
دوستان ببخشید که این کمی طول کشی😓😓😓 من سعی کردم این رو جوری آماده بکنم که دوست داشته باشید 😂😂😂😂🐺🐺🐺🐺💙💙💙💙 و این که این داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم

فصل نهم: مأموریت تصادفی در چشمبرهمزدنی، آرش، مارکلس و مارفلس خود را در دنیایی عجیب دیدند. زمین زیر پایشان مثل صفحههای مربعی یک بازی ویدیویی بود و آسمان، شبیه پسزمینههای دیجیتالی با رنگهایی غیرعادی و پیکسلهای درخشان، میلرزید. مارفلس با چشمان گرد و صدایی پر از سردرگمی گفت: «خوب... الان باید چیکار کنیم؟» مارکلس، با اخم و جدیتی که همیشه داشت، نگاهی به اطراف انداخت و غر زد: «کسی نمیدونه اصلاً قراره چه مأموریتی داشته باشیم!» آرش دستی به پیشانیاش کشید و زیر لب گفت: «داداشای گلم... توجه کنید.» هر دو گرگ به او نگاه کردند. آرش با لبخند گفت: «تا وقتی یه جایی نریم و با کسی حرف نزنیم، وارد هیچ میشنی نمیشیم.» مارفلس پلک زد: «میشن؟»

آرش با هیجان گفت: «آره دیگه! تو بازیها، میشن یعنی یه مرحله که باید انجامش بدی. یه شخصیت داخل بازی، یه مأموریت بهت میده. اگه انجامش بدی، بازی جلو میره.» مارکلس نگاهی پرسشگرانه به آرش انداخت. مارفلس با لبخند گفت: «من بازی روبلاکس رو بلدم!» مارکلس هم با غرور گفت: «منم جیتیای سند اَندرِس بازی کردم!» دوباره همان جمله را با لحنی ماشینی تکرار کرد. مارفلس آرام جلو رفت و او را پشت خودش نشاند. سهتایی به پایین برگشتند. پسر هجدهساله که هنوز همانجا منتظر ایستاده بود، گفت: «ممنون بابت نجات برادرم. این دستگاه ردیاب رو بگیرین، بهتون کمک میکنه.» و دوباره، همان جمله را تکرار کرد... و باز هم تکرار کرد. مارفلس با چشمان گرد، نگاهی به آرش انداخت و گفت: «چقدر هوش مصنوعی اینا ضعیفه! یه جمله رو صد بار تکرار میکنن!» آرش خندید: «احتمالاً بازی برای پلیاستیشن ۲ باشه. قشنگن، ولی NPCهاش یه ذره ضعیفن!» و بعد، با خندهای واقعی، بهراه افتادند... درحالیکه اولین مأموریتشان را با موفقیت انجام داده بودند و ماجراجویی تازهای انتظارشان را میکشید.

آرش خندید. «عالیه! پس بیاین بریم دنبال اولین میشن.» چند قدمی نرفته بودند که پسر جوانی، شاید هجدهساله، با موهای ژولیده و چهرهای نگران جلو آمد. با صدایی لرزان گفت: «خواهش میکنم... برادر کوچیکم توی غاری بالای کوه گیر افتاده. نجاتش بدین!» مارکلس مستقیم پرسید: «کجا باید بریم؟ چه کار باید کنیم؟» اما پسر فقط همان جمله را تکرار کرد.

آرش نفسش را بیرون داد. «این یه NPCه. یعنی یه شخصیت برنامهنویسیشدهست، فقط یه جمله بلده. باید خودمون راه بیفتیم.» مارفلس پچپچ کرد: «عجب بازیایه...» ناگهان مارکلس سرش را بالا گرفت و با دقت به کوه روبهرو نگاه کرد. یک مسیر باریک و صخرهای از آن بالا میرفت و وسط راهش، سوراخهایی بود که میشد از میانشان پرید و بالا رفت. مارکلس گفت: «اونجاست!» سپس به آرش نگاه کرد، او را بهآرامی سوار پشت خودش کرد و گفت: «تو خیلی کندی. با هم میریم.» مارفلس در کنارشان شروع به دویدن کرد و سهتایی با مهارتی دیدنی، از شکافهای صخره بالا رفتند تا به دهانهی غار رسیدند. پسر کوچولویی با لباس پاره و چشمهای پر از ترس آنجا ایستاده بود. اما به محض دیدن آنها، لبخندی زد و گفت: «ممنون که میخواید من رو نجات بدید!» دوباره همان جمله را با لحنی ماشینی تکرار کرد. مارفلس آرام جلو رفت و او را پشت خودش نشاند. سهتایی به پایین برگشتند. پسر هجدهساله که هنوز همانجا منتظر ایستاده بود، گفت: «ممنون بابت نجات برادرم. این دستگاه ردیاب رو بگیرین، بهتون کمک میکنه.» و دوباره، همان جمله را تکرار کرد... و باز هم تکرار کرد. مارفلس با چشمان گرد، نگاهی به آرش انداخت و گفت: «چقدر هوش مصنوعی اینا ضعیفه! یه جمله رو صد بار تکرار میکنن!» آرش خندید: «احتمالاً بازی برای پلیاستیشن ۲ باشه. قشنگن، ولی NPCهاش یه ذره ضعیفن!» و بعد، با خندهای واقعی، بهراه افتادند... درحالیکه اولین مأموریتشان را با موفقیت انجام داده بودند و ماجراجویی تازهای انتظارشان را میکشید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💚
😭🤣