
سخنی نیست

با عجله از پله های بیمارستان پایین میرفتم تا به سرعت از اونجا خارج بشم، فضای اونجا اذیتم میکرد. اون لحظه های آخر زندگیش بود. نمیخواستم جلوش گریه کنم...نمیخواستم حال اونم بد بشه. دکتر گفته بود مدت زیادی زنده نمیمونه. بغض عجیبی تو گلوم بود، بیشتر شبیه حس خفگی بود. داشتم از درون تیکه تیکه میشدم ولی باید خودمو جمع میکردم، باید یه جوری آروم میشدم، نباید میزد به سرم.

به در خروجی که رسیدم سریع وارد حیاط بیمارستان شدم، دستم رو لای موهام بردم، سریع نفس میکشیدم، قلبم داشت از قفسه سینه م پرت میشد بیرون. حالم اصلا خوب نبود، میدونستم دیگه هیچوقت خوب نمیشد اما دیگه توانی برای جیغ کشیدن نداشتم. به سمت دستشویی دویدم، به آینه نگاه میکردم، تمام خاطراتش تو ذهنم مرور میشد، مرور خاطرات احمقانه ترین جنایتیه که آدم میتونه در حق خودش بکنه...

مکالمه کوچیک و احمقانمون بیشتر از چیزی که فکر میکرد اهمیت داشت. دلم گرفته بود، به وسعت کهکشان پرستاره چشم هاش. شاید اون اینو نمیفهمید ولی اون باعث میشد فکر کنم زندگی اونقدر ها هم پوچ و مزخرف نیست. نمیدونم چم بود، فقط میدونستم از دردی که حتی حسش نمیکنم الان بیهوش میشم. کاش انقدر اذیتش نمیکردم، من فقط باهاش دشمنی کردم که علاقه م رو نفهمه ولی حالا پشیمونم. کاش بهش اعتماد میکردم و بهش فرصت میدادم ولی من احمق هر بار پسش زدم، هر بار که اومد سمتم نادیده ش گرفتم.

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، بغضم به گریه تبدیل شد. اوت لحظه نیاز داشتم یکی بغلم کنه...یکی بیاد بگه من هستم، نگران نباش، همه چی درست میشه اما چیزی قرار نبود درست بشه...اون داشت نفس های آخرش رو میکشید. اشکامو پاک کردم، نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. یه آبی به صورتم زدم. کسی صورت پف کرده و چشمای کاسه خونم رو ندید. مشخص بود گریه کردم پس یه کم صبر کردم تا صورتم به حالت اولش برگرده. بعد هم به طرف اتاقش حرکت کردم. قبل از وارد شدن به اتاقش سعی کردم لبخند بزنم...سعی کردم با روحیه خوب وارد بشم...شاید اینجوری کمتر اذیت میشد، شاید اینجوری میتونستم خاطره خوبی براش به جا بزارم...

وقتی در اتاقو باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیده. به سمت تختش نزدیک شدم، به اون دستگاه های ل.ع.ن.ت.ی که بهش وصل بودن نگاه کردم، سخت میتونست نفس بکشه. دوباره داشت گریه م میگرفت ولی جلوی خودمو گرفتم. با لبخند بهش سلام کردم و گفتم: حالت چطوره؟ با حالا غمگینی بهم نگاه کرد و گفت: خوبم تو چطوری؟

دلم نیومد اینطوری ببینمش، ناگهان بغلش کردم. بغضی که داشت خفم میکرد نذاشت حرفی بزنم، خواستم از آغوشش فاصله بگیرم که محکم فشارم داد، با صدای ملایم و بغض آلوده ش آروم اسممو صدا کرد. معلوم بود اونم میخواد گریه کنه. دیگه تحمل نداشتم، نتونستم جلوی خودمو بگیرم، گریه کردم. منم با گریه اسمشو صدا کردم. یهو یا صدای آرومش گفت...

میدونم الان خیلی دیره ولی همیشه میخواستم بهت بگم هر وقت خسته بودی، ناراحت شدی، یا اصلا از همه چیز و همه کس متنفر شدی، یادت باشه من اونور منتظرم که به حرفات گوش بدم و با همدیگه غصه بخوریم. میخواست یه چیز دیگه هم بگه ولی...

من دیگه صدایی نشنیدم، دنیا رو سرم خراب شد، شدم بی پناه ترین و آسیب پذیرترین آدم دنیا، دیگه نفسی حس نکردم، گرمایی حس نکردم و دیگه فشاری روی بدنم احساس نکردم، از آغوشش فاصله گرفتم و دیدم دیگه ندارمش:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانی که نوشتم*
ببخشید بابت اشتباه تایپی
خیلی قشنگ بود 😭
ممنونممم😊😊
عالی بودددددعسجیجهیحعشعحش۹هسچ
مرسییی🩶
میتونی بیای pv؟
تو تناسخ يكي از بهترين نويسنده هاي دنيايي
من زياد چيزي نميخونم ولي اين عالي بود
قشنگ حس كردم انگار خودم جاي نويسنده بودم خيلي قشنگ بود 💔👍🤝💔💔💔💔❤️❤️
خیلییی ممنونممم🫠🥹💞
عالی بود خسته نباشید
ممنونم ازت💚🌱
خسته نباشی ✨
خیلی زیبا بود 😭😭😭💞💞
ممنونمم🪻💜
خیلی قشنگ بود🥺🥺😭😭😭💕
گریم گرفت🥺😭😭😭
مرسییی🎀🎀💞
😊😘💕🥺
فکر کنم قشنگترین چیزی بود که که خوندم♡
وایی ممنونممم🥹🥹🥹💞
موقع خوندنش داشتم اشک میریختم
خیلی محشر بود خسته نباشی🫀✨
ممنونم لطف دارییی💙🪼