
پارت سوم نشانه.. ببخشید که دیر گذاشتم خیلی نت ضعیف بود برام..

«یوکی؟». یوکی بالا سرش را نگاه کرد. اون به چشمای من زل زد. چشماش پر اشک بود.. شایدم بارون بود نمیدونم ولی تابلو بود که حالش خوب نبود... وقتی اون رو توی اون حالت دیدم یاد خنده هایش که هر دفعه هر کی را میدید لبخند میزد افتادم.. الان فهمیدم که چقدر اونم بازیگر خوبیه.. ولی خب وقتی دیدمش حس دژاوو بهم دست داد.. قلبم فشرده شد وقتی اینجوری دیدمش.. میدونستم باید یک چیزی میگفتم ولی هیچی نگفتم و فقط دستم رو دراز کردم. یوکی به دستانم که به سوی کمک اون آمده بود دقایقی نگاه کرد و بعد دستم رو به آرامی گرفت، بلند شد. چتر رو من همان جور که دست او را محکم داشتم دسته چتر هم محکم نگه داشتم که مبادا دوباره او خیس شود. تا دم در رفتیم بعد من به در زل زدم و گفتم:« نمیدونم چی شده.. ولی متاسفم و درکت میکنم..». به چشمانش نگاهی انداختم و گفتم:« هر وقت بخوای.. هر کجا که باشه.. من هستم که کمکت کنم.. پیشت باشم». بعد کلید رو انداختم و در رو باز کردم. هیرو سریع به طرف ما دوید و گفت:« میدونید ما چقدر نگرانتو- یک دقیقه واسا ببینم..».

هیرو نگاهی به یوکی انداخت بعد نگاهی به من انداخت:« خیلی خوب خیلی خوب این باید یک توضیح خوبی داشته باشه درست نمیگم..؟». من همان کاری رو کردم که هر کسی جای من بود میکرد .. به هیرو گفتم:« واقعیتش من نمیدونم چی شده فقط یوکی رو توی بارون به اون سردی پیدا کردم... من فعلا باید برم..». داشتم میرفتم که یوکی گفت:« مونا!». ایستادم و یک ثانیه بعد رو مو برگرداندم. انگاری میخواست یک چیزی بگه ولی در گلویش گیر کرده بود.. گفت:«.. ام.. هیچی برو.. فقط مرسی». من با تعجب نگاهش کردم، همینو میخواست بگه؟ مطمئن هستم این چیزی نبود که میخواست بگه با این حال گفتم:« من کاری نکردم یوکی فقط از این به بعد مواظب خودت باش». بعد لبخنده ریزی زدم و رفتم توی اتاقم.. در اتاقم رو بستم

به در تکیه دادم و نشستم.. نمیدونم چرا وقتی اون رو توی این حالت دیدم حس دژاوو بهم دست داد.. حس وقتی که مادرم و پدرم رو از دست دادم... ~ فلش بک به ۱۴ سال پیش از زبان مونا~ من مامانی همیشه دوست داشتیم روز های بارونی باهم قدم بزنیم در خیابان مورد علاقه ام.. اون روز که داشتیم باهم قدم میزدیم و من داشتم از رویا ام میگفتم که ناگهان مردی با لباس و شلواری سیاه آمد پیش مادرم و گفت :« ببخشید خانم یون؟». مامان گفت:« بله خودم هستم.». مرد گفت:« من باید شما را یک جایی ببرم.. رئیس ام.. آقای A کارتون داره». مامانم که انگاری میشناخت آقای A کیه با نگرانی گفت:« واجبه؟». مرد گفت:« صد البته». بعد به من با لبخند نگاه کرد:« اون وقت این خانم کوچولو میتونه منتظر بمونه تا ما کارمون تموم شه». مامانم رو به من کرد.. دستان کوچولو ام رو رها کرد، نشست تا بتواند هم قد من بشه، موهای سرم رو نوازش کرد و بهم گفت:« زود بر میگردم مونا:) تو و خواهرت مواظب همدیگه باشید.. و ازت یک خواهشی دارم.... اگر برنگشتم.. ». صدایش شکست و گفت:« رویات رو تبدیل به واقعیت کن.. حتما به تنهایی! به تنهایی برو بهترین روانشناسی بشو که جهان میتونه ببینتش!». نگاهی سوزناک بهم انداخت و با چشمای پر از اشک بهم گفت:« شاید منو بابا برنگردیم.. شاید..». دستای مامانی رو گرفتم و با بغضی کودکانه گفتم:« نروو». مامان گفت:« متاسفم مونا.. بعضی اوقات ما مجبوریم برای چیز ها یا کسایی که دوستشان داریم هر کاری کنیم.. حتی به معنا رها کردن باشه..». دستشو برد عقب و بعد بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:« خدافظ ماه مامان:)». بعد به طرف آقای مرد پوش رفت.. و تمام شد. منو تنها گذاشت.. منتظر ماندم ، منتظر ماندم و منتظر ماندم

نزدیک دو ساعت منتظر ماندم مامانی بیاد.. ولی نیامد که نیامد..ناگهان دو جسد به طرف خیابان پرتاب شدن ، خشکم زد، سپس ماشین سیاهی که بنظر لوکس میآمد با سرعت رفت.. آروم به طرف جسد رفتم ، نفسم بند آمد.. احساس میکردم ریه ام آتیش گرفته ولی در این حال خیلی سردمه.. جسد جسد پدر و مادرم بود.. ~زمان حال~ وقتی بهش فکر میکنم سرگیجه میگیرم... سرم رو روی زانو هام گذاشتم و چشمامو بستم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی نویسنده عالی هستی❣️
وایییی دوست دارم زودتر بفهمم چرا یوکی گریه میکرد
پارت بعد رو بذار لطفااااا
چشم:)
هورا مرسییی
منتظر پارت بعدی میمونم
عالی بود
عالییی بودددد
منتظررر پارت بعددد میمونممم
مرسییی
~به زودی در راهه~
قشنگ بود!
متشکرم:)