاید یه معلمی وسط راه گرفتتش، شایدم انقدری خسته بوده که نیومده البته خب نباید بخاطر خستگی از دیدن تو بگذره..) پشت سر هم دلایل رو میاره. و مغز من دیگه کشش تحلیل حرف هاش رو نداره. میرم زیر پتو و نمیفهمم کی اما خوابم میبره. صبح زود ، اگر ساعت ۱۰ برای شما زوده البته، پامیشم و به سمت سرسرا میرم. یکم زیادی برای صبحونه دیره. وقتی هرماینی بیدارم کرد گفتم خودت برو منم میام بعدا. اما از اونموقع سه ساعت میگذره و کاش همون موقع رفته بودم چون الان باید پیش لونا بشینم.
دلم برای تسترا خیلی تنگ شده خیلی وقته که باهم حرف نزدیم. نمیدونم کجاس نمیدونم چیکار میکنه یا اصلا حالش خوبه یانه. اما خب شاید از سالن اسلیترین بیرون نمیاد. به میز اسلیترین نگاهی میندازم. طبق روال کرب و گویل و پانسی هستن اما مالفوی نیست. صبحونه سرسری میخورم و به سمت کتابخونه میرم. فردا امتحان دفاع رو دارم. هیچی نخوندم و شاید برای شروع دیره. ساعت ۱۱ شروع میکنم و حالا ساعت ۱۰ شبه. راستش نصف کتاب هایی که خوندم رو امبریج درس نداده بود و فردا تو امتحان میاد. هیچی بلد نیستم. هیچی. شاید اگر مالفوی بود میتونست کمکم کنه. اما حتی نیومد که بخاطر دیشب معذرت خواهی کنه. میرم سر قفسه ها و دنبال کتاب های بیشتر میگردم کتاب "دفاع در برابر جادوی سیاه ۱۸۱۰" رو پیدا میکنم دستم بهش نمیرسه راستش قفسه اش بالاست. میخوام صندلی بزارم برش دارم اما این کار خیلی بی فرهنگیه. چوب دستیمو یادم رفته پس با جادو هم نمیتونم برش دارم. اما پشت سرم اول کسی رو احساس میکنم و بعد دستی که اون کتاب رو بهم میده. برمیگردم. نمیشناسمش اما اشنا میزنه به رداش نگاه میکنم که نوار سبز رنگی داره. به به یه اسلیترینیه دیگه. میگم=مرسی..) میگه=برای چی میخونی؟ دفاع؟) میگم=اره. هیچی بلد نیستم خیلی سخته جدی) میگه=اره خب امبریج تقریبا یک پنجم چیزی که باید درس میداد رو درس داد) میخندم میگم=اره حالا من همون یک پنجمم گوش نکردم) میخنده و میگه=اسمت چیه؟) ازینکه یک اسلیترینی اینطوری گرم بگیره و خوب برخورد کنه بشدت برام عجیبه. اما به هرحال میگم=لیا... بلک) از بخش اول لبخند و از بخش دوم حرفم چشماش کمی گرد میشه اما سعی میکنه به روی خودش نیاره. میگه=خوشبختم...ام منم بلیز ام. بلیز فئودور.) میگم=عالیه) بجای اینکه بگم خوشبختم. خب چون نیستم. الان بدترین اتفاقی که میتونه بیوفته چیه؟ اینکه مالفوی ظاهر بشه که خب شد.
از دور به سمتمون میاد البته کتاب به دست طوری تظاهر میکنه که انگاری مارو ندیده اما خوب میدونم که دیده و اگر بلیز اینجا نبود احتمالا مالفوی نمیومد. به ما که میرسه کتابشو میبنده طوری رفتار میکنه که انگار تازه متوجه حضورم شده=لیی) مخفف اسممو معمولا صدا میکنه. نگاش میکنم بدون لبخند بدون احساس. شاید یکم برای ملاقات دیره نه؟ بلیز متعجب ازینکه مالفوی رندوم بامن حرف زده نگامون میکنه. مالفوی به بلیز نگاه میکنه میگه=کاری داشتی؟) بلیز میگه=ام نه. داشتم کمکشون میکردم) مالفوی با لحن عصبی میگه=برای چی اونوقت؟) بلیز با چشمایی تقریبا گرد میگه=تو درس جادوی سیاه مشکل داشتن...ام خب منم که عالیم تو این درس پس کی بهتر از من؟) مالفوی کمی به بلیز نزدیک تر میشه=بلیز یادت که نرفته سر ترم سوم، کی بالاترین نمررو تو کلاس گرفت؟ دریکو مالفوی یعنی کسی که جلوت وایساده حالام اگه زحمتی نمیشه بری کنار تا نگفتم کرب و گویل دوباره ازون کارایی که دوست نداری روت بکنن) بلیز نمیخواد بره اما مشخصه تمایلی هم به موندن نداره. بلیز بمن نگاه میکنه و میگه=اگر کمکی خواستین در خدمتتونم. خوشبخت شدم) و میره. مالفوی با همون نگاه عصبی که روی بلیز داشته بمن نگاه میکنه. میگه=در خدمتتونم؟) میگم=خودت شنیدی چیگفت) و کتابی که بلیز به دستم داده رو میبرم به سمت میزی که از ساعت ۱۱ نشسته بودم اما وسط راه مالفوی مچ دستم رو میگیره و از حرکت متوقفم میکنه. میگه=چرا اینطوری شدی؟) میگم=خودتو میگی دیگه؟) میگه=من طوری نشدم لیی) میگم=اره باشه) میگه=چیشده نکنه بلیز بهتر از من جادوی سیاهو درس میده؟) میگم=چه ربطی داره؟! یعنی چون تو وجود داری من نباید با هیشکی دیگه حرف بزنم؟) میگه=من همچین چیزی نگفتم لیی) میگم=اگر همچین چیزی توقع نداشتی، اینطوری بهش نمیپریدی فقط سعی داشت کمکم کنه)
میگه=اون کسیه که تو نمیشناسیش. نمیدونی کیه مخصوصا وقتی طرف از اسلیترینه) میگم=سعی داشت کمکم کنه نه چیز دیگه توهماتتو بس کن) زل میزنه میگه=چیشده لیی چرا توضیح نمیدی چیشده؟) میگم=چیو توضیح بدم؟ دیشب قرار نبود ساعت ۱۲ کاری بکنی؟) میگه=ساعت ۱۲...منظورت برج نجومه؟) میگم=خب خوبه که یادته حداقل) خب جواب کم اورد. مکثی میکنه بهم نگاه میکنه=ببین جدی میخواستم بیام اما نشد..یعنی...و...ببین یه کاری پیش اومد) میگم=هرکاری که پیش اومد. نباید یه خبر میدادی؟ میدونی که بعد ساعت ۱۲ اگر بیرون امبریج پیدام میکرد چیکارم میکرد؟) میگه=قرار نبود پیدات کنه) میگم=یعنی چی؟ گرفته بودت؟) چیزی نمیگه فقط به کتاب دستم نگاه میکنه. میگه=ببین نه...یعنی...همه چیو نمیشه گفت لیا) مخفف اسممو نمیگه. یچیزی شده که هرچی هست جدیه. میگم=دریکو درست حرف بزن ببینم چیمیگی) یکم میاد جلوتر و اروم تر حرف میزنه=ببین لیا...من پیش امبریج بودم اما...اگر بفهمه که بهت گفتم یا بفهمه که توضیح بیشتری دادم.. برای جفتمون بد میشه و من نمیخوام که امبریج تورو اذیت کنه) به دستاش نگاه میکنم. میگم=چرا نیومدی بگی؟ که...نمیدونم...همینکه نتونستی بیای یا هرچی دیگه فقط بگی که زنده ای چون خب بلخره ادم نگرانت میشه) مالفوی تو چشام نگاه میکنه یه دفعه چیزی به ذهنم میاد. تنبیه امبریج همیشه پشت دسته بصورت زخم و یک نوشته. میخوام ببینم مالفوی تنبیه شده یا لزوما یک جلسه با امبریج داشته. دستاشو میگیرم یه قدم عقب میره خب ریکشن عجیبیه. یه قدم جلو میرم و دیگه نمیزارم تکون بخوره. دستاشو میبینم. بله درست گفتم اما به محظ اینکه دست چپش رو که زخم بزرگی که مشخصه جدیده و صدرصد از طرف امبریجه میبینم دستشو تو جیباش میکنه میگه=الکی نگو نگران منی، نهایتا دنبال اینی بدونی چیکار میکنم یا کجا میرم چون لزوما حوصلت سر رفته) نگاش میکنم=دریکو من دیروز ۴۰ دقیقه برات وایسادم. تو سرما و خطرناک بودن برج نجوم و نیومدی. که خب طبیعیه که خب، تنبیهت کرده بود که نمیدونم چرا اما خب. ولی، دریکو یعنی چی این حرفی که میزنی) زل میزنم بهش و به زمین نگاه میکنه. میگه=ببخشید که حداقل نیومدم بگم چیشد. اما..نمیدونم چی بگم جدی. فقط میدونم دیگه نمیتونیم بعد ۱۲ همو ببینیم) میگم=پس نمیگی چرا پیش امبریج بودی؟) میگه=گفتم که لیی نمیشه هرچیزیو گفت) میرم سر میز کتابام و کتابی که بلیز دادرو میزارم کنار بقیه کتابا دنبالم میاد و پشت سرم وایمیسته=میخوای کمکت کنم؟) میگم=نه) نزدیک تر میشه میگه=بگو کجارو مشکل داری) میگم=گفتم جاییو مشکل ندارم..) میگه=مگه میشه) میگم=چرا نشه وا) میخنده و میگه=نه شوخی کردم فقط بگو تا توضیح بدم هیچ امتحانیو شرکت نکردی نکنه میخوای اینیکیم بیوفتی؟) میگم=دریکو) میخندم. بلخره بعد از ۵ دقیقه. لبخندی میزنه و تا ساعت ۱۱ و ۵۰ دقیقه پیشم میمونه و کمکم میکنه. وقتی میبینه ساعت داره ۱۲ میشه پامیشه میگه=لیی بهتره بریم) انگار بیشتر ترسیده. پامیشم و کتابارو جمع میکنم. مطمعنم یه ربطی به امبریج داره ترسش اما بیشتر نمیپرسم. میرم باهاش و وسط یه راهروریی خدافظی میکنیم. میرم سمت ریونکلا. امشب راحت تر میتونم بخوابم با اینکه امتحان مهمی دارم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلامممم پارتای بعدی رو هم نوشتم فقط ناظرا باید منتشر کنن
باورم نمیشه بلخره منتشر شد خیلی وقته منتظرم
Perfect 🌟
❤️❤️
فسیل شدم انقدر که منتظر موندممم
ناظرا دیگه دارن مهربون میشن باهام😭
قرارمون یادت نره دیر نکنی منتظرم
قرارمون یادت نره دوستت دارم یادت نره
😭😭😭😭😭😭
منطق مالفوی:چون من نیومدم سرقرار دلیل نمیشه با یکی دیگه بری سر قرار🤨
وای کامنتات عالین ۱۰/۱۰😂😂
مرسی😂
وقتی قبلا اکانت نداشتم تو تستچی این رمانو میخوندم😭
عالی بودد
وای اخییی😭💞💞
مرسی عزیزم
به به اینجا رو نگاه کننننن،تاکس قشنگم اومدههههه خوش اومدهههه😭✨️
اینجاست که باید بگم قربون قلمت برم🧡✨️🫶🏻
وییوویویویییوی وای عشق منی☹️💞
پارت جدید بررسیه اگ منتشر شه عالی میشه
نویسنده ی مورد علاقم اومدههههه
منتظر پارت جدید شمام هستم☝🏻☝🏻
وایییی هورراااا بالاخرههه پارتتت جدیددددیتیتتسسهسنن😭😭😭
بلهههه😭😭💞
بلاخرههه
😭😭😭😭