
سلام.امیدوارم که توی این شرایط حال همتون خوب باشه... توی این پستم میخوام یکی از داستان های محلی رو براتون تعریف کنم که روزی مادران لر زبان سرزمینم برای فرزندانشون تعریف میکردن و این روند نسل ها ادامه پیدا کرده تا به ما رسیده.داستان ها چند تا هستن که توی چند پارت براتون تعریف میکنم.امیدوارمرخوشتون بیاد.
عنوان داستان ما به گویش محلی نازارَه هست.نازار در زبان لری به معنای کسیه که بسیار زیبا و دلنشینه....و صد البته اینم براتون بگم که به این داستان ها در گویش محلی و لری میگن بی بی.معمولا ابتداشون با صدای رسا میگن بی بی،بی بی،بی بی یه(اسم شخص که بیشتر مواقع پادشاه هست)بی. بی یعنی بود.پس زمانی که گفته میشه:بی بی،بی بی،بی بی،یه پادشاهی بی..یعنی یه پادشاهی بود. بزنید بریم برای داستان
بی بی،بی بی،بی بی یه پادشاهی بود که هفت تا پسر داشت.هیچ دختری نداشت و آرزوی داشتن یه دختر تو دل خودش و زن و بچه هاش مونده بود.روزی از روزها همسر پادشاه حامله میشه و هفت تا پسرش میرن سمتش و میگن که ما یه خواهر میخوایم.اگر بچه دختر بود که خوب،اگر نه ما میریم و پشت سرمون رو هم نگاه نمیکنیم....
گذشت و گذشت تا روز زایمان همسر پادشاه فرا رسید.یکی از پسرا میش مادرش رفت و گفت که ما داریم میریم شکار.وقتی برگشتیم اگه بچه دختر بود یه عروسک بزار دم در خونه،ما بر میگردیم.اما اگه بچه پسر بود یه تیر و کمان بزار دم در که ما برای همیشه بریم. خلاصه که جونم براتون بگه مادر پسر ها خیلی ترسیده بود،اما خدا یارش بود و فرزند تازه متولد شده اش دختر بود.سریع رفت و یه عروسک دم در گذاشت و منتظر پسراش موند.دست بر قضا،از شانس بدش،یه همسایه داشتن که یه پیرزن بد جنس بود.پیرزن وقتی عروسک رو دید فهمید جریان چیه و جای عروسک یه تیر و کمان گذاشت. وقتی پسر ها از شکار برگشتن،دیدن که ای داد بی داد،بازم بچه پسره..پس برگشتن و اونقدر از خونشون دور شدن که نمیشه تصور کرد.
پدر و مادر پسر ها وقتی دیدن که پسراشون بر نگشتن اونقدر گریه کردن که کور شدن. بدین ترتیب سال ها گذشت و دختر کوچولوی قصه ما از بس زیبا بود که اسمش شد نازارَه و همه اینجوری میشناختنش.دخترک ما اونقدر مهربون بود که شده بود عصای دست پدر و مادرش.یه روز که گوشت گوسفندی رو بردا بود لب جوی که پاک کنه،یه کلاغ بزرگ میاد پیشش میشینه و بهش میگه که من میدونم داداشات کجان.میخوای ببرمت میششون؟ نازاره که دلش برای پدر مادرش میسوخت سریع قبول کرد اما کلاغ گفت من به شرطی تورو میبرم اونجا که توی راه هی ازین گوشت بزاری تو دهن من تا سیر شم.نازاره هم به ناچار قبول میکنه. (در داستانی که مادربزرگم برای من تعریف کرده کلاغ میاد و به نازاره میگه:نازاره،بیا رِم تِه هفت بِرارَه. من توی داستان برای شما طولانی تر تعریفش کردم)
به این ترتیب نازاره سوار کلاغ میشه و با هم میرن به سمت خونه هفت تا برادرش.توی راه هم نازاره مدام از اون گوشت میزاره تو دهن کلاغ که بخوره.میرن و میرن و میرن تا به یه خونه خیلی قشنگ میرسن.کلاغ میگه که اینجا خونه برادراته،برو به سلامت. نازاره هم تشکر میکنه و میره توی خونه برادراش.میبینه که خونه خالیه و خیلی هم به هم ریخته اس.خکنه رو مرتب میکنه،و برای داداشاش غذا میپزه،خودشم میره توی یه کمد قایم میشه. عصر که میشه برادراش میان میبینن که خونشون مرتبه و غذاشون هم آماده اس.خیلی تعجب میکنن و با خوشون میگن که خدایا کی بوده که برامون این کارو کرده؟ چند روزی به همین روال میگذره.یه روز داداشا تصمیم میگیرن که یکیشون بمونه خونه و بقیه برن سر کار تا بفهمن که کی میاد تو خونشون.برادر کوچیکه داوطلب میشه و میره زیر یه پتویی و خودش رو به خواب میزنه.بقیه هم میرن سر کار.
ناراره وقتی داداششو زیر پتو میبینه با خودش میگه حتما خوابه. از توی کمد میاد بیرون و مشغول کار میشه که یهو داداش کوچکتره دستش رو میگیره و میگه:باد اُوُردتَه،بارو اُوُردتَه،لُقمَه چَرم کافِرو اُوُردتَه؟(باد آوردت،بارون آوردت یا لقمه چرب کافرا آوردت؟) نازاره هم در جواب میگه:نه باد اُوُردمَه نه بارو،نه لُقمَه چرم کافرو.مه خوهرتونم.(نه باد آوردم،نه بارون،نه لقمه چرب کافرا.من خواهرتونم.) و داستان این چند سال رو برای داداشش تعریف میکنه....
داداشش هم محکم اونو بغل میگیره و کلی گریه میکنن.بقیه داداشا هم که میان جریان رو براشون تعریف میکنن و اونا هم نازاره رو بغل نیکنن و میبوسن.تصمیم میگیرن برن پد مادرشون رو هم بیارن و بخ خوبی و خوشی سالیان سال در کنار هم زندگی میکنن. خِلاص(پایان)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
سفید برفی از روی این ساخته شده
جالب بود♡
به نظرم تستچی توی این شرایط واقعا برای پرت شدن حواسمون کمک میکنه
به عنوان یه کرد بنظرم داستان های لری واقعا جذاب و زیبان♡
ممنونم بابت نظرت...❤من هم بیشتر برای یرگرم شدن توی این شرایط اینو ساختم
خواهش میکنم عزیزم ❦
اره.. جدی خیلی خیلی کمک میکنه
وای چقدر قشنگ بود😭من عاشق اینجور داستانام تو کتاب هزارو یک شب افسانه های اینطوری هست و خییلی قشنگن میشه بازم بذاری؟💗
خوشحالم که خوشت اومدهه.چند تای دیگه هستن که حتما میزارم.
مرسی از نظرت❤🫂
@𝓝𝓲𝓴𝓪𝓷𝓲𝓴
منم لرم آخه 😍
______
عزییزمممم.خوشبختممم از آشناییت🥲❤
قشنگ بودد خسته نباشیی
مرسییییی😍💞
عالی بود داستان های لری واقعا زیبان💗
مرسی از نظرت 💞🫂
بله واقعا باهاشون بزرگ شدم....
منم لرم آخه 😍
پارت دو کی میاد؟؟
امشب میسازمش بستکی به ناظر داره.ناظر اینیکی که خیلی خوب بود زود منتشر کرد...
فرست