
پارت دوم داستان ~نشانه~ ~مرسی که حمایتم میکنید:)~

یوکی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:« مونا؟!». نمیدونم چی بگم واقعا.. آخه این اینجا چیکار میکنه..! آروم گفتم:« من .. همون هم اتاقی جدیدتون هستم..». یوکی انگاری که دوباره تعجب کرده بود گفت:« آها متوجه شدم». بعد یک نیم نگاهی به چمدانم و وسایل دستم انداخت و سریع کوکاکولا اش را روی میز گذاشت و اومد سمت من و گفت:« بزار کمکت کنم!». من گفتم :« نمیخواد واقعا خودم میارم». یوکی گفت:« دستت پره بزار من بیارم». بعد از کلی اصرار یوکی کمکم کرد که وسایلم رو جا به جا کنم وقتی که اتاقم و همه چیز خونه رو نشونم داد بهم گفت:« واقعیتش فکر نمیکردم تو هم خوابگاهیم باشی.. ولی خب شانس بعضی اوقات در خونه رو میزنه دیگه:)..». منم لبخندی زدم و گفتم:« درسته..». و بعد از اینکه یوکی رفت و من وسایلم را داخل اتاق گذاشتم یک هودی با یک شلوار راحتی پوشیدم و توی هال رفتم .. وقتی که روی کاناپه نشستم..

یوکی آمد و پیشم نشست و گفت:« خوب.. هنوز با هیکاری و هیرو آشنا نشدی نه؟». تکرار کردم :« هیکاری و هیرو؟». گفت:« آره خب.. اونا هم خوابگاهی ما هستن دیگه». من سکوت کردم و یوکی داشت توضیح میداد... « خوب ببین هیرو بهترین دوست من از دوران مدرسه هست و هیکاری هم یک دختر اجتماعی هستش که مطمئن هستم تو رو ببینه خیلی خوشحال میشه.. آخه هیکاری اواسط سال اومده بود بخاطر اینکه مسافرت طولانی بود و نتوانست برای خودش رفیقی پیدا کنه میدونی..». همان طور با لذت چایی ام را مینوشیدم و به حرف های یوکی گوش میدادم.. که یکهو یوکی پرسید:« هی مونا .. چرا تو حرف نمیزنی؟». گفتم:« هان؟». گفت:« من نزدیک نیم ساعت دارم حرف میزنم اون وقت تو حتی یک کلمه هم حرف نزدی... چرا؟». من تازه متوجه شدم چی شده.. تک لبخندی زدم و گفتم:« میدونی من آدم درونگرایی هستم .. بیشتر گوش دادن رو ترجیح میدهم وقتی یک نفر حرف میزنه دوست دارم گوش کنم:)». یوکی گفت:« آها.. متوجه شدم:)».

زنگ خانه خورد. یوکی رفت در را باز کرد، پرسیدم :« کی بود؟». او گفت:« هیکاری و هیرو بودن.» وقتی که هیکاری و هیرو اومدند داخل.. یوکی سریع اون هارو نشوند و از من خواست خودم رو معرفی کنم، من هم خودم رو معرفی کردم و اون ها هم خودشون رو به من معرفی کردن و بعد ۱ ساعت یخ هممون آب شد و همه باهم دوست شدیم:)

فردا صبح بعد از تمام کلاسهایی که رفتم ، توی حومه شهر رفتم و توی کافه ای که قرار بود امروز توش کار رو شروع کنم رفتم، بعد از ۷ ساعت کاری، وقتی که بلاخره میخواستم برگردم خوابگاه، بارون گرفت ، اونم نه هر بارونی ، از اون شدیداش! رفتم توی یک سوپر مارکت و چتری خریدم و وقتی داشتم پیاده میرفتم بیرون کسی رو دیدم که زیر بارون نشسته بود و انگاری حالش خوب نبود.. کمی جلوتر رفتم و متوجه چهره اش شدم اون یوکی بود! همراه با چتر بالا سرش رفتم و گفتم:« یوکی؟»....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایییییییی جزرو قشنگ ترین داستان هاست😭
جدا؟🥺
آره عزیزمم
تروخدا ادامه بده پاذت بعدم بده
اوکی
خیلی خوبه
میشه زود تر پارت 3؟؟
چشم🥰
درخواست پارت سوم رو دارم سریع😭
تازگی ها نت ضعیف بود ولی الان اوک شده..
چشم حتما میزارم امروز:)
میدونم من خودمم خیلی اینترنتم ضعیفه
عالییی💚🤍
:)
خیلی خوبهههههههههه
مرسی که حمایت میکنید:)
فرصت