
این قسمت : پاستای خوشمزه تنها امیدوارم لذت ببرید
"خب بزار ببینم مامانت برات چی گذاشته.." او با خانم مری تنها بود. توی اتاق کوچکی که لبه ی میزش برای او بلند بود و سقف کوتاهی داشت، چیزی مانند انباری، اما با دیوار های تمیز و رنگ شده. رجینا نمیدانست چرا فقط او کنار خانم مری است، چرا بچه های دیگر سر این ساعت غذا نمیخورند، یا چرا به جای یک آشپزخانه در یک انباری نشسته اند، اما چیزی نپرسید. "پاستا!"
خانم مری ظرف غذا را از کیف رجینا بیرون آورده و درش را باز کرده بود. بوی خوب پاستای آماده توی اتاق کوچیک پیچید. رجینا عاشق پاستا بود ،پس دیگه به اتاق فکر نکرد. خانم مری چنگال را عروسکی را برداشت و در دهن رجینا گذاشت. رجینا با علاقه جوید. غذا را دوست داشت، اما خانم مری را هم دوست داشت. "امروز بهت خوش گذشت ؟" رجینا سری تکان داد و به سرعت لقمه اش را قورت داد تا بتواند سریع سریع صحبت کند "اول صبح رفتم که با دخترها خمیر بازی کنم ولی منو راه ندادن!" و دوباره سرشو جلو آورد تا خانم مری قاشق بعدی را در دهان او بگذارد. "ای وای! چرا؟"
"گفتن من شبیه دخترا نیستم!" -"این اصلا درست نیست!" -"خودم میدونم!" بعد لب اش را آروم گاز گرفت، دلش میخواست به خانم مری بگوید چقدر از دختر مو طلایی که اسمش سیلوی بود بدش میاد، یا چقدر اون رو اذیت کرده. اما مطمئن نبود خانم مری چی میگه، اگه به خانم مدیر یا سیلوی میگفت و از مهد کودک بیرونش میکردند چه؟ "خانم مری.. من یه پاستا میکنم که فکر دارم.."
خانم مری خندید و گفت "چی؟ لازم نیست انقد تند حرف بزنی کوچولو، آروم حرف بزن" رجینا ازینکه خانم مری خندیده بود کمی ناراحت شد، اما بعد که خانم مری با مهربانی با او صحبت کرد، خیلی زود دوباره لبخند زد و تلاش کرد آروم و کلمه به کلمه صحبت کند " خانم مری.. من فکر میکنم که.. که.. من یک پاستام.. " خانم مری لبخندی زد و گفت" چرا جینا؟ " "رجینا! ر داره!" "ببخشید عزیزم، رجینا. چرا تو پاستایی؟" رجینا کمی مکث کرد، این پا و آن پا کرد که بگوید یا نه.. "چون منم تو یه ظرف تنهام.. تنهای تنها. ولی توت فرنگی و بادوم مزینی تو یه ظرف دیگه.. "
-" بادوم زمینی" "بادوم زمینی!" "تو تنها نیستی عزیزم. مطمئنم یکم که بگذره با بچه ها دوست میشی.. " خانم مری آخرین لقمه را هم در دهان رجینا گذاشت و در ظرف را بست. ولی رجینا میدانست.. رجینا مطمئن بود که دختر مو طلایی با او دوست نخواهد شد. اصلا از 'سیلوی' خوشش نمیامد. دختر مو چتری حتی با اون حرف نزده بود، پسر چشم سبز را درست و حسابی ندیده بود. از بقیه پسر ها خوشش نمیآمد و دختر مو مشکی هم دوست سیلوی بود. فکر نمیکرد دوست پیدا کردن انقدر غیر ممکن باشد، اما شاید میتوانست با خانم مری دوست باشد..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی منتظر پارت بعدیییی
بزار توروخدااا
نمیدونم..
چرا خیلی خوب بود که؟
عالی!
ادامش بده!😍
نمیدونم. شاید دیگه نذارم
احساس میکنم اینجا جای مناسبی براش نیست