
این قسمت : دختر مو فرفری امیدوارم لذت ببرید
رجینا دوباره آنجا بود. موهایش را باز گذاشته بود و تلی زرد رنگ با ستاره ای روی آن لا به لای موهای قهوه ای و موج دارش میدرخشید. این دفعه حتی نزدیک سیلوی و دختر های اطرافش نشده بود. با اینکه گوشه ای برای خود خانه سازی میکرد هنوز چشمش به آنها بود. سیلوی عروسک جدیدی را که خریده بود به بقیه نشان میداد. عروسک شبیه دختر بچه بزرگی بود که چشم هایش تکان میخوردند و میشد به آن شیر داد و خیلی واقعی بنظر میرسید.
رجینا به خود قبولانده بود که چنین چیزی را دوست ندارد. اصلا از عروسک هایی که شبیه نی نی ها بودند خوشش نمیآمد. برای خودش با خانه سازی ها یک خانه بزرگ ساخت. برایش یک حیاط بزرگ ساخت. یک گاراژ که ماشین اسباب بازی در آن جا میشد. دوست داشت وقتی بزرگ شد در همچین خانه ای زندگی کند.
حیاطش آنقدر بزرگ باشد که هر گلی دلش خواست بتواند در آن بکارد. گاراژش هم به اندازه کافی جا داشته باشد که ماشینی را در آن بزارد. از رانندگی سر در نمیآورد و مثل پسر ها، ماشین بازی دوست نداشت. اما داشتن یک ماشین را برای یک آدم بزرگ لازم میدانست. صدای در ورودی مهدکودک او را از جا پراند. او به سرعت از جایش بلند شد و به سمت پله ها دوید.
دختری سر زنده و ریز نقش بود که از در ورودی وارد شد و به همه سلام میکرد. موهای فرفری بلند و خاکی رنگ داشت و چشم های عسلی و دندان های خرگوشی. رجینا کمی با خود فکر کرد، حالا که بچه ی جدیدی آمده بود. شاید میتوانست با او دوست شود.
دختر مو فرفری به این طرف و آن طرف دوید و میخواست همه جا را ببیند. خیلی پر انرژی بود و برعکس سیلوی، مهربون بنظر میرسید. "دختر خانم، با من دوست میشی؟" دختر مو فرفری که کمی از او قد کوتاه تر بود با شور و شوقی خاص و صدایی ریز گفت :" آره! اسمت چیه؟" رجینا لبخندی زد -"رجینا" "اسم منم مالی عه!" "سلام مالی! چرا دیروز نیومده بودی؟"
"رفته بودم پیش دکتر دندون هامو درست کنه! " " الان دندونات خوبن؟" " آره عالین!" "تو چه بازی دوست داری؟" "من بادکنک بازی دوست دارم! بیا بریم از پله ها بالا. یه جایی شبیه اتاق مهمونی پیدا کردم! حتما توش بادکنک هم داره! " و قبل ازینکه رجینا بتونه حرفی بزنه دست اون رو گرفت و به سمت اتاق های طبقه بالا دویدند.
وقتی رد میشدند چشم رجینا به همان اتاقی افتاد که پسر چشم سبز را در آن دیده بود. درش باز بود و بچه ها در حال تمرین اعداد بودند اما او فرصت نکرد تا با چشم هایش دنبال پسر چشم سبز بگردد. مالی او را به اتاق تولد کشانده بود. از نظر رجینا آن اتاق زیباترین اتاق مهدکودک بود و ظاهرا مالی هم با او هم نظر بود. مالی دوتا بادکنک آبی و زرد پیدا کرد و بعد ازینکه آنها را باد کردند از خانم مری خواستند تا آنها را گره بزند و توی همان اتاق تولد مشغول بادکنک بازی شدند.
"تو چند تا خواهر و برادر داری؟" مالی با چشم های عسلی اش به رجینا نگاه کرد و منتظر جواب بود "من خواهر و برادری ندارم. تو چی؟" "من یدونه خواهر دارم! اسمش ماریه! ماری از من بزرگتره. مدرسه میره" "چه جالب!" به رجینا خوش میگذشت. حالا یک دوست داشت که با آن بازی کند و تنها نماند..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🥰
عالی بود گلدختر